27-06-2020، 13:31
روبه روم یه نور سفید درخشانی ظاهر شد.دستمو بالا اوردم تا نذارم نور چشمامو بزنه...چشمامو رو هم فشار میدادم که دستی منو با سرعت از جلوی اون نورکشید کنار...به خودم که اومدم اون طرف خیابون بودم و چهره راننده ی عصبانی پژو پارسی رو میدیدم که داشت بهم بد و بیراه میگفت.صدای غرشی رو کنار گوشم شنیدم:چه غلطی داری میکنی احمق؟دویدی وسط خیابون که چی بشه؟
سعید بود...نفسای مقطعش رو بخوبی نزدیکم حس میکردم.دستم هنوز تو دستش بود و فشار میداد.عجیبه...یه لحظه فکر کردم شبه که دارم وسط تاریکی نور به اون عظمت و روشنی رو جلوم میبینم ولی انگار روز بود و اون نور،نور خورشید ظهرگاهی...
سعید با عصبانیت منو تکون داد:چه غلطی داشتی میکردی ارزو؟ها؟
اشکای خشکیده ام پوست صورتمو جمع کرده بودن...دوباره راه اشکای تازم باز شد.داشتم گریه میکردم و این چیزی بود که دل سعید و نرم کرده بود.
دستاشو از دو طرف بدنم کشید کنار:چت شده دختر؟این چه کاری بود کردی؟نزدیک بود خودتو به کشتن بدی.
بهتر...بهتر بزار بمیرم... ای کاش سعید منو از جلوی اون ماشین نمی کشید کنار...ای کاش تو همون شب خیال انگیز میموندم و هیچوقت حس نمیکردم که تو روز روشن دارم با این نحسی روبه رو میشم...سهیل...کجایی؟کجایی که بگی همه چیز دروغه...به چشمای نگران سعید خیره شدم.
--سعید...
با مهربونی جواب داد:جان؟
--من دیگه خسته شدم.
دستی تو موهای قهوه ای تیره اش کشید که زیر نور خورشید روشنتر به نظر میرسیدن.انگار نمیدونست مثل همیشه بهم امیدواری بده.سکوتش منو ترغیب به حرف زدن میکرد.
--میخوان سهیلو ازم بگیرن سعید...اصلا...اصلا من چرا به دنیا اومدم؟اگه قراره همه ادمای مهم زندگیمو از دست بدم چرا بدنیا اومدم؟چرا دنیا از دیدن بدبختی ادمایی مثل من لذت میبره؟چرا؟چرا حالا که همه چیزو داشتم به زحمت درست میکردم باید بیان و بگن سهیل...
جملم ناتموم موند...نمیدونستم باید به سعید بگم یا نه...نمیدونستم حتی بهش اعتماد دارم یا نه...
سعید بود...نفسای مقطعش رو بخوبی نزدیکم حس میکردم.دستم هنوز تو دستش بود و فشار میداد.عجیبه...یه لحظه فکر کردم شبه که دارم وسط تاریکی نور به اون عظمت و روشنی رو جلوم میبینم ولی انگار روز بود و اون نور،نور خورشید ظهرگاهی...
سعید با عصبانیت منو تکون داد:چه غلطی داشتی میکردی ارزو؟ها؟
اشکای خشکیده ام پوست صورتمو جمع کرده بودن...دوباره راه اشکای تازم باز شد.داشتم گریه میکردم و این چیزی بود که دل سعید و نرم کرده بود.
دستاشو از دو طرف بدنم کشید کنار:چت شده دختر؟این چه کاری بود کردی؟نزدیک بود خودتو به کشتن بدی.
بهتر...بهتر بزار بمیرم... ای کاش سعید منو از جلوی اون ماشین نمی کشید کنار...ای کاش تو همون شب خیال انگیز میموندم و هیچوقت حس نمیکردم که تو روز روشن دارم با این نحسی روبه رو میشم...سهیل...کجایی؟کجایی که بگی همه چیز دروغه...به چشمای نگران سعید خیره شدم.
--سعید...
با مهربونی جواب داد:جان؟
--من دیگه خسته شدم.
دستی تو موهای قهوه ای تیره اش کشید که زیر نور خورشید روشنتر به نظر میرسیدن.انگار نمیدونست مثل همیشه بهم امیدواری بده.سکوتش منو ترغیب به حرف زدن میکرد.
--میخوان سهیلو ازم بگیرن سعید...اصلا...اصلا من چرا به دنیا اومدم؟اگه قراره همه ادمای مهم زندگیمو از دست بدم چرا بدنیا اومدم؟چرا دنیا از دیدن بدبختی ادمایی مثل من لذت میبره؟چرا؟چرا حالا که همه چیزو داشتم به زحمت درست میکردم باید بیان و بگن سهیل...
جملم ناتموم موند...نمیدونستم باید به سعید بگم یا نه...نمیدونستم حتی بهش اعتماد دارم یا نه...