11-06-2020، 23:10
کولمو روی شونم مرتب کردم و به فضای بیرون از مدرسه نگاه میکردم.استرس داشتم.میترسیدم. امروز به اصرار آذر قرار بود سعید بیاد دنبالم.گرچه قبلا با سعید هماهنگ کرده بودم که دنبالم نیاد و نزدیکای خونه آذر وایسته تا سهیل منو برسونه اونجا و بعد از اونجا بریم خونه تا کسی شک نکنه ولی بازم میترسیدم.همش حس میکردم سهیل بلافاصله بعد دیدنم میفهمه اوضاع از چه قراره و من دیگه نمیتونم این افتضاحو جمعش کنم.از طرفی هم خیالم کاملا از جانب سعید راحت نبود.همش می ترسیدم هول باشه و وسط کار بزنه زیر قولش.میترسیدم بخاطر خاله و آذر منو بدبخت کنه.میترسیدم از اینکه قضیه سهیل خوب پیش بره ولی خواهرم و خاله از نمایش من و سعید با خبر بشن.من میترسیدم و می ترسیدم...از همه چیز و همه کس...از حرفای سعید،از کارای سهیل،از نگاه های عجیب و غریب علی...دیشب موقع حرف زدن من با سهیل یه لحظه صدام بلند شد و بدون اینکه متوجه باشم در اتاقم یکم باز بود و احتمالا صدا رفته بود بیرون...بعد هم که خواستم درو ببندم متوجه نگاه خیره علی شدم که با دیدن من سعی کرد حواسشو به تلویزیون خاموش پرت کنه...نمیدونم اینکارو از عمد کرد که بهم بفهمونه حواسش هست یا اینکه واقعا متوجه نبود تلویزیون خاموشه...نمیدونم این گردابی که منومیکشه تو خودشو چجوری میتونم پشت سر بذارم؛ولی همینقدر میدونم که اگه سهیلو از دست بدم دیگه دلیلی واسه زنده موندن ندارم.صدای چرخای ماشینی منو بخودش اورد.اول فکر کردم سهیله اما نه...این ماشین ماشین سهیل نبود.یه ماشین سفید شاسی بلند و گرون قیمت که اسمشم بلد نبودم جلوی مدرسه پارک کرد.به اطراف نگاه کردم.به داخل مدرسه هم همینطور...کسی نبود...من بودم و این ماشین و صاحب ناشناسش...یاد همون روزی افتادم که برای اولین بار سهیلو دیدم.اون روزم جلو در مدرسه تنها مونده بودم.اون روزم یه ماشبن سفید غریبه جلو در مدرسه پارک کرد و اون روزم مثل امروز عصبی بودم...همه چیز شبیه اون روز بود ولی در حقیقت هیچ چیزی شبیه اون روز نبود...در ماشین باز شد و من یه لحظه یه چهره اشنا دیدم...یه چهره غریبه ولی اشنا...هر قدر که بهم نزدیکتر میشد من چیزای بیشتری ازش بخاطر می اوردم تا اینکه یادم اومد اون کیه...
-سلام.
همون غریب اشنایی که سهیل در موردش بهم هشدار داده بود.
-شناختی؟
سهند...
بدون اینکه نگاش کنم به داخل مدرسه پناه بردم.چقدر این فضای خالی از دانش اموز و مدیر و معلم رعب آور بود...همونایی که هیچوقت حوصلشونو نداشتم الان آرزو میکردم کاش همشون اینجا بودن تا من میونشون گم میشدم...تو این اشفتگی بی حد و حصر ذهنم توان مقابله با سهند و نداشتم...نمیتونستم به این فکر کنم که اگه الان سهیل سر برسه چی میشه...نمیخواستم و نمیتونستم...
-از من فرار نکن آرزو...
از حرکت ایستادم...اسممو از کجا فهمیده بود؟با تردید و ترس به سمتش چرخیدم ولی نزدیکش نشدم.یه تیشرت سفید با جین زرشکی تیره پوشیده بود و به من نگاه میکرد.تو نگاهش چیزی بود شبیه حس بقیه ادمای دور و برم...حداقل بیشترشون...ترحم...همین چیزی بود که نفرتمو از این موجود ناشناخته بیشتر میکرد.گاهی اوقات چندان عجیب نیست که از کسی که نمیشناسیش متنفر باشی ولی فعلا من معضل مهمتری از فکر کردم به نفرتم داشتم...آرزو...به من گفته بود آرزو...
-میدونم که شناختیم.
--چرا اومدی اینجا؟
سهند نگاهی به بیرون مدرسه انداخت:کاملا تنهایی.
ترس بند بند وجودمو پاره کرد...شل شدم...میترسیدم پاهام تحمل وزنمو نداشته باشن و بخورم زمین...
-منتظر سهیلی؟
جوابی ندادم...نه اینکه نخوام جواب بدم؛اتفاقا میخوام تو روش داد بزنم به تو چه...ولی نشد...نتونستم...
-منتظرش نباش...نمیاد...
-سلام.
همون غریب اشنایی که سهیل در موردش بهم هشدار داده بود.
-شناختی؟
سهند...
بدون اینکه نگاش کنم به داخل مدرسه پناه بردم.چقدر این فضای خالی از دانش اموز و مدیر و معلم رعب آور بود...همونایی که هیچوقت حوصلشونو نداشتم الان آرزو میکردم کاش همشون اینجا بودن تا من میونشون گم میشدم...تو این اشفتگی بی حد و حصر ذهنم توان مقابله با سهند و نداشتم...نمیتونستم به این فکر کنم که اگه الان سهیل سر برسه چی میشه...نمیخواستم و نمیتونستم...
-از من فرار نکن آرزو...
از حرکت ایستادم...اسممو از کجا فهمیده بود؟با تردید و ترس به سمتش چرخیدم ولی نزدیکش نشدم.یه تیشرت سفید با جین زرشکی تیره پوشیده بود و به من نگاه میکرد.تو نگاهش چیزی بود شبیه حس بقیه ادمای دور و برم...حداقل بیشترشون...ترحم...همین چیزی بود که نفرتمو از این موجود ناشناخته بیشتر میکرد.گاهی اوقات چندان عجیب نیست که از کسی که نمیشناسیش متنفر باشی ولی فعلا من معضل مهمتری از فکر کردم به نفرتم داشتم...آرزو...به من گفته بود آرزو...
-میدونم که شناختیم.
--چرا اومدی اینجا؟
سهند نگاهی به بیرون مدرسه انداخت:کاملا تنهایی.
ترس بند بند وجودمو پاره کرد...شل شدم...میترسیدم پاهام تحمل وزنمو نداشته باشن و بخورم زمین...
-منتظر سهیلی؟
جوابی ندادم...نه اینکه نخوام جواب بدم؛اتفاقا میخوام تو روش داد بزنم به تو چه...ولی نشد...نتونستم...
-منتظرش نباش...نمیاد...