03-06-2020، 17:13
(آخرین ویرایش در این ارسال: 03-06-2020، 17:22، توسط ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ.)
رمان ازدواج اجباری10
وای خدای من یه جوراب سفید کوچولو با یه لباس سرهمی سفید کوچولو
اینقده ذوق زده شدم که بلند گفتم
-وای نوشین خیلی نازه مرسیییییییییییییییی
همه با این حرفم برگشتن طرف ما
کیانا-وای چقدر خوشگله مبارکه عزیزم
لبخندی زدم و تشکر کردم
لادن بلند شدو با یه ساک کوچولو برگشت
در ساکو باز کرد و بهم گفت
-بهار جان میای اینجا بشینی؟
با تعجب گفتم
-چرا؟
-بیا اینارو ببین واسه ی جوجوی تو خریدم
من و نوشین بلند شدیم و رفتیم رو زمین نشستیم کنارش
در ساکش و باز کرد پر بود از لباسای خوشمل و کوچولو با ذوق نگاشون میکردم
با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم
بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم
-قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه
با لبخند بهش نگاه کردم
سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم
بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین
-خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه
-نه بابا بچم تازه سه ماهشه
کیانا-الهی عمه قربونش بره
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود
کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم
درسته من از کامران ضربه بدی خورده بودم ولی کیانا این وسط چه گناهی داشت
-بهارررررررررررررررر
با ترس برگشتم طرفم نوشین و گفتم
-کوفت سکته کردم
نیشش باز شدو گفت
-خوب سه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی
چپ چپی نگاش کردم که با خنده صورتمو باوسید و گفت
-الهی قربون اون چشای کاجت برم عزیزم
با حرص گفتم
-نوشییییییییییییین ببند
-چشم
-رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بود
سرشو کنار گوشم اوردم و گفت
-هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟
-نه
-چرا؟
با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم
-واقعا نمیدونی چرا؟
سرشو تکون داد و گفت
-میدونم ولی کامران رفتار اون روزش دست خودش نبود بهت حق میدم بهار
بایدم شاکی باشی ولی خوب کامران گفته بود نباید خانوادتو ببینی توهم مقصری
اشکی که از چشمم اومد پایین سری با دست پاک کردم و همونطور که صدام پایین بود با بغض گفتم
-ولی این حق من نبود که به خاطر اینکه خواهر و پدرم و تو خیابون دیدم اینجوری کتک بخورم تا حد مرگ پیش برم
علی دستمو گرفت و گفت
-میدونم ولی ازت خواهش میکنم کاری نکن که هم واسه خودت بد بشه هم کامران،کامران مرد خیلی مغروریه هیچ وقت حاطر نیست غرورش و بشکنه
-اگه اون حاظر نیس من باید غرورمو بشکنم
-منظورم این نبودفبهش فرصت بده ،به خودت فرصت بده خدا بزرگه اینقدر به خودتون سخت نگیرید
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم
کامران روبه رومون نشسته بود و زل زده بود بهم
بدم میامد یکی بهم زل بزنه با کلافگی بهش نگاه کردم
بهم زل زده بودیم یه پوزخند اومد رو لبم با نفرت نگامو ازش گرفتم
و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم
نوشین و لادن و کیانا باهم مشغول حرف زدن بودن
حوصلم سررفته بود از بوی ادکلن علی حالم بد شد دستمو جلوی دهنم گرفتم و دوییدم طرف توالت
بعد ازینکه تمام محتویات معدم خالی شد رمقی برام نمونده بود
کیانا رو دیدم که با نگرانی پشت در بود
دستمو گرفت و گفت
-خوبی عزیزم؟
سرمو تکون دادم
کیانا کامران و صدا زد تا کمکم کنه برم تو اتاق دراز بکشم
کامران دستمو گرفت سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی اون بیشتر منو به خودش چسبوند لادن با یه لیوان اب قند اومد طرفم و به زور تو حلقم جاش داد
ولی از شانس بد من باز دوباره حالم بد شد
به شدت کامران و کنار زدم
ایندفعه هیچی تو معدم نبود که بخوام خالیش کنم
بدون کمک کامران رفتم بالا و اتاقای مهمان و اماده کردم
کاوه رو تختم دراز کشیده بود کیانا که بچش و دید منصور و صدا زد تا بیاد کاوه رو ببره
اونم سریع دستورش و انجام داد
روی تخت دراز کشیدم کیانا پتو رو روم کشید و گفت
-حالت خوبه عزیزم
-بله
-میشه یه خواهشی ازت بکنم
منتظر نگاش کردم
با شرمندگی گفت
-میدونم سخته ولی میشه دیگه ازم بدت نیاد؟میشه منو مثل خواهر بزرگتره خودت بدونی؟
دلم واسش سوخت واسه همین با لبخندی سرمو تکون دادم
بعد چند وقتیکه تو بیمارستان بودم مرخم کردن یه هفه بعد کیانا اینا تصمیم گرفتن برگردن امریکا تو این چند وقت خیلی بهشون عادت کرده بودم ازشون قول گرفم واسه زایمانم بیان اونام گفن سعی خودشونو میکنن
تو فرودگاه کیانا بغلم کردو و تو گوشم کن
-بهار خواهش میکنم ازن نذار کامران اذیت بشه اونم داره زجر میکشه حواشو داشته باش
مراقب این جیگر عمه هم باش
-خیالت راحت
بعد خداحافظی با بقیم اونا رفتن برگشتم به کامران نگاه کردم که دیدم با ناراحتی داره به سمتی که رفتن نگاه میکنه
اروم رفتم طرفش و دستش و تو دستم گرفتم
ازون حالت بیرون اومد و بهم نگاه کرد بهش لبخندی زدم انم جوابمو دادو دستمو محکمتر فشار داد و راه افتادیم طرف ماشین
کامران دستمو ول نمیکرد خودمم علاقه نداشتم دستمو از دستش در بیارم
در جلورو واسم باز کرد و منتظر موند سوار شم
بعد یه ماه اولین باری بود که بهش رو میدادم اونم سرکیف شده بود
الان تو ماه 4 بارداری بودم
کامران دستمو گرفت و زیر دست خودش رو دنده گذاشت و با انگشتام بازی میکرد ولی هنوزم میتونستم بفهمم ناراحته از رفتن عزیزاش
واسه اینکه ازون حالت درش بیارم بالحن شادی بهش گفتم
-کامران؟
-جونم؟
-میای بریم سونو؟
-الان؟
خندیدم و گفتم
-الان که نمیشه ما نوبت نگرفتیم فردا بریم
-باشه زن بزن وقت بگیر
با یه لحن باحالی گفتم
-وااااای،به نظرتو بچه دختره یا پسر؟
کامران که با دیدن روحیه من شاد شده ولخندی زدو گفت
-هرچی باشه فقط سالم باشه
سرمو تکون دادم و گفتم
-خوب اون که اره ولی اخه واسه تو فرق نداره بچت پسر باشه یا دختر/؟
برگشت طرفم و گفت
-من دوست دارم بچم یه دختر خوشگل و مامانی مثل مامانش باشه
لبخندی بهش زدم و گفتم
-ولی من دوست دارم بچم پسر باشه اسمش دوست دارم بذار ارش
با تعجب گفت
-ارش؟
-اوهوم چرا تعجب کردی؟
-اخه نه به اسم من ربط داره نه به اسم تو چی شده اسم ارش و دوست داری؟
-میدونی از بچگی دوست داشتم هروقت بچه دار شدم اسم بچمو بذارم ارش
سرشو تکون داد وگفت
-ولی من دوست دارم اگه دختر بود اسمشو بذارم کاملیا
-اسم قشنگیه
کامل برگشتم طرفش و گفتم
-پس اگه پسر شد میذاریمش ارش و اگه دختر شد میذاریمش کاملیا
-اوهوم فکر خوبیه حالا فردا مشخص میشه
لبخندی زدم و سرمو به سمت خیابون برگردوندم و به بیرون خیره شدم
بهار؟
-هوم؟
-منو میبخشی؟به خدا رفتار اون روزم دست خودم نیست،دیوونه میشم وقتی بفهمم یکی به چیزی که گفتم عمل نکنه
بعد مثل بچه های مظلوم گفت
-هوم،میبخشیم؟
با خودم فکر کردم اره میبخشمت تقصیر منم بود
واسه همی با لبخند برگشتم طرفش و با لحن بچه گونه ای گفتم
-به شرطی میبخشمت که دیگه من و نزنیم
خنده ای کردو دستمو بوسید و گفت
-دستم بشکنه اگه دوباره روت بلند بشه
کامران سریع برگشت طرفم و گفت
-زود باش کمربندت و ببند
تا خواستم ببندم کار از کار گذشت و پلیس بهمون ایست داد
کامران غرغری کرو ماشن و کنار خیابون پارک کرد
مامور اومد به شیشه زد شیشه رو داد پایین
-سلام جناب
-سلام گواهینامه مدارک ماشین لطفا
کامران سرشو تکو دادو رو به من گفت
-مدارک و از تو داشبورت بده
سرمو تکون دادم مدارک و در اوردم و دادم دستش
-بیا
-بفرمایین قربان
بعد اینکه 30 تومن جریممون کرد گذاشت بریم
خونه که رسیدیم با زحمت رفتم بالا راه رفتن واسم سخت شد بود
اروم اروم از پله ها بالا رفتم و رفتم تو اتاقم داشتم بلوزمو در میاوردم که در یهو باز شد
جیغی کشیدم و لباسم و سریع جلوی خودم گرفتم و رو به کاران گفتم
-برووووو بیرون
ولی اون اصلا حواسش بهم نبود اروم اومد جلو لباسو از دستم گرفت و با لذت به سینه هام زل زد
دسمو جلوی سینه هام گذاشتم
سرشو اورد جلوی صورتمو بهام و نرم بوسید
منم با این که شوکه شده بودم ازین کارش به خدم اومدم و همراهیش کردم دستش رو کمرم بالا و پایین میرفت دستمو تو موهاش فرو برده بودم و همراهیش میکردم
لباشو از لبام جدا کردو با چشای خمارش بهم خیره شد بعد با نرمی روی تخت حلم داد و خودشم روم خیمه دو مشغول بوسیدن لبام شدم
کم کم داشتم نفس کم میاوردم به زور خودمو ازش جدا کردم و نفس عمیقی کشیدم
کامران خواست دوباره بیاد طرفم که انگشتمو گذاشتم رو لبشو با ارومی گفتم
-بسه کامران نفسم گرفت
چند ثانیه بهم خیره شدو سریع از روم بلند شد
دستمو گرفت و کمک کرد از رو تخت بلند شم
یه سرافون شیک قهوه ای رنگ از تو کمدم در اورد و گرفت طرفم
بلندیش تا روی زانوم بود ولی خویش این بود که گشاد بود و توش راحت بودم
کامران رفت اتاق خودش تا لباساش و عوض کنه
منم گیرمو در اوردم و موهام و شونه کردم
امروز به اندازه کافی هیجان زده شده بودم
جلوی اینه رفتم و رژم و که دور لبم پخش شده بد تمیز کردم و یه رژ قرمز به لبام زدم
ای رنگ خیلی بهم میومد
تویه تصمیم انی تصمیم گرفتم لباسم و با یه سرافون قرمز رنگ که دوتا بند داشت و یه وجب پایین تر از باسنم بود بپوشم لباسش خیلی باز بود طوری که تا وسطای سینم معلوم بود
دلم برای کامران سوخت اگه من و اینجوری میدید بیشتر زجر میکشید
خواستم لباسو درارم که باز دوباره کامران اومد داخل
با دیدنم تو اون لباس با لذت به پاهام و سینه هام که قشنگ معلوم بود خیره شد ولی سریع به خودش اومد و گفت
-سریع لباستو عوض کن اگه میخوای کار دستت ندم
بعدم سریع از اتاق بیرون رفت
منم سریع لباسم و عوض کردم و رفتم بیرون
کامران روی کاناپه لم داده بود داشت با تلفن حرف میزد
رفتم جلوشو با اشاره پرسیدم ناهار چی میخوره
-یه دقیقه گوشی شهاب جان
-چی میگی؟
-میگم ناهار چی میخوری؟
-فرقی نمیکنه هرچی درست کنی میخورم
بعدم لبخندی زد و مشغول حرف زدن با تلفنش شد
با حالت متفکر رفتم تو اشپزخونه خوب حالا چی درست کنم؟
تصمیم گرفتم مرغ سرخ کنم با سیب زمینی
واسه همین شروع کردم
کارم که تموم شد کامران و صدا زدم
-کامران بیا ناهار امادست
-باشه
بعد چند دقیقه اومد و نشست پشت میز ولی فکرش حسابی پرت بود و داشت با غذاش بازی میکرد
اروم پرسیدم
-کامران طوری شده؟
-نه نه
-خوب پس چرا نمیخری
-دارم میخورم دیگه
با لحن مشکوکی گفتم
-اها
تلفنش زنگ خود با سرعت دویید طرف تلفنشو جوابش و داد
با تعجب داشتم به کاراش نگاه میکردم
با صدای دادش از اشپزخونه اومدم بیرون و با ترس نگاش کردم
وقتی دید ترسیدم گفت
-بهار برو تو حیاط
سرمو به نشونه نه تکون دادم
سرم داد کشید و گفت
-میگم برو تو حیاط
با بغض نگاش کردم و سرمو انداختم پایین و رفتم بالا حتی نذاشت ناهارمو کوفت کنم
لحظه ی اخر دیدمش که با کلافگی دستشو کرد لای موهاش
اروم اروم اومدم بالا اشکامم اروم اروم روی صورتم میریخت
خودمو رو تختم انداختم و گریه کردم
اینروزا اصلا تحمل داد و فریادای کامران و نداشتم اگه یه ذره باهام بد حرف میزد میخورد تو ذوقم و اشکم در میومد گریم بند اومده بود ولی چشام سرخ سرخ شده بود
کامران اود تو اتاق وکنارم ری تخت نشست
برگشتم طرف دیوار
کامرن همونطور نشسه روم خم شد و با لحن ارومی گفت
-بهار خانوم برگرد ببینمت
دستشو کنار دم و گفتم
-ولم کن
-اه اه صداشو نگاه کن،برگرد ببینم باز دوباره تو گریه کردی؟
حرفی نزدم و سعی داشتم بدون این که برگردم دستشو از رو بازوم جدا کنم
اومد کنارم رو تخت دراز کشید و من از پشت به خودش چسبوند یه دستشو زیر سرم گذاشت با یه دستشم بغلم کرد
سرشو تو موهام کرد و گفت
-خانوم خانوما ببخشید سرت داد زدم به خدا اعصابم خیلی خراب بود
با بغض گفتم
-اعصابت خرابه باید سرمن خالی کنی؟
برم گردوند الان صورتامون روبه روی هم بود تو چشاش نگاه کردم و سریع سرمو انداختم پایین
-من معذرت خواهی کردم دیگه بهار خیلی داغونم خیلی
بعدم سرشو گذاشت رو سینم
دستمو لای موهاش فرو کردم و گفتم
-چیزی شده؟
-اوهوم
-میخوای بهم بگی چی شده؟
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد
-مگه من زنت نیستم؟خوب بهم بگو شاید بتونم کمک کنم
-نه اگه بفهمی بیشتر اذیت میشی
با استرس بهش نگاه کردمو گفتم
-کامران کسی طوریش شده؟اره؟
فقط نگام کرد
داد زدم
-بگو دیگه لعنتی داری سکتم میدی
-نه نه کسی طوریش نشده
-پس چی شده
-ببین بهار قول میدی تا اخرش سوال نکنی؟
سرمو تکون دادم
-راستش چند وقتیه تلفنای مشکوکی بهم میشه،همش تهدیدم میکنن
با رس گفتم
اخه چرا؟
نگام کردو گفت
-قرار شد وسطش سوال نپرسی
-نمیدونم اخه من یه قرار داد بستم میلیاری با یه کشور عربی،حالا دارم تهدیدم میکنن که باید این قرار دادو کنسلش کنم
-کیا؟
-نمیدوم به خد نمیدونم،من واسه خودم نمیترسم اونا تهدید کردن بایی سرتو میارن
با ترس بهش خیره شدم و اروم خزیدم تو بغلش گفتم
-کامران من میترسم اگه بلایی سرم بیارن
-نترس عزیزم تا وقتی من زندم هیچکس حق نداره بلایی سرت بیاره
-کامران؟
-جون کامران،نترس خانومی میخوام واست محافظ بذارم
-نه من محافظ نمیخوام
-لج نکن بهار نمیشه اینطوری که
-خوب منم هروقت رفتی شرکت باهات میام،اینجوری همش کنارتم دیگه
بهم نگاه کردو گفت
-اینم حرفیه ولی اخه تورو با این وضعت کجا ببرم مگخ نشنیدی دکتر گفت باید استراحت مطلق باشی
-خوب من اگه تو خونه بمونم که همش استرس و اضطراب خودم و تورو دارم اونجوری کنار همیم
بعدم با التماس گفتم
-باشه؟
یکم ناهم کردو گفت
-قبول ولی به شرط اینکه واست محافظ بگیرم
از ناچاری قبول کردم
-باشه
-حالا بگیر بخواب
-خودمو تو اغوشش قایم کردمو سعی کردم بخوابم ولی خوابم نبرد شرع کردم به بازی کردن بایقه ی تیشرتش
-نکن بهار بگیر بخواب
با صداش بهش نگاه کردمو چیزی نگفتم
کرمم گرفته بود اذیتش کنم واسه همین با انگشتم میکشیدم رو لبش
هی دستمو میزد کنار و میگفت نکن
رو صورتش خم شدم وبیشتر اذیتش میکردم
یهویی چشاش و باز کردو بهم گفت
-میخاری بهار ها!!! نکن میخوام بخوابم
لبخند گنده ای بهش زدم و گفتم
-خوب بخواب من چیکار به تو دارم
-اینقدر سیخونکم نکن باشه؟
ابروهامو بالا انداختم
یهو ازجاش بلند شدو من و هل داد رو تخت و گفت
-واسه من ابرو بالا میندازی
لبخند پرعشوه ای تحویلش دادم که خم شدو لبام و با خشونت بوسید منم همراهیش کردم
وقتی خوب حالش و کرد ولم کرد و رو تخت کنارم دراز کشید من و تو بغلش گرفت و فشارم داد
-بهار
-هوم؟
-اذیت نکن بخواب دیگه باشه به خدا خستم
-باشه
لبام و ایندفه کوتاه و اروم بوسید و گفت
-مرسی خانومی
بعدم چشاش و بست دلم نیومد اذیتش کنم چشامو بستم و در کمال تعجب خوابم برد
وقتی چشم باز کردم شب شده بود با عجب گوشیو کامران و برداشتم و به ساعتش نگاه کردم
اوه اه ساعت 7 و نشون میداد
کامران و تکونش دادم
-کامران بلند شو ساعت 7
چشاش و باز کرد ولی دوباره سریع بست
-اقا کامران میگم بلند شو دیگه خیلی خوابیدی
با ناله گفت
-جون کامران اذیت نکن بهار بذار یکم دیگه بخوابم تورو خدا
بعدم من و به طرف خودش کشند و خوابوند تو بغلش
موهام و از صورتم کنار زدم و گفتم
-اااا نکن کامران میگم بلند شو دیر شده ساعت 7
-بهار اینقده غر نزن جان بچت ای بابا
چیزی نگفتم
10 دقیقه گذشت و من همچنان تو بغل کامران بودم
سریع بلند شدم که وحشتزده از خواب پرید و با گیجی بهم نگاه کرد
لبخند گنده ای بهش زدم و گفتم
-میخواستی وقتی گفتم بیدار شو بیدار میشدی
با حرص بهم نگاه کرد
سریع فلنگ و بستم و اومدم بیرون فقط لحظه ی اخر صداش و شنیدم که گفت
-دارم برات بهار خانوم
بلند زدم زیر خنده و اومدم طبقه پایین
تو اشپزخونه داشتم ظرفای ناهارو که رو میز جمع نشده بود جمع میکردم که دایی از تو حیاط توجهمو به خودش جلب کردم
اولش توجهی بهش نکردم ولی وقتی سایه ای پشت پنجره اشپزخونه دیدم بلند جیغ زدم و کامران و صدا زدم
-کامراااااااااااااااان
اشکام از ترس رو صورتم میریختکامران سریع اومد تو اشپزخونه و وقتی من و تو اون حال دید با نگرانی گفت ی شده بهار؟
فقط تونستم با انگشتم پنجره رو نشون بدم
کامران خواست بره سمت پنجره که سریع دستشو گرفتم و گفتم
-نرو خطرناکه
-خوب بگو چی شده تو که من و کشتی
با ترس و لکنت گفتم
-یکی پشت پنجره بود
با گیجی نگام کردو گفت
-مطمینی؟
-اره به خدا رست میگم
دستمو گرفت و از اشپزخونه بیرونم اورد روی مبل نشوندم و گفت
-بشین اینجا تا من برم یه ناه به بیرون بندازم
سریع بلند شدم و دستشو گرفتم
-تورو خدا نرو کامان من میترسمفتوروخدا نرو یه بلایی سرت میارن
-خیل خوب گریه نکن،با سالی میرم
-منم باهات میام
-باشه بیا
دستمو گرفت
منم همونطور که دستم تو دستش بود خودمو بهش چسبوندم و با دست دیگم بلوزشو گرفتم
کامران دست دیگشو دور شونم انداخت و من و به خودش چسبوند
تو حیاط که رفتیم تاریک بود
کامران سوتی زدو سالی و صدا کرد بعدم چراغای حیاط و روشن کرد
سالی با شنیدن سوت کامران پارسی کردو به طرفمون اومد
دیگه ازش نمیترسیدم نقش یه محافظ و برامون داشت
سالی پا به پامون میومد کامران همه جارو بررسی کرد
وقتی مطمین شد کسی نیست
-روبه من گفت
-کسی اینجا نیست حتما اشتباه دیدی
سرمو تکون دادم و با هق هق گفتم
-نه به خدا من دیدمش یکی پشت پنجره بود
-خیل خوب بیا برم تو اینجا که کسی نیست حتما در رفته
با هم رفتیم داخل و سالیم در خونه نشست
از کنار کامران تکون نخورم هرجا میرفت نبالش بودم
با بلند شدن کامران سریع از جام بلند شدم
کامران بلند زد زیر خنده
-بهار میخوام برم دستشویی توم میای؟
با التماس نگاش کردمو و گفتم
-زود بیای باشه
دوباره زد زیر خنده و گفت
-چشم اگه کارم تموم شد سریع میام
بعدم رفت دستشویی روی مبل نشستم و پاهام و بغل کردم و سرمو گذاشتم رو شون
کامران بعد چند دقیقه اومد کنارم روی مبل نشست و tv و روشن کرد
-بهار فردا باهام میای شرکت؟
-اره
-مطمینی حوصلت سر نمیره؟
اوهوم
-پس باید قول بدی هر وقت خسته شدی بگی برت گردونم خونه باشه؟
سرمو کون دادم
از جاش بلند شدو گوشیش و اورد و زنگ زد به یکی
-سلام خوبی؟
-
-قربونت مام خوبین
-
-علی زنگ زدم بگم موضوع تهدید و که یادته؟
-
-اره همون امشب بهار یکی و پشت پنجره اشپزخونه دیده
-
-اره خوبه فقط یکم ترسیده
-
-نه بابا حواسم هست،نه نمیخواد دستت درد نکنه،زنگ زدم بگم قضیه اون محافظا رو تا کجا پیگیری کردی؟
-
-اره دوتا میخوام یکی واسه بهار یکیم واسه خودم
با اعتراض گفتم
-کامرااااان
دستش رو بینیش گذاشت و با جدیت گفت
-بهار ما راجب این موضوع قبلا حرفامون و زدیم
-ولی من....
نذاشت حرفمو و بگم
-همونی که گفتم
بعدم رو کرد به علی و گفت
-اره قربون دستت ،باشه پس کی منتظر خبرت باشم؟
-
-دستت طلا پس منتظرم
بعد اینکه تلفنش و قطع کرد اومد کنارم نشست باقهر صورتمو برگردوندم
-قهر نکن خانومی من نگران خودتم به صلاحته که محافظ داشته باشی
چیزی نگفتم که گفت
-بابا بهار لوس نشو دیگه پاشو یه چیزی بده ما بخوریم
نوچی کردمو گفتم
-من میترسم برم تو اشپزخونه
بعدم شونه بالا انداختم
خنده ای کردو گفت
-یعنی باید امشب گرسنه بخوابیم ؟ظهرم که ناهار درست و حسابی ندادی کوفت کنیم
-میخواستی کوفت کنی کی جلوتو گرفته بود؟
صورتمو به طرف خودش برگردوند وبا شوخی گفت
-با من لج نکن ها ضعیفه بد میبینی ها
زبونمو تا ته بیرون اوردم که سریع دهنشو باز کرد و گازش گرفت
ای تو رو حت کامران زبونم داغون شد چشامو از درد بستم و زیر لب شروع کردم به فحش دادن کامران
-الهی رو تخته بشورنت کامران،ای الهی رخت عزاتو بپوشم
کامران همونطور که میخندید گفت
-حقته الانم مثل پیرزنا اینقده غرغر نکن،پاشو یه چیز بده بخوریم
با دست محکم زدم پشت سرش که بچم یهو هنگ کرد و با بهت نگام کرد
بلند زدم زیر خنده و گفتم
-خوردی اقا نوش جونت
وقتی ه خودش اومد ازجاش بلند شدو همونطور که یه قدم میومد جلو من میرفتم عقب
با لخند بهم نزدیک شد و گفت
-چیکار کردی شما الان؟
با خنده گفتم
-من من کاری نکردم اصلا به من میاد کاری کرده باشم؟
چسبیدم به دیوار اونم اومد چسبید بهم طوری که چفت شده به دیوار
واسه اینکه ببینمش مجبور بودم سرمو خیلی بیارم بالا
اونم سرشو خم کرده بود و داشت به من نگاه میکرد مچ دستامو گرفت و گفت
-بگو غلط کردم
با خنده گفتم
-نمیگم
-بگو
ابرو بالا انداختم و گفتم
-عمرا
-بهارررررررر
-غلط کردی
-چییییییییییییییی؟
نیشم شل شد و با خنده رفتم تو بغلش و گفتم
-پیچ پیچی
دستشو دورم حلقه کردو مچ دستمو ول کرد
سرمو از رو سینش برداشت به لبام خیره شد
با بدجنسی نگاش کردم تا خواست سرشو بیاره جلو لیوان ابی که کنارم بود و اروم برداشتم تا خواست بیاد طرفم اب و ریختم روشو در رفتم
کامران گیج و مبهوت واسته بودو تکون نمیخورد
یهو یه داد بلندی زد که سکته کردم
-بهاررررررررررر
-جون دلم؟
-به خدا میکشمت
-جرئتشو نداری بچه
-من جرئتشو ندارم؟حالا نشونت میدم
قیافش شبیه موش اب کشیده شده بود
جلوی tv نشسته بودمو داشتم اکادمی نگاه میکردم کامرانم وقتی فهمید دیگه نمیترسم رفت تو اتاق کارش تا نقشه هاشو کامل کنه امروز قرار بود دوتا از هنرجوها حذف بشن با اهنگ امیر کلی خندیدم به خصوص جایی که اسم بابک سعیدیرم تو اهنگش برد با حذف شدن روشنا و احسان شوکه شدم اصلا انتظار نداشتم این دونفر که از بهترینا بودن حذف بشن بعد اون دختره بمونه (بچه ها به خاطر احترام به بقیه بچه ها اسم اون شرکت کننده رو نمیبرم ولی فکر کنم خودتون فهمیده باشید کیو میگم) با عصبانیت نشسته بودمو رو مبل و با خودم غرغر میکردم -ای بابا اخه چرا اون دو نفرو حذف کردین ؟این دوتا که به این خوبی میخوندن اه دیگه شورشو در اوردن اون دفعم که شهرزاد و حذف کردن -چرا اینقدر غرغر میکنی؟ با صدای کامران برگشتم طرفش و باهمون معترضی گفتم -اخه ببین کسایی که باید حذف بشن که حذف نمیشن بعد اون وقت این احسان و روشنای بیچاره که اینقده خوب خوندن و حذف کردن -بیخیال بابا حالا تو چرا حرص میخوری ؟ولش کن حرص نخور شیرت خشک میشه بچم گرسنه میمونه بعدم بلند زد زیر خنده با حرص برگشتم طرفش و بد نگاش کردم که بغلم کردو گونمو بوسید اکادمی رسیده بود اونجایی که خواستن احسان بخونه وقتی امیرحسین رفت بغل احسان و گریه کرد دلم میخواست بزنم زیر گریه ولی واسه اینکه بهونه دست کامران ندم خودمو کنترل کردم با ناراحتی ازجام بلند شدم و tv و رو خاموش کردم و رو به کامران گفتم -من میرم بخوابم توم میای؟ -نه تو برو بخواب من هنوز کار دارم سرمو تکون دادم و رفتم خوابیدم بااحساس اینکه تخت بالا و پایین شد چشام و باز کردم کامران اروم موهامو از جلوی صورتم زد کنارو گفت -بخواب عزیزم منم بعدشم خودش کنارم دراز کشید و از پشت بغلم کرد صبح با صدای کامران از خواب بلند شدم -بهار عزیزم بلند شو باید بریم شرکت -میخوام بخوابم خوابمممم میاد با دستش صورتمو نوازش کردو گفت -خانومم تنها خونه میمونی؟من شاید دیر بیام ها با ناله گفتم -کامران نروووووووووو خوبببببببببب -اااا،حرفا میزنی ها،اصلا میخوای به نوشین زنگ بزنم بگم بیاد پیشت؟ به زور روی تخت نشستم موهام همش رو صورتم پخش و پلا بود با چشای بسته گفتم -نه ،بگو بیاد اونجا تا حوصلم سر نره -باشه پاشو دست و صورتتو بشور و اماده شو بلند شو ببینم یکم غرغر کردم و از جام بلند شدم وقتیاز دستشویی اومدم بیرون کامران اماده جلوی اینه واستاده بود و داشت کرواتشو میبست رفتم جلوش واستادم و برسم و برداشتم و موهام و شونه کردم کامران با اعتراض گفت -ااا بهار دارم کرواتمو میبندم برو اونطرف ببینم با بی حوصلگی گفتم -واستا خوب دارم موهامو شونه میکنم از تو اینه نگاش کردم که دیدم با اخم داره نگام میکنه یه لبخند شیک تحویلش دادم برگشتم طرفش و گفتم -اصلا تو چرا همش کت شلوار میپوشی میری شرکت -خوب چی بپوشم ابهتم به همین کت و شلواره دیگه دقت کرده بودم تا حالا کت مشکی نمیپوشید به نظرم خیلی بهش میومد رفتم کمدشو باز کردم و از توش یه دست کت و شلوار شیک مشکی با یه پیراهن سفید در اوردم کروات مشکیشم از تو قفسه کرواتاش در اوردم و دستش دادم با اعتراض گفت -اااا مگه میخوام داماد شم اینارو بپوشم؟ با حالت تهاجمی گفتم -مگه فقط دامادا این رنگی میپوشن؟اصلا اگه اینارو نپوشی حق نداری کت و شلوار بپوشی ابروشو انداخت بالا و با لحن ناراحتی گفت -باشه دیگه مام تحت دستور شماییم خانوم رفتم جلوی اینه نشستم و شروع کردم ارایش کردن مدادم و برداشتم و دور چشام و مشکی کردم که باعث شد چشام درشت تر دیده بشه رژگونه اجریمو با رژ نارنجیم زدم ارایشم همین بود فقط مژه های بلندمم با ریمل خوشملشون کردم حالا چشام حسابی سگ داشت و برق میزد برگشتم طرف کامران که سوتی زدو گفت -به به خانوم خانوما چه خوشگل شدین پشت چشمی نازک کردمو وگفتم -بودم بعدم به کامران که لباساشو پوشیده بود نگاه کردم الحق که فوق العاده شده بود با لحن پشیمونی گفتم -کامران میگم همون لباسای قبلیت و بپوش با تعجب نگام کردو گفت -خوبی؟ -اره اصلا بیخیال همینا خوبه بعدم رفتم جلوشو کروات و ازش گرفتم رو پاهام بلند شدمو که اونم خم شد کرواتش و بستم واسش و یقه شو واسش درست کردم روی تخت نشست تا جوراباشو پاش کنه رفتم کمدمو باز کردمو مانتوی شیک مشکیمو که تازه خریده بودم برداشتتم وشلوار لی طوسیمم پام کردم با شال طوسی این رنگ خیلی بهم میومد داشتم استینای مانتومو بالا میزدم که کامران گفت -خانوم خانوما با اون چشای پاچه گیرت اماده ای؟ کیفمو از روی میز برداشتم و گفتم اره بریم در اتاق و باز کردو اول اجازه داد من برم همونطور که گوشیمو تو کیفم مینداختم رفتم بیرون صبحونه نخوردم اصلا میل نداشتم کفشای عروسکی مشکیمو پام کردم کامران ماشین و برد بیرون خبری از سالی نبود سوار شدم رو به کامران گفتم -کامران به نوشین زنگ زدی؟ -نه -خوب زنگ بزن -بیخیال بابا حوصلشو ندارم -ااا کامران دختر به اون خوبی -مگه من میگم بده؟فقط زیادی حرف میزنه سر ادم و میخوره تا رسیدن به شرکت چیزی نگفتم ساعت 8 بود که رسیدیم -کامران دیر نکردی؟ با غرور الکی گفت -نه خانوم بنده رعیسم هروقت دلم بخواد میام نگاش کردمو گفتم -اوهو یکم خودتو تحویل بگیر به پیرمردی که جلوی در نگهبانی میداد سلام کردیم اونم با مهربونی جوابمون و داد منتظر اسانسور بودیم که همزمان با باز شدن اسانسور علی سریع ازش اومد بیرون با دیدن ما واستادو بهمون سلام کردو گفت کاری براش پیش اومده باید بره هرچی گفتیم چه کاری نگفت بعدم سریع رفت رفتیم بالا همون یارو که اونروز کلی سرو صدا راه اندخته بودم در و واسمون باز کرد اول با تعجب نگامون کرد ولی بعد با خوشرویی دعوتمون کرد بریم داخل منشی کامران که یه دختره خیلی جلف با ارایش غلیظ بود از جاش بلند شدو با حرص و تعجب اول به دستای من و کامران که توهم بود نگاه کرد بعدم با خشم بهمون سلام کرد کامران سری تکون داد ولی من با لبخند جوابشو دادم که ازین کارم تعجب کرد با کامران رفتم تو اتاقش و روی مبلش نشستم و با ناله گفتم -کامران خوب من الان اینجا حوصلم سر میره با مهربونی در حالیکه داشت کتشو پشت صندلیش میذاشت گفت -قرار نبود نرسیده غرغر کنی ها خانوم خانوما چیزی نگفتم کامران رو به من گفت -واستا الان میگم خانوم نجفی بیاد ببرتت با بقیه اشنات کنه سرمو تکون دادم اونم گوشیو برداشت و زنگ زد به منشیه و گفت -خانوم حاتمی لطف کنید به خانم نجفی بگین بیان اتاقم کارشون دارم بعد چند دقیقه ضربه ای به در خوردو یه دختر جوون که از چهرش شیطنت میبارید با لبخند به لب اومد داخل و رو به کامران با نهایت احترام و شیطنت گفت -سلام رعیس صبحتون بخیر بعدم برگشت طرفم و گفت -شمام باید خانوم رعیس باشین درسته؟هنوز نیومدین همه فهمیدن شما امروز مهمون مایین کامران با خنده گفت -وروره بذار برسی بد شروع کن بعدم رو به من گفت -ایشون نازگل خانوم هستن بعد رو کرد به نازگل گفت -ایشونم همسر بنده بهار خانوم از جام بلند شدم و دستش و به گرمی فشردم -خوشبختم -من همینطور عزیزم ،خوب رعیس با بنده کاری داشتین؟ -بله اگه شما اجازه بدین با شیطنت گفت -بله قربان ببخشید بفرمایید -خواستم بگم بهار و ببر ایجا حوصلش سر میره نازگل با خنده و شیطنت رو به من گفت -خانوم خانوما فکر نکنم با وجود رعیس حوصلت سربره ها سرخ شدم سرمو انداختم پایین کامرانم خودکاری که دستش بود و پرت کرد طرف نازگل و اونم جا خالی داد و با خنده گفت -به تو ازین فضولیا نیومده برو بیرون تا اخراجت نکردم بچه ها تورو خدا تشکرارو بیشتر کنید دیگه امیدوارم خوشتون بیاد
نازگل چشم قربانی گفت و دست من و گرفت باهم رفتیم بیرون رفتیم تو یه اتاق که سه تا خانوم اونجا نشسته بودن و داشتن کاراشون و انجام میدادن نازگل-بچه ها بچه ها با صدای نازگل همه برگشتن طرفش و با تعجب به من نگاه کردن -خانوما ایشون خانوم اقای رعیس هستن بهار خانوم یکی ازون خانوما گفت -اها میگم قیافش خیلی اشناست،خوش اومدی عزیزم من مریمم و 25 سالمه سرمو با لبخند واسش تکون دادم دختر بعدی که کنارش بود خودشو معرفی کرد -منم نرگسم 23 سالمه خوش اومدی عزیزم اخرین نفرم خودشو معرفی کرد -منم سولمازم 27 سالمه خوش اومدی خانوم خانوما بعد معارفه رفتم و کنار میز نازگل نشستم بچه های خوبی بودن خیلی به ادم انرزی میدادن ساعت از دستمون در رفته بود و صدای خنده هامون کل شرکت و برداشته بود همون موقع در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل -خانوما اینجا چه خبره مگه اومدین خونه خاله؟ هیچ صدایی از کسی در نیومد با تعجب به بچه ها نگاه کردم که بلند شده بودن و سرشون و انداخته بودن پایین به کامران نگاه کردم که سعی داشت خنده شو کنترل کنه با دیدن قیافه کامران و بچه ها بلند زدم زیر خنده که باعث شد دخترا با تعجب سر بلند کنن و بهم نگاه کنن کامران لبخندشو که دیگه داشت تابلو میشد سریع جمع کردو به زحمت گفت -دیگه صدای خندتون بیرون نیاد بعدم رفت بیرون و در و بهم زد با رفتن کامران همه ریختن سرمو و نفر یکی زدن تو سرم نرگس-دختره ورپریده بگو ببینم چرا خندیدی؟ -اخه شما واقعا نفهمیدین این اسکولتون کرده؟قربون این جذبه شوهرم برم که همتون سکته رو زدین
مریم-چیییییییییییییییییییییییی ییییی؟ -هیچی بابا موقع ناهار چون صبحونم نخورده بودم صدای شکمم در اومده بود با صدای شکمم بچه ها زدن زیر خنده با حرص گفتم -ای رو اب بخندین خوب من صبحونه نخوردم -وای وای بمیرم برات مادر طوری باهم صمیمی شده بودیم که انگار چندساله باهم دوستیم با صدای گوشیم از بچه ها عذر خواهی کردمو و جواب دادم نوشین بود -ای دختره چشم سفید حالا میای دفتر و چیزی به من نمیگی -علیک سلام خانوم -گیرم سلام تو به چه حقی بدون اجازه من پاشدی رفتی شرکت -من واقعا معذرت میخوام خانوم -حالا اینا رو بیخیال پاشو بیا اتاق کامران با تعجب و صدای بلند گفتم -تو الان شرکتی؟ -چرا داد میزنی؟اره تو اتاق کامرانم پاشو بیا حوصلم سر رفت -خوب تو پاشو بیا اینجا -پاشو ببینم خیلی بهت خوش گذشته ها با لبخند گفتم -اومدم از جام بلند شدم و رو به بچه ها گفتم -بچه ها من دیگه برم نوشینم اومده تنهاییه سولماز-ای بابا کجا میری حالا بودی -میام دوباره خانومی از بچه ها خداحافظی کردمو رفتم طرف اتاق کامران در اتاق و زدم و رفتم تو نوشین تو اتاق نشسته بودو داشت نقاشی میکشید سرشو که بلند کردو من و دید خشک شد رفتم جلو دستمو جلوی صورتش تکون دادم -هوی بانو کجایی؟
به خودش اومد و گفت -وای بهار چقده تو خوشگل شدی دختر؟میگم بیا کامران و طلاق بده زن من شو -همینم مونده شوهر به اون خوبی و ول کنم بچسبم به تو -اوهو مرده شور تو و اون شوهرت و باهم ببرن کامران پشت میزش نشسته بود و به حرفای ما لبخند میزد رفتم کنارش و روی پاش نشستم و دستاش و دور خودم حلقه کردم بعدشم زبونمو واسه نوشین در اوردم -چشت دراومد خانوم؟ نوشین سری تکون داد و گفت -من علی و میخواممممممممممممم برگشتم طرف کامران و با هم زدیم زیر خنده کامران گونمو بوسید و محکم تر بغلم کرد با ضربه ای که به در خورد سریع از پای کامران بلند شدم و کنارش واستادم -بفرمایید خانوم حاتمی اومد داخل و کارتابلایی و جلوی کامران گذاشت و گفت اینا باید امضا بشن کامران بعد اینکه خوند همشون امضا کردو داد دست حاتمی بعدم بهش گفت زنگ بزنه رستوران 4 پرس غذا بیاره اونم چشم پر حرصی گفت و رفت بیرون
من مونده بودم این دختره چرا اینجوری میکنه خدا همه مریضارو شفا میده
نوشین-خوب بهار خانوم بیا این طرف ببینم حالا پامیشی میای خوش گذرونی به منم چیزی نمیگی؟
خودمو مظلوم گرفتم و با صدای بچه گونه ای گفتم
-خاله جون به خدا کامران نذاشت بهت بگم
نوشین با حرص برگشت طرف کامران و گفت
-کامران غلط کرد
کامران از جاش بلند شد و گفت
-جون؟
اومد طرف نوشین اونم سریع اومد پشت من سنگر گرفت و گفت
-بهار شیرم و حلالت نمیکنه اگه بذاری دستش بهم بخوره
خندیدم و گفتم
-به من چه من تو دعوای خانوادگی دخالت نمیکنم
نوشین -ای نامرد ادم فروش
کامران اومد تو نیم قدمیم واستاد نوشینم چسبیده بهم از پشت سنگر گرفته بود
کامران-خانومی برو کنار تا حال این بچه پررو رو بگیرم
خندیدم و از جام تکون نخوردم
کامران-عزیزم برو اونطرف
نوشین-افرین دخترم ازجات تکون نخور
کامران سریع اومد دستاش و باز کرد و من و نوشین و باهم تو بغلش گرفت طوری که من کاملا تو بغلش داشتم له میشدم نوشینم از پشت کامل چسبونده بود بهم
قهقه میزدم که یهو در باز شد
علی با تعجب به ما سه نفر نگاه میکرد که یهو نوشین گفت
-علی مثل بت وانستا اونجا بیا این روانی و بگیر من دارم له میشم
بهار-بابا نوشین به جهنم من اینجا پوکیدم
نوشین از پشت یکی زد تو سرم که با حالت گریه سرمو بلند کردمو و با لحن بامزه ای گفتم
-کامران این من و زد
کامران من و تو بغلش گرفت و نوشین و ول کرد و گفت
-غلط کرد الان حالش و میگیرم عزیزم
و سریع رفت طرف نوشین که اونم داد زد و رفت تو بغل علی و گفت
-علی این میخواد من و بزنه
علی خندیدو به کامران گفت
-کامی به خدا اگه دستت روت بلند شه من میدونم با تو
-مثلا چه غلطی میکنی؟
-منم زن تورو میزنم
از حرصی که تو صداش بود سه تاییمون زدیم زیر خنده خود علیم از خنده ما خندش گرفت
در زدن و غذا ها رو اوردن امااااااااااااااااااااااا اااااا غذاها فقط سه تا بود
-خانوم حاتمی اینا چرا 3تاس؟
-پس باید چندتا باشه؟
-به نظر شما ما الان چند نفریم؟
با حرص گفت
-والا من کف دستمو و بو نکرده بودم ببینم اقای شهریاری هم هست
کامران با عصبانیت گفت
-این چه وضع حرف زدن خانوم؟سریع برین امور مالی تسویه کنید
رفتم کنار کامران و بازوشو گرفتم و گفتم