27-05-2020، 11:42
@@@@@@@
-صابخونه؟کسی خونه نیست؟
آذر با قیافه متعجب از توی اشپزخونه سرشو به ثمت راهرو خم کرد:سلام...خوبی آرزو؟
اونقدر ذوق و شوق توی صدام بود که نه تنها آذر،حتی اگر یک غریبه هم صدای منو میشنید متوجه میشد که حتما اتفاق خوبی افتاده.مهم نبود...بذار بفهمن...بذار همه دنیا بفهمن چقدر زندگیم داره قشنگ میشه...بزار همه بفهمن دنیا داره روی خوششو به آرزو نظامی،دختر آذین و یاسر نشون میده...بزار بفهمن.
علی آقا روی مبل ولو بود و با دیدن من،یکم خودشو جمع و جور کرد:سلام.
با همون لحن شادم جواب سلامشو دادم که باعث شد اونم مثل زنش متعجب نگام کنه.نگاهی که میشد توش خوند"حتما یه خبریه."دیگه معنی نگاهای علیو خوب یادگرفته بودم.زیر چشمی دیدم که با تعجب به آذر نگاه میکرد و این یعنی این که "چی شده؟"و آذرم شونه بالا انداخت:"نمی دونم".همه چیز در نظرم ساده شده یود.معنی رفتار ها،زبان بدن آدما...
با خوشحالی وارد اتاق یاسمن شدم و صداش زدم.یاسمن با دیدن من گل از گلش شکفت و به سمتم دوید:سلام خاله آرزو...
روی دو زانو نشستم و آغوشمو به سمتش باز کردم:جان خاله؟بدو بیا بغلم جون خاله...
وقتی که یاسمنو در آغوش کشیدم،یک لحظه تمام اون حس های قشنگ ضربدر هزار شد.چقدر خوب بود که این دختر شبیه پدرو مادرش نیست...حداقل الان نیست...و البته امیدوارم هیچوقتم نشه...
--آرزو؟
دلم نمیخواست صدای آذر منو از این موجود کوچیک دوست داشتنی جدا کنه.در همون حالت جوابشو دادم:جان؟
حتی با وجود اینکه پشتم به آذر بود متوجه جا خوردنش شدم...چند وقتی میشد که دیگه از آرزوی مهربون و بامحبت گذشته خبری نبود...نه اینکه نبوده باشه ها،فقط واسه یه سریا گذاشته شده بود کنار...دنیا گذاشته بودش کنار ولی حالا دلم میخواست ازدنیا پسش بگیرم.
--خاله زهرا زنگ زد امروز...یه لحظه بیا اینجا...
با شنیدن اسم خاله نا خودآگاه یاسمنو از آغوشم جدا کردم.میدونستم خاله واسه چی زنگ زده...حتما سعید تا الان کار خودشو کرده بود.
یاسمن با لبخند نگام کرد:خاله؟میای نقاشیمو ببینی؟
خیلی دوست داشتم بین این مادر و دختر،جواب یاسمنو بدم ولی میدونستم که باید این نقش لیلی و مجنون وار منو سعید درست از اب در بیاد تا بتونیم هم خودمونو هم سهیل و سارا رو از این باتلاق نجات بدیم.
-زودی میام خاله جان.
یاسمن سرشو کج کرد:خواهش دیگه خاله.
اینبار صدای آذرم بلند شد:بزارش بعد دیگه یاسمن...الان خاله کار داره.