15-06-2020، 2:20
بدنم سر شد.یه لحظه سنگینی وزن بدنمو روی زانوهام حس کردم و خم شدم.نمیدونم از حرفاش بود که اینجوری میشکستنم یا از حضورش...نمیدونم کودومش باعث شد یه لحظه تعادلمو از دست بدم و تو محوطه حیاط مدرسه بخورم زمین...سهند با دیدن من حالت چهره اش عوض شد.با نگرانی سمتم اومد:چیشد ارزو...
قبل از اینکه دستمو بگیره پسش زدم...گفته بود سهیل نمیاد؟غلط کرده بود...سهیل من میومد...حتما میمومد.
--برو تا سهیل نیومده...زندت نمیزاره اگه ببینه اینجایی.
سرشو بالا گرفت و دست به سینه نگام کرد؛مث یه جنگجویی که حریفشو به زانو در اورده باشه پوزخند زد:هه...زندم نمیزاره؟بهت میگم نمیاد...
کمی مکث کرد و به کوله ام اشاره زد:مثل اینکه حرفامو باور نداری...گوشیتو چک کن تا ببینی راست میگم.
با تردید به کولم نگاه کردم.ترس تو وجودم لونه زد.به زحمت از جام بلند شدم و سعی کردم که دوباره جلوش وایستم؛اینبار محکمتر...
--نیازی به این کار نیست...میدونم که دروغ میگی.
سهند نگام کرد.نگاهش روی اجزای صورتم چرخید و بعد به دستم خیره شد:قشنگه.
با تعجب رد نگاهشو دنبال کردم و به مچ دست چپم رسیدم...همون ساعتی که سهیل برام خریده بود تو دستم بود.
-میدونم سهیل برات خریده.
--خب که چی؟
نفس عمیقی کشید و دوباره به چهرم خیره شد:تو حیفی ارزو...حیف...
با تعجب و خشم بهش نگاه کردم.ینی چی من حیفم؟چی داشت سرهم میکرد؟نکنه منظورش این بود که سهیل برای من لقمه زیادیه؟نکنه طعنه زد؟
خواستم چیزی بگم که دوباره به کولم اشاره زد:گوشیتو چک کن ارزو...خواهش میکنم...چک کن تا بفهمی که من دروغ نمیگم.
لحن ارومش باعث شد خشمم کم رنگ تر بشه و جاشو به تعجب بیشتر بده.خدایا...باز چه خبر شده؟نکنه سهند راست میگه؟...خب اصلا راست بگه دختر...تو چرا اینقدر بهم ریختی؟فوقش اینه که با سهیل برنمیگردی خونه...اتفاقی نمیفته که.سعی کردم با این حرفا خودمو اروم کنم.با دلهره گوشیو از کیفم در اوردم.دلم گواه بد میداد.گوشی رو روشن کردم.با دستای لرزونم رمزو زدم...اشتباه شد...دوباره رمزو زدم...دوباره اشتباه شد...سهند متوجه بهم ریختگیم شده بود ولی چیزی نمیگفت و فقط نگام میکرد.یهو انگار چیزی یادش اومده باشه از ورودی مدرسه رفت بیرون و نزدیک ماشینش وایستاد.بی توجه به جابجایی ناگهانیش باز رمزو زدم...قفل صفحه باز شد...یه پیام داشتم...بازش کردم...از سهیل بود...با خوندن پیام فهمیدم سهند دروغ نگفته...سهیل نوشته بود:ارزوی عزیزم ببخشید،امروز نمیتونم بیام دنبالت...اگه اشکالی نداره زنگ بزن خواهرت بیاد دنبالت یا با تاکسی یا برو...حواست باشه تنها سوار تاکسی نشی...بازم ببخشید عزیزم...جبران میکنم.
ضربان قلبم بالا رفت...
قبل از اینکه دستمو بگیره پسش زدم...گفته بود سهیل نمیاد؟غلط کرده بود...سهیل من میومد...حتما میمومد.
--برو تا سهیل نیومده...زندت نمیزاره اگه ببینه اینجایی.
سرشو بالا گرفت و دست به سینه نگام کرد؛مث یه جنگجویی که حریفشو به زانو در اورده باشه پوزخند زد:هه...زندم نمیزاره؟بهت میگم نمیاد...
کمی مکث کرد و به کوله ام اشاره زد:مثل اینکه حرفامو باور نداری...گوشیتو چک کن تا ببینی راست میگم.
با تردید به کولم نگاه کردم.ترس تو وجودم لونه زد.به زحمت از جام بلند شدم و سعی کردم که دوباره جلوش وایستم؛اینبار محکمتر...
--نیازی به این کار نیست...میدونم که دروغ میگی.
سهند نگام کرد.نگاهش روی اجزای صورتم چرخید و بعد به دستم خیره شد:قشنگه.
با تعجب رد نگاهشو دنبال کردم و به مچ دست چپم رسیدم...همون ساعتی که سهیل برام خریده بود تو دستم بود.
-میدونم سهیل برات خریده.
--خب که چی؟
نفس عمیقی کشید و دوباره به چهرم خیره شد:تو حیفی ارزو...حیف...
با تعجب و خشم بهش نگاه کردم.ینی چی من حیفم؟چی داشت سرهم میکرد؟نکنه منظورش این بود که سهیل برای من لقمه زیادیه؟نکنه طعنه زد؟
خواستم چیزی بگم که دوباره به کولم اشاره زد:گوشیتو چک کن ارزو...خواهش میکنم...چک کن تا بفهمی که من دروغ نمیگم.
لحن ارومش باعث شد خشمم کم رنگ تر بشه و جاشو به تعجب بیشتر بده.خدایا...باز چه خبر شده؟نکنه سهند راست میگه؟...خب اصلا راست بگه دختر...تو چرا اینقدر بهم ریختی؟فوقش اینه که با سهیل برنمیگردی خونه...اتفاقی نمیفته که.سعی کردم با این حرفا خودمو اروم کنم.با دلهره گوشیو از کیفم در اوردم.دلم گواه بد میداد.گوشی رو روشن کردم.با دستای لرزونم رمزو زدم...اشتباه شد...دوباره رمزو زدم...دوباره اشتباه شد...سهند متوجه بهم ریختگیم شده بود ولی چیزی نمیگفت و فقط نگام میکرد.یهو انگار چیزی یادش اومده باشه از ورودی مدرسه رفت بیرون و نزدیک ماشینش وایستاد.بی توجه به جابجایی ناگهانیش باز رمزو زدم...قفل صفحه باز شد...یه پیام داشتم...بازش کردم...از سهیل بود...با خوندن پیام فهمیدم سهند دروغ نگفته...سهیل نوشته بود:ارزوی عزیزم ببخشید،امروز نمیتونم بیام دنبالت...اگه اشکالی نداره زنگ بزن خواهرت بیاد دنبالت یا با تاکسی یا برو...حواست باشه تنها سوار تاکسی نشی...بازم ببخشید عزیزم...جبران میکنم.
ضربان قلبم بالا رفت...