20-06-2020، 23:03
؟اصلا تو کی هستی که نزدیک شدن بهت بازی بخواد؟همه دارن واسه دور شدن از تو زورشونو میزنن...آذر...حتی مامان و بابام از من دور شدن...چشمام به سوزش افتاده بودن...سوزش اشک بود...دلم نمیخواست گریه کنم ولی چه فایده...دیگه توان مقابله با هیچ چیز و هیچ کسو نداشتم...ایکاش جواب سهندو نمیدادم...ایکاش اصلا نگاشم نمیکردم...ایکاش حرفشو قبول نمیکردم و تا هر وقتم که میشد وایمیستادم تا سهیل بیاد...الان چیکار کنم؟خدایای الان باید چیکار کنم؟تو همین فکرا بودم که در ماشین باز شد و سهند یه بسته شکلات و یه ابمیوه گرفت طرفم:بیا اینارو بخور...رنگت پریده دختر...
از پشت پرده اشک نگاش کردم.سهند متوجه اشکام شد و نگاشو ازم گرفت.بی هیچ حرفی چیزایی که خریده بود و گذاشت رو پام.دو دستی چسبید به فرمون:ببخشید که ناراحتت کردم...ولی باید میدونستی.
توان حرف زدن نداشتم.کلی سوال تو سرم بود که اگه یه نفر جوابشونو نمیداد دیوونه میشدم با اینهمه نمیتونستم حرف بزنم.با صدای تقه شیشه به خودمون اومدیم...سعید بود...برام مهم نبود که اون اینجا چیکار میکرد و چجوری منو تو ماشین سهند دیده.اصلا برام مهم نبود که منو تو این شرایط دیده...الان فقط یه چیز مهم بود برام...اینکه این چیزا در مورد سهیل من دروغ باشن...سهیلی که هنوزم اصرار دارم تحت مالکیت منه...سهیل من...چشمای من خیس از اشک و خیره به پرونده و صداهای نامفهومی که انگار بحث بین سعید و سهند بود.
با تکونای دست سهند به خودم اومدم:آرزو.
صدای سعید و تشخیص میدادم که با غیض به سهند میگفت:دستتو بکش کنار.
-ببند بابا...آرزو این یارو میگه پسرخالته.آره؟
سرمو بالا اوردم.سعید با دیدن چشمای قرمز و صورت خیسم جا خورد و کم کم عصبانیت بود که چهرشو برافروخته میکرد.دست انداخت و یقه سهند و گرفت:چه بلایی سرش اوردی عوضی؟
سهند به مچ دستای سعید چسبید:یقه رو ول کن روانی.
یه لحظه احساس کردم باید برم.باید برم و از همه این ادما دور بشم.باید خودمو از همه چیز و همه کس جدا کنم.باید برم...
بی توجه به اون دو نفر که داشتن باهم کلنچار میرفتن از ماشین زدم بیرون.بدون اینکه دیگه به اون پرونده های کذایی نگاهی بندازم؛بدون اینکه کوله پشتیمو بردارم...بدون اینکه بفهمم چیکار دارم میکنم؛به سمت یه مقصد نامعلوم شروع کردم به دویدن.صدای سعید و میشنیدم که از پشت سر صدام میزد...صدای قدماشو میشنیدم...ولی برام مهم نبود...من خسته بودم...از همه ادما خسته بودم...از بی کسی و بی پناهی خسته بودم...از اینکه برادر تنها ادم خوب زندگیم اومده و بهم میگه که اون یه دیوونه اس...میگه که مریضه...خب من این ادم مریض و دوست دارم...چیکار کنم....چیکار کنم که دنیا باهام سر ناسازگاری داره...تو افکار خودم غرق بودم و میدوییدم که یهو صدای بوق وحشتناکی رو شنیدم...
از پشت پرده اشک نگاش کردم.سهند متوجه اشکام شد و نگاشو ازم گرفت.بی هیچ حرفی چیزایی که خریده بود و گذاشت رو پام.دو دستی چسبید به فرمون:ببخشید که ناراحتت کردم...ولی باید میدونستی.
توان حرف زدن نداشتم.کلی سوال تو سرم بود که اگه یه نفر جوابشونو نمیداد دیوونه میشدم با اینهمه نمیتونستم حرف بزنم.با صدای تقه شیشه به خودمون اومدیم...سعید بود...برام مهم نبود که اون اینجا چیکار میکرد و چجوری منو تو ماشین سهند دیده.اصلا برام مهم نبود که منو تو این شرایط دیده...الان فقط یه چیز مهم بود برام...اینکه این چیزا در مورد سهیل من دروغ باشن...سهیلی که هنوزم اصرار دارم تحت مالکیت منه...سهیل من...چشمای من خیس از اشک و خیره به پرونده و صداهای نامفهومی که انگار بحث بین سعید و سهند بود.
با تکونای دست سهند به خودم اومدم:آرزو.
صدای سعید و تشخیص میدادم که با غیض به سهند میگفت:دستتو بکش کنار.
-ببند بابا...آرزو این یارو میگه پسرخالته.آره؟
سرمو بالا اوردم.سعید با دیدن چشمای قرمز و صورت خیسم جا خورد و کم کم عصبانیت بود که چهرشو برافروخته میکرد.دست انداخت و یقه سهند و گرفت:چه بلایی سرش اوردی عوضی؟
سهند به مچ دستای سعید چسبید:یقه رو ول کن روانی.
یه لحظه احساس کردم باید برم.باید برم و از همه این ادما دور بشم.باید خودمو از همه چیز و همه کس جدا کنم.باید برم...
بی توجه به اون دو نفر که داشتن باهم کلنچار میرفتن از ماشین زدم بیرون.بدون اینکه دیگه به اون پرونده های کذایی نگاهی بندازم؛بدون اینکه کوله پشتیمو بردارم...بدون اینکه بفهمم چیکار دارم میکنم؛به سمت یه مقصد نامعلوم شروع کردم به دویدن.صدای سعید و میشنیدم که از پشت سر صدام میزد...صدای قدماشو میشنیدم...ولی برام مهم نبود...من خسته بودم...از همه ادما خسته بودم...از بی کسی و بی پناهی خسته بودم...از اینکه برادر تنها ادم خوب زندگیم اومده و بهم میگه که اون یه دیوونه اس...میگه که مریضه...خب من این ادم مریض و دوست دارم...چیکار کنم....چیکار کنم که دنیا باهام سر ناسازگاری داره...تو افکار خودم غرق بودم و میدوییدم که یهو صدای بوق وحشتناکی رو شنیدم...