16-06-2020، 2:10
ضربان قلبم بالا رفت...سرمو بالا اوردم و به چشمای رنگین سهندی خیره شدم که نگاهش روی من بود.از اون فاصله هم میتونستم لبخند پیروزی رو لبش ببینم اما نه؛انگار اشتباه میکردم...لبخندی روی لبش نبود.گوشیو توی کوله ام گذاشتم.خواستم از مدرسه برم بیرون که صدایی منو سرجام میخکوب کرد.
---نرفتی نظامی؟
صدای مستخدممون بود.پس سهند بخاطر این سریع برگشته بود تو ماشین.
--چرا...چرا میرم.
---میان دنبالت؟باید درو ببندم دیگه.
--اومدن.
از حرفی که زدم خودم تعجب کردم ولی اگه جواب منفی میدادم فایده ای نداشت.اونوقت گیر میداد بیا زنگ بزن و...حوصله اشو نداشتم.
---خب پس چرا نمیری؟
--دارم میرم.
نگاه متعجبشو منو به خنده اورد:دارم میرم طوبی خانوم...خدافز.
و طوبی خانوم بعد از یه مکث کوتاه جوابمو داد.به سمت ماشین سهند رفتم که یکم دور تر پارک شده بود.خوب احتیاط میکرد...ادم معقولی به نظر میرسید.ایکاش میتونستم هشدار سهیلو در موردش نادیده بگیرم...اونوقت شاید رابطم با سهندم خوب میشد و میتونست جای برادر نداشته ام باشه...جایی که یه زمانی فک میکردم علی میتونه پرش کنه اما هرگز اینکارو نکرد.رسیدم به ماشین و مکث کردم.اگه اینا همش یه بازی باشه واسه جدا کردن من و سهیل چی؟اگه اون پیام ساختگی باشه چی؟دوباره گوشیو از تو کوله ام کشیدم بیرون.نه...خودش بود...شماره سهیل بود...پیام سهیل بود...حرف،حرف سهیل بود...همه چیز از سهیل بود و سهیل نبود...سهیل نبود که کنار من باشه...نبود...
سهند شیشه ماشینو داد پایین:سوار شو اینجوری خوب نیست.
--چی؟
-میگم اینجوری زشته گوشه خیابون...سوار شو باهم حرف بزنیم.
تعللمو که دید سرشو کج کرد:خواهش میکنم.
بازم لحنش نرم شده بود.بازم من کوتاه اومدم.سوار ماشین شدم و برای بار اخر به مسیر منتهی به مدرسه نگاه کردم...خبری از سهیل نبود...
--بگو.
سهند دستی به صورتش کشید و جوابی نداد.
--نمیگی؟
تپش قلبم رو صد بود...واقعا استرس داشتم...نمیدونستم منظور سهند از این رفتارا چیه و از همه بدتر،تنها بودنمون بدون وجود سهیل ازارم میداد.
-چرا،میگم.
دستی به فرمون کشید و بدون اینکه نگام کنه پرسید:چن وقته سهیلو میشناسی؟
با تعجب نگاش کردم.چرا میخواست بدونه؟
--چرا می پرسی؟
-بگو ارزو...مهمه...مگه نمیخوای بدونی برای چی اومدم اینجا؟اصلا چجوری اومدم اینجا؟
چرا؛میخواستم بدونم...بی نهایت میخواستم بدونم...
--نزدیک دوماه.
-چقد میشناسیش؟
--اونقدر که بدونم برادری به اسم سهند نداره...
و به چشمای متحیرش نگاه کردم:ینی نمیخواد داشته باشه.
---نرفتی نظامی؟
صدای مستخدممون بود.پس سهند بخاطر این سریع برگشته بود تو ماشین.
--چرا...چرا میرم.
---میان دنبالت؟باید درو ببندم دیگه.
--اومدن.
از حرفی که زدم خودم تعجب کردم ولی اگه جواب منفی میدادم فایده ای نداشت.اونوقت گیر میداد بیا زنگ بزن و...حوصله اشو نداشتم.
---خب پس چرا نمیری؟
--دارم میرم.
نگاه متعجبشو منو به خنده اورد:دارم میرم طوبی خانوم...خدافز.
و طوبی خانوم بعد از یه مکث کوتاه جوابمو داد.به سمت ماشین سهند رفتم که یکم دور تر پارک شده بود.خوب احتیاط میکرد...ادم معقولی به نظر میرسید.ایکاش میتونستم هشدار سهیلو در موردش نادیده بگیرم...اونوقت شاید رابطم با سهندم خوب میشد و میتونست جای برادر نداشته ام باشه...جایی که یه زمانی فک میکردم علی میتونه پرش کنه اما هرگز اینکارو نکرد.رسیدم به ماشین و مکث کردم.اگه اینا همش یه بازی باشه واسه جدا کردن من و سهیل چی؟اگه اون پیام ساختگی باشه چی؟دوباره گوشیو از تو کوله ام کشیدم بیرون.نه...خودش بود...شماره سهیل بود...پیام سهیل بود...حرف،حرف سهیل بود...همه چیز از سهیل بود و سهیل نبود...سهیل نبود که کنار من باشه...نبود...
سهند شیشه ماشینو داد پایین:سوار شو اینجوری خوب نیست.
--چی؟
-میگم اینجوری زشته گوشه خیابون...سوار شو باهم حرف بزنیم.
تعللمو که دید سرشو کج کرد:خواهش میکنم.
بازم لحنش نرم شده بود.بازم من کوتاه اومدم.سوار ماشین شدم و برای بار اخر به مسیر منتهی به مدرسه نگاه کردم...خبری از سهیل نبود...
--بگو.
سهند دستی به صورتش کشید و جوابی نداد.
--نمیگی؟
تپش قلبم رو صد بود...واقعا استرس داشتم...نمیدونستم منظور سهند از این رفتارا چیه و از همه بدتر،تنها بودنمون بدون وجود سهیل ازارم میداد.
-چرا،میگم.
دستی به فرمون کشید و بدون اینکه نگام کنه پرسید:چن وقته سهیلو میشناسی؟
با تعجب نگاش کردم.چرا میخواست بدونه؟
--چرا می پرسی؟
-بگو ارزو...مهمه...مگه نمیخوای بدونی برای چی اومدم اینجا؟اصلا چجوری اومدم اینجا؟
چرا؛میخواستم بدونم...بی نهایت میخواستم بدونم...
--نزدیک دوماه.
-چقد میشناسیش؟
--اونقدر که بدونم برادری به اسم سهند نداره...
و به چشمای متحیرش نگاه کردم:ینی نمیخواد داشته باشه.