نام رمان: دنبالم بیا (Follow me)
نویسنده: FatiShoki
ژانر: ترسناک، فانتزی
خلاصه:
همه چیز از یه فیلم ترسناک شروع شد. بعدش همه فکر کردن توهم زدم ولی قسم می خورم همه اش واقعیت بود. نمی دونم من تو فیلم بودم یا فیلم اومده بود تو دنیای واقعی ام. بعدش هم اون صدا ها ولی همه اش واقعی بود... همه اش! قسم می خورم! قسم می خورم! شما بهم قرص دادین. شما ها دیوونه ام کردین و من رو کشوندین به این تیمارستان لعنتی! من دیوونه نیستم. شما ها دیوونه ام کردین! بخدا شما ها دیوونه ام کردین! باید دنبالش می رفتم. باید به دنیای اجنه می رفتم. اجنه کمکم می کنن تا نیرو بگیریم و همتون رو نابود کنم. نابودتون می کنم!
سخن نویسنده: اخطار جدی!
بعد از خواندن این رمان، منتظر تماس های گاه و بی گاه باشید و...
در طول خواندن این رمان، مواظب پشت سر خود، زیر تخت خواب و صندلی و در های باز اتاق هایتان باشید.
هر قسمت از این رمان منتظر رو دست خوردن و سورپرایز شدن باشید چون اصلا اونجوری که فکر می کنید نیست و در اخر...
پیشنهاد می شه به هیچ وجه این رمان رو نخونید.
مقدمه:
هیچکس... .
راز ساعت 3:00 رو نفهمید... .
هیچکس نفهمید چرا برق ها میره... .
هیچکس نفهمید که نباید یهو به بالای سرشون نگاه کنن... .
چون اونها خوششون نمیاد!
هیچکس... .
نفهمید وقتی به عکس مرده نگاه میکنی... .
اونم نگاهت میکنه... .
و هیچکس نفهمید... .
سایه ی تو... .
هیچوقت انعکاس نور بدنت نیست!
همین طور که قهوهام رو میخورم، پیامی از ندا به دستم میرسه. بازش میکنم.
«زود بهم زنگ بزن؛ یه کار فوری باهات دارم.»
نفسم رو با حرص بیرون میدم. باز هم کارهای چرت باهام داره؛ من که میدونم! لیوان قهوه رو روی میز میکوبم و توی گوشیام، دنبال شمارهاش میگردم. نزدیک پنج، شیش تا بوق میخوره. حرصم میگیره. من که میدونم آنلاینه و برای حرص دادن من این کارها رو انجام میده. میخواد لاکچری باشه به قول خودش!
ـ الو؟ بفرمایین.
ـ صدات رو ببر جغله! واسه من با کلاس بازی در میاری؟ دیگه کی بجز من رقبت میکنه و بهت زنگ میزنه؟
ریز میخنده. پوفی میکنم و تند میگم: «کار فوریات رو بگو.»
ـاول التماس کن تا بگم.
گوشی رو توی دستم فشار میدم. دندون قروچهای میکنم و میگم: «عصاب معصاب ندارم! می گی یا قطع کنم؟!»
می خنده و میگه: «خب، حالا که اینقدر اصرار میکنی میگم.»
جیغ میزنم: «ندا!»
ـ باشه بابا؛ باشه! مادر فولادزرهی کی بودی تو؟ دارم میام خونهتون، یه فیلم خوشگل هم دانلود کردم. حالا بگو چه ژانری؟
ـ ترسناک دیگه. اونوقت من بدبخت هم باید تا صبح کنار جنابعالی بشینم تا خوابشون ببره.
باز هم میخنده. ندا برعکس من خیلی دختر برونگرا و شادی هست. من یه دختر سخت پسندم و معمولا کم پیدا میشه که با یه مطلب خندهام بگیره.
ـ آفرین! زدی تو خال. دارم میام ها؛ پنج دقیقهی دیگه دم در خونهتونم. بای!
بیحرف گوشی روخاموش میکنم. کارمه! کلا عشق میکنم طرف مقابل بگه بای، من هم بیحرف گوشی رو خاموش کنم. روی صندلی پشت میز ناهار خوری میشینم و پاهام رو روی میز میاندازم. اینستا رو باز میکنم . سراغ عکس نوشتههای فلسفی میرم. از نظر ندا کارم خیلی مسخره هست ولی خب خودم خوشم میاد.
آیفون خونه به صدا در میاد. از اونجایی که ندا همسایهی سه تا خونه اون ورترمونه، طبق گفتهی خودش خیلی زود میرسه. آروم، آروم به سمت آیفون میرم که توی این مدت زمان، هزار بار زنگ میخوره.
ـ کیه؟
ـ حامد پهلانه!
ـ هر هر هر! مسخره! بیا تو.
دکمه رو میزنم و در باز میشه. در ورودی رو باز میکنم و مننتظر میشم افلیجه خانوم حیاط رو رد کنه و بیاد تو. با دیدن من، دستی برام تکون میده. خیلی پوکر بهش نگاه میکنم. انگار من در صحراهای آفریقا هستم و این هم تو هواپیما هستش که برام دست تکون میده. آخه خاکبرسر! تو ده ـ بیست متر دور تر از منی، این کارهات واسهی چیه؟
بهم که میرسه، یکم بـ*ـغلم میکنه و بـ*ـوس و مـ*ـاچ و زر زدن، آخر راضی میشه که بیاد تو.
ـ باید قبل از فیلم، یه چیزی رو بهت نشون بدم. خیلی باحاله ولی قول بده نترسی.
چپ، چپ بهش نگاه میکنم.
ـ من و ترس؟ شوخیات گرفته؟
یه ایش میگه و به سمت آشپزخونه که سمت چپ در ورودی قرار داره، میره یه آشپزخونهی کوچیک و نقلی. همینطور که دمپایی صورتی رنگ توی آشپزخونه رو میپوشه، میگه: «چیپس و پفک گرفتم تا تو رگ بزنیم و حال کنیم.»
خب پس اونجا رفتی واسه ی چی؟ بیا فیلمو بذار ببینیم من کار دارم.
ـ اومدم ظرف بیارم چیپس و پفک ها رو بریزم توش. اینطوری می خوای بخوری؟
با این حرفش عصبانی می رم سمتش و بازوش رو می گیرم.
ـ بیا بیرون ببینم. الکی ظرف کثیف نکن! اونوقت عمه ی تو میاد این ظرف ها رو می شوره؟ می افته گردن من. دختره ی بی فکر. بیا بیرون ببینم. مچل که نیستی، دو تا پارگی بده به پوست چیپس و پفکا، خودش واسه ت ظرف می شه. بیا بیرون.
به زور می خواد دستش رو بیرون بکشه ولی نمی ذارم.
ـ عه! خودم می شورم. چیکارم داری؟
ـ آره منم دو تا گوش دراز دارم رو سرم.
بالاخره راضی می شه و دستش رو از تو دستم می کشه بیرون. می ره سمت مبل و می گـه:
ـ اون کیف من رو چوب لباسی دم در آویزونه. بیارش یه فلش توشه.
حوصله ی لج کردن هم ندارم. می رم و کیفش رو میارم. پرت می کنم سمتش و چون حواسش نیست می خوره تو سرش. عصبی نگاهم می کنه و منم ریزز می خندم.
ـ چیکار می کنی؟! زبون نداری خبر بدی؟
خنده ام که بند میاد می گم:
ـ چرا جونم! زبون دارم شیش متر.
چیزی نمی گـه و سرش رو می کنه تو گوشی اش. از اونجایی که خیلی بدم میاد وقتی یکی اومده خونه ام سرش رو بکنه تو گوشی اش، سریع می رم سمتش و روی مبل آبی رنگ، کنارش می شینم.
ـ چیکار می کنی تو اون ماسماسک؟
سرش رو میاره بالا و می گـه:
ـ اون همون چیزی بود که خواستم نشونت بدم. این پیام ها رو می بینی؟ مال میلاده.
روی پیام ها دقیق می شم. میلاد نامزد ندا هست که توی استرالیا کار می کنه و چند ماه یک بار میاد ایران. قراره وقتی داشنگاه ندا تموم شد باهم ازدواج کنن.
گوشی رو از دستش می گیرم و پیام ها رو یکی یکی می خونم:
میلاد: دنبالم بیا
ندا: شما؟
یه لینک می بینم. میلاد بی حرف یه لینک فرستاده. خطاب به ندا می گم:
ـ این لینکه، چیه؟
ـ همون فیلمه که دانلود کردم.
سری تکون می دم و بقیه ی پیام ها رو می خونم.
ندا: گفتم شما؟
میلاد: میلادم. فیلمو ببین.
ـ پس چرا با شماره ی خودت پیام ندادی؟
دیگه پیامی نفرستاده. گوشی رو تحویلش می دم و می گم:
ـ خب فلشو بزن تو تلویزیون ببینم چیه.
سری تکون می ده و فلش رو می زنه به تلویزیون. از سر جام بلند می شم و تک، تک چراغ ها رو خامو می کنم. ندا یه کوسن بر می داره و بغلش می کنه. می خندم و می گم:
ـ بِپا لولو خور خوره نخوردت فنچول!
چشم غره ای بهم می ره و زل می زنه به صفحه ی تلویزیون. یکی از چیپس سرکه ای های کنارش رو بر می دارم و بازش می کنم. یه دونه می اندازم توی دهنم که پاکت رو از دستم می گیره. با عصبانیت می گـه:
ـ تک خورِ مفت خور! پولشو من دادما. منم می خوام.
پشت چشمی نازک می کنم و می گم:
ـ خب حالا تو هم. ماست موسییر رو رد کن بیاد.
ماست موسیر رو هم باز می کنم و دونه ای چیپس می زنم توش. می خورم و از مزه ی عالی اش لـ*ـذت می برم. فیلم شروع می شه. در سکوت کامل به مستند ترسناک روبروم خیره می شم. شروع فیلم از در یه تیمارستانه. سال 1341 در ایران. اوه! فیلم ایرانی هم داشتیم مگه؟
داخل تیمارستان صدای جیغ و داد های زیادی به گوش می رسه. پرستار های قدیمی دوره ی شاه، با لباس های سفید رنگ. صحنه متوقف می شه و صحنه ی بعدی داخل یه آزمایشگاه. فیلم قدیمی هست و در عین حال قشنگ و ترسناک به نظر می رسه. دختری با لباس سفید و مو های بلند مشکی رنگ که صورتش معلوم نیست. حس می کنم داره ناله می کنه. انگار درد می کشه. مصاحبه شروع می شه. مردی می گـه:
ـ اسم؟
دختر می خنده و با صدای دو رگه ای می گـه:
ـ دابه!
ـ دابه؟ جن بزرگی که اسمش در قرآن اومده؟
دختر بلند، بلند می خنده و می گـه:
ـ دابه بزرگ! جنی که شیطان بر او سجده کرد! می پرستمش!
دکتر مراقب، به گزارشگر و فیلم بردار دستور می ده که مواظب خودشون باشن و از دختر فاصله بگیرن.
ـ از کی اون رو ملاقات می کنی؟
ـ از اون روز بزرگ! قیامت درون. قیامت دنیای محشر! قیامت اجنه. از اون فیلم، اون فیلم.
مرد رو به دکتر می گـه:
ـ منظور چه فیلمی هست آقای دکتر؟
ـ ما هنوز درمورد اون فیلم چیزی نمی دونیم. اون فیلم اصلا وجود نداره. این دختر توهم زده.
به ناگاه دختر جیغی می زنه و سعی می کنه و دست پا هایی که با طناب محکم به ویلچر بسته شده رو باز کنه. داد می زنه:
ـ من توهم نزدم! دابه همتون رو می کشه. اون انتقام همتون رو می گیره! همتون رو می کشه! دابه ی بزرگ! همتون رو به سجده در میاره. همتون رو آتیش می زنه. پناه بر او!
از تعجب دهنم باز می مونه. خدایا این واقعیت داره یا یه فیلمه. برمی گردم سمت ندا تا ازش بپرسم این مستنده یا ساختگیه که می بینم خوابه. نفسم رو می دم بیرون و بقیه ی فیلم رو تماشا می کنم. دختر آیه های بلندی رو با جیغ می خونه. اون صحنه هم تموم می شه.
صحنه ی بعدی همون دکتر هست که پرونده ی دختر رو نشون می ده. عکس اون دختر، دختری با مو های مشکی و چشمان طوسی رنگه. با قیافه ای ترسناک. یک لحظه ته قلبم خالی می شه. با توضیحات دکتر می فهمم که این دختر بعد از پونزده سالگی دچار جن زدگی یا نوعی جنون می شه و پنج سال توسط مادر و پدرش توی اتاقی حبس می شه. تا اینکه به تیمارستان منتقل می شه. می گن که اون دختر پدر و مادرش رو می کشه و توسط گزارشی که خدمتکار به اون تیمارستان می ده، به اونجا منتقل می شه.
و دلیل جنون یه فیلم بوده! فیلمی که اون دختر ازش حرف می زنه ولی واقعیت نداره و اون فیلم هیچ جایی نیست. صحنه تموم می شه. صحنه ی بعدی صحنه ی خاک کردن اون دختره. لبخندی می زنم پس مرده! خمیازه ای می کشم و فیلم رو استپ می کنم. کش و قوسی به بدنم می دم و از سر جام بلند می شم. به سمت آشپزخونه می رم و زیر ل**ب می گم:
ـ دابه! چه اسم چرتی.
یه لحظه حس می کنم زیر گوشم کسی با غلظت تمام کلمه"دابه" رو هجی می کنه. با ترس بر می گردم و پشت سرم رو نگاه می کنم. اخمی می کنم و زیر ل**ب می گم:
ـ خل و چل!
از توی یخچال بطری آب معدنی رو در میارم و یکم آب می خورم. به ساعت مچی ام خیره می شم و با تعجب می گم:
ـ کی ساعت 9 شد؟! دو ساعت گذشت؟
بیخیال شونه ام رو می اندازم بالا و می رم تا ادامه ی فیلم رو ببینم. کنترل رو می گیرم دستم و ادامه ی فیلم رو می زنم. صحنه ی خاک کردنش حالت تهوع می گیرم. خدایا این دختر چقدر لاغره! تمام استخون هاش قلبم رو به درد میاره. انگار هیچی بهش نرسیده. به نظر می رسه از بس غذا نخورده مرده.
یکدفعه صحنه عوض می شه. ابرویی بالا می اندازم. صحنه ی بعدی همون دختره که به طرز وحشتناکی داره به دوربین نزدیک می شه. انگار فیلم بردار ازش می ترسه چون همه اش داد می زنه:
ـ نه! ولم کن! دور شو! کمـــک!
اما دختر یواش، یواش به سمتش میاد و زیر ل**ب یه چیز هایی می خونه. دقیق می شم تا ببینم چه اتفاقی می افته که یکهو تلویزیون خاموش می شه. عصبی کنترل رو پرت می کنم سمت روبرو.
- لعنت بهت! برق رفت!
عصبی دست به سـ*ـینه می شینم. از داد من ندا چشم هاش رو باز می کنه و از خواب بیدار می شه. خمیازه ای می کشه و می گـه:
- چی شده؟
عصبی بهش نگاه می کنم. مو های فرفری و کوتاه بورش نصف صورتش رو گرفته. دوست دارم از عصبانیت تک، تک موهاش رو بکنم. یعنی چی که وسط فیلم دیدن من برق بره؟؟ زمان دیگه ای نبود؟
- با تواما.
- ها چیه؟ تو کپه ی مرگت رو بذار حوصله ت رو ندارم.
با چشم های گشاد شده نگاهم می کنه.
من: ها چیه؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی؟برق رفت. خوب شد؟
دوباره خمیازه ای می کشه و سرش رو روی کوسن مبل می ذاره.
- برو بابا. حالا گفتم چی شده. تو هم برو بخواب.
عصبانی دندون قروچه ای می رم. نرم بخوابم چیکار کنم؟ بشینم قیافه ی نحس تو رو تماشا کنم؟! با قدم های محکم از سر جام پا می شم. حد فاصل بین قسمت سالن و آشپزخونه راهروی عریضی هست که انتهاش دو تا در هست. اتاق من و دستشویی. می رم سمت اتاقم. داخل می شم و از اونجایی که برق نیست، با بدبختی تختم رو پیدا می کنم. می خوام دراز بکشم و بخوابم که یادم میاد گوشی ام رو نیاوردم.
- لعنت به شیطون!
پوفی می کنم و می رم بیرون. باز هم با بدبختی می رم سمت سالن و روی میزی که روبروی مبل هست دست می کشم تا گوشی ام رو پیدا کنم اما ناکام می مونم. بر می گردم سمت ندا و سعی می کنم بیدارش کنم. شونه اش رو تکون می دم و صداش می زنم:
- هوی! بیدار شو. بیدار شو ببین گوشی ام کجاست. کاروانسرا که نیومدی همینطوری لم دادی. بلند شو می گم.
غر غر می کنه و روی دست چپش می خوابه. چشم غره ای می رم و کوسن رو از زیر سرش بر می دارم و گوشه ای پرتش می کنم. باز هم می افتم به جونش:
- پاشو ببینم! فقط بلدی بخوری و بخوابی. می گم پاشو!
نتیجه نمی ده. عصبی راه می افتم سمت اتاقم تا ببینم شاید کنار عسلی تختم گذاشته باشمش. همون راه رو پیش می گیرم و وارد اتاقم می شم. عسلی کنار تختم رو پیدا می کنم ولی هر چی دست می کشم روش چیزی پیدا نمی کنم. می خوام از اتاق بیام بیرون که صدای زنگ گوشی ام بلند می شه. از یه جای خفه.
نفسم رو می دم بیرون و می گردم دنبالش. روز میز تحریر و عسلی رو می گردم. صدا نزدیک کمده. می رم سمت کمد و گوشم رو می ذارم روی در اما صدایی نمی شنوم. می رم سمت کشوی لباس هام که دقیقا کنار کمد هستش. انگار از اینجاست. در اولی کشو رو باز می کنم و گوشی ام رو می بینم که داره زنگ می خوره. نگاه شماره اش می کنم. زیر ل**ب می گم:
- ندای بیشعور! از تلفن خونه ی خودم به گوشی ام رنگ زدی خسیس؟ می مردی یکم از اون گوشی صاب مرده ات زنگ می زدی؟
برای اینکه یکم اذیتش کنم و امین حرف ها رو تحویلش بدم تماس رو وصل می کنم و گوشی رو می ذارم دم گوشم.
- الو؟ ندا خانوم؟
هیچی نمی گـه. فقط صدای نفس هاش رو می شنوم.
- جواب نمی دی؟ عه؟ تلفن خودم رو مشغول می کنی؟
باز هم جوابی نمی شنوم. می خوام چیزی بگم که با شنیدن صدای ندا که بیرون از اتاق خطاب بهم می گـه:
- من می رم. مواظب خودت باش. فردا میام یه سر بهت می زنم.
حرف توی دهنم می مونه. گوشی رو از کنار گوشم میارم پایین و نگاهی بهش می اندازم.
هنوز اشغاله. می دونم داره اذیتم می کنه و می خواد بترسونتم اما با صدای بسته شدن در قلبم می ریزه. آب دهنم رو قورت می دم. دوست دارم این گوشی رو الان پرت کنم سمت دیوار. سعی می کنم خودم رو آروم کنم:
- اه! ویدا آدم باش. دختره ی مچل باز دوباره یادش رفته تلفن رو بذاره روش. آروم باش از چی می ترسی؟
آره، یادش رفته. باید مطمئن شم. گوشی رو باز می ذارم روی گوشم. صدای نفس هاش هنوز هم داره میاد. نفس کشیدن های ممتدش و آروم، آروم. لبم رو می گزم. دست هام یخ کرده. باز هم سعی می کنم خودم رو آروم کنم.
- ویدا باز اون دلقک سر به سرت گذاشته تا بخنده. خودشه، نرفته.
سرم رو به نشونه ی تایید چند بار با سرعت بالا و پایین می کنم و زیر ل**ب با صدای لرزون می گم:
- آره نرفته.
اما یکدفعه یادم میاد برق رفته. انگار آب سردی می ریزن روم. بغض می کنم و لرزش بدنم شروع می شه. با ترس به گوشی ام خیره می شم.
- خدایا خودت به دادم برس.
هنوز هم مشغوله. پوست لبم رو تند، تند می کنم. سعی می کنم آروم شم ولی نمی تونم. کاشکی نمی رفتی ندا، ای کاش نمی رفتی! با یه تصمیم گوشی رو میارم بالا و با همون صدای لرزونم می گم:
- ت...و تو... کی... هستی؟
باز هم همون نفس های پی در پی. اشک اولم از گوشه ی چشمم پایین میاد. یک لحظه با خودم می گم شاید توی این لحظه ها و مدت زمانی برق اومده باشه چون من تو طول فیلم دیدن همه ی چراغ ها رو خاموش کردم.
لبخندی روی لبم میاد و با تموم امیدی که داشتم دستم رو می برم سمت پریز برق و چراغ رو روشن و خاموش می کنم ولی آب سرد دوم هم روم ریخته می شه چون هنوز هم برق رفته. اشک هام به صورتم هجوم میارن. هق هق می کنم. به سمت در هجوم می برم. باید برم بیرون. باید برم پیش ندا. دستم رو می برم سمت دستگیره هر چی می کشمش پایین در باز نمی شه. قفله!
نفس، نفس می زنم. هق هق می کنم و ضجه می زنم. دستگیره رو می کشم بالا و پایین ولی فایده ای نداره. دیگه ترسیدم. دیگه فهمیدم ندا نیستش که ای کاش ندا بود. ای کاش باز هم دلقک بازی های ندا بود. ای کاش! هق هق می کنم و تمام توانم از تنم می ره بیرون. روی زمین اتاقم می شینم.
اشک هام تموم صورتم رو پر کرده.
ـ مردم! تموم شد!
هق هق می کنم و از ترس تمام تنم می لرزه. دلم میخواد بمیرم! دستم هام رو می ذارم کنار در و سرم رو تکیه می دم به در. دیگه آروم نمی شم. چند دقیقه گریه می کنم تا اینکه با حس کردن صدای قدم های یه نفر به سمت در اتاقم، خفه می شم و هیچی نمی گم. با دقت گوش می دم.
قدم هایی که دارن نزدیک و نزدیک تر می شن. دو تا دستم رو می ذارم روی دهنم تا ساکت شم. قدم ها نزدیک تر می شن. اونقدر نزدیک که اون شخص می رسه به در. با ترس به دستگیره ی در خیره می شم. توی دلم خدا خدا می کنم که ندا باشه. که نجاتم داده باشه. اشک هام بی امون از چشم هام می بارن. چشم می دوزم به دستگیره ی در. صدای قدم ها قطع می شه و چند لحظه ایست! دستگیره ی در به آرومی پایین میاد و در باز می شه. سریع از سر جام بلند می شم و پشت در قایم می شم.
نباید من رو ببینه! نباید ببینه! میاد تو. سایه اش رو می بینم. حرکت می کنه توی اتاق. حالا دیگه نیمه ای از بدنش رو می بینم. یه دختر فوق العاده لاغر با لباس سفید و مو های بلند مشکی رنگ. می ایسته و یواش سرش رو می چرخونه سمتم. با دیدنش دیگه نمی تونم کاری کنم فقط از ترس جیغی می زنم و چشم هام بسته می شه. فقط خدا کنه مرده باشم!
***
چشم هام رو آروم باز می کنم. به روبروم زل می زنم. اولین چیزی که می بینم یه آینه هست. خودم رو توش می بینم. اخمی می کنم و سرم رو بر می گردونم. یه اتاق سفید و یه تخت بیمار و یه آدم ترسو! من! سرم رو می چرخونم. من کجام؟ بیمارستان؟ یا تیمارستان؟ یکم به مغزم فشار وارد می کنم تا همه چیز یادم میاد. اون فیلم، برق رفتن، گوشی و...
ته قلبم خالی می شه. اون قدم ها و اون دختر. از ترس سریع روی تخت نیم خیز می شم که سوزشی رو توی مچ دست چپم حس می کنم.
ـ آخ!
با اخم به سرنگ مسخره ی توی دستم خیره می شم. من حالم خوبه دیگه این کارا واسه ی چیه؟ دستم رو مشت می کنم و محکم می کوبمش به تخت. می خوابم و محکم چشم هام رو روی هم می ذارم. چند لحظه بعد در باز می شه و ندا میاد تو. با لبخند میاد سمتم و روی صندلی کنار تخت می شینه. دستم رو می گیره و می گه:
ـ هی، تو حالت خوبه؟
سری به نشونه ی تایید تکون می دم و می گم:
ـ من رو واسه ی چی اوردی اینجا؟
با تعجب نگاهم می کنه ولی بعدش با لبخند می گه:
ـ بعد از اونشب صبح هر چی زنگ زدم در رو باز نکردی. منم از همون کلید زاپاسی که بهم داده بودی استفاده کردم. وقتی اومدم تو دیدم کف زمین بودی. ترسیدم و زنگ زدم اورژانس. دیشب وقتی من رفتم چی شد؟
می خوام واقعیت رو بهش بگم ولی چند لحظه مکث می کنم. نکنه فکر کنه من دیوونه ام یا توهم زدم؟ نه! باید این موضوع یه راز باشه و همیشه توی قلبم نگهش دارم.
ـ یادم نمیاد...
با تعجب نگاهم می کنه.
ـ ولی دکتر گفت غش کرده بودی.
هول می شم.
ـ خب، آره آره یادم اومد. دیشب ضعف کردم یکم گشنه ام بود. از حال رفتم.
خودم هم می دونم دروغ مسخره ای سر هم کردم. نگاهش نمی کنم.
ـ اما دکتر گفت شوک بهت وارد شده بوده.
دستم رو از توی دستش می کشم بیرون و می گم:
ـ ولکن! من خوبم.
دوباره دستم رو می گیره و می گه:
ـ اگه بخوای می تونم هر روز بیام پیشت و...
اعصابم خورد می شه. اصلا دوست ندارم آویزون باشم! دستش رو محکم سمتش پرت می کنم و عصبی می گم:
ـ گفتم که، حالم خوبه! نمی خواد مثل پیرزن های صد ساله باهام رفتار کنی! بچه که نیستم. 26 سالمه.
نویسنده: FatiShoki
ژانر: ترسناک، فانتزی
خلاصه:
همه چیز از یه فیلم ترسناک شروع شد. بعدش همه فکر کردن توهم زدم ولی قسم می خورم همه اش واقعیت بود. نمی دونم من تو فیلم بودم یا فیلم اومده بود تو دنیای واقعی ام. بعدش هم اون صدا ها ولی همه اش واقعی بود... همه اش! قسم می خورم! قسم می خورم! شما بهم قرص دادین. شما ها دیوونه ام کردین و من رو کشوندین به این تیمارستان لعنتی! من دیوونه نیستم. شما ها دیوونه ام کردین! بخدا شما ها دیوونه ام کردین! باید دنبالش می رفتم. باید به دنیای اجنه می رفتم. اجنه کمکم می کنن تا نیرو بگیریم و همتون رو نابود کنم. نابودتون می کنم!
سخن نویسنده: اخطار جدی!
بعد از خواندن این رمان، منتظر تماس های گاه و بی گاه باشید و...
در طول خواندن این رمان، مواظب پشت سر خود، زیر تخت خواب و صندلی و در های باز اتاق هایتان باشید.
هر قسمت از این رمان منتظر رو دست خوردن و سورپرایز شدن باشید چون اصلا اونجوری که فکر می کنید نیست و در اخر...
پیشنهاد می شه به هیچ وجه این رمان رو نخونید.
مقدمه:
هیچکس... .
راز ساعت 3:00 رو نفهمید... .
هیچکس نفهمید چرا برق ها میره... .
هیچکس نفهمید که نباید یهو به بالای سرشون نگاه کنن... .
چون اونها خوششون نمیاد!
هیچکس... .
نفهمید وقتی به عکس مرده نگاه میکنی... .
اونم نگاهت میکنه... .
و هیچکس نفهمید... .
سایه ی تو... .
هیچوقت انعکاس نور بدنت نیست!
همین طور که قهوهام رو میخورم، پیامی از ندا به دستم میرسه. بازش میکنم.
«زود بهم زنگ بزن؛ یه کار فوری باهات دارم.»
نفسم رو با حرص بیرون میدم. باز هم کارهای چرت باهام داره؛ من که میدونم! لیوان قهوه رو روی میز میکوبم و توی گوشیام، دنبال شمارهاش میگردم. نزدیک پنج، شیش تا بوق میخوره. حرصم میگیره. من که میدونم آنلاینه و برای حرص دادن من این کارها رو انجام میده. میخواد لاکچری باشه به قول خودش!
ـ الو؟ بفرمایین.
ـ صدات رو ببر جغله! واسه من با کلاس بازی در میاری؟ دیگه کی بجز من رقبت میکنه و بهت زنگ میزنه؟
ریز میخنده. پوفی میکنم و تند میگم: «کار فوریات رو بگو.»
ـاول التماس کن تا بگم.
گوشی رو توی دستم فشار میدم. دندون قروچهای میکنم و میگم: «عصاب معصاب ندارم! می گی یا قطع کنم؟!»
می خنده و میگه: «خب، حالا که اینقدر اصرار میکنی میگم.»
جیغ میزنم: «ندا!»
ـ باشه بابا؛ باشه! مادر فولادزرهی کی بودی تو؟ دارم میام خونهتون، یه فیلم خوشگل هم دانلود کردم. حالا بگو چه ژانری؟
ـ ترسناک دیگه. اونوقت من بدبخت هم باید تا صبح کنار جنابعالی بشینم تا خوابشون ببره.
باز هم میخنده. ندا برعکس من خیلی دختر برونگرا و شادی هست. من یه دختر سخت پسندم و معمولا کم پیدا میشه که با یه مطلب خندهام بگیره.
ـ آفرین! زدی تو خال. دارم میام ها؛ پنج دقیقهی دیگه دم در خونهتونم. بای!
بیحرف گوشی روخاموش میکنم. کارمه! کلا عشق میکنم طرف مقابل بگه بای، من هم بیحرف گوشی رو خاموش کنم. روی صندلی پشت میز ناهار خوری میشینم و پاهام رو روی میز میاندازم. اینستا رو باز میکنم . سراغ عکس نوشتههای فلسفی میرم. از نظر ندا کارم خیلی مسخره هست ولی خب خودم خوشم میاد.
آیفون خونه به صدا در میاد. از اونجایی که ندا همسایهی سه تا خونه اون ورترمونه، طبق گفتهی خودش خیلی زود میرسه. آروم، آروم به سمت آیفون میرم که توی این مدت زمان، هزار بار زنگ میخوره.
ـ کیه؟
ـ حامد پهلانه!
ـ هر هر هر! مسخره! بیا تو.
دکمه رو میزنم و در باز میشه. در ورودی رو باز میکنم و مننتظر میشم افلیجه خانوم حیاط رو رد کنه و بیاد تو. با دیدن من، دستی برام تکون میده. خیلی پوکر بهش نگاه میکنم. انگار من در صحراهای آفریقا هستم و این هم تو هواپیما هستش که برام دست تکون میده. آخه خاکبرسر! تو ده ـ بیست متر دور تر از منی، این کارهات واسهی چیه؟
بهم که میرسه، یکم بـ*ـغلم میکنه و بـ*ـوس و مـ*ـاچ و زر زدن، آخر راضی میشه که بیاد تو.
ـ باید قبل از فیلم، یه چیزی رو بهت نشون بدم. خیلی باحاله ولی قول بده نترسی.
چپ، چپ بهش نگاه میکنم.
ـ من و ترس؟ شوخیات گرفته؟
یه ایش میگه و به سمت آشپزخونه که سمت چپ در ورودی قرار داره، میره یه آشپزخونهی کوچیک و نقلی. همینطور که دمپایی صورتی رنگ توی آشپزخونه رو میپوشه، میگه: «چیپس و پفک گرفتم تا تو رگ بزنیم و حال کنیم.»
خب پس اونجا رفتی واسه ی چی؟ بیا فیلمو بذار ببینیم من کار دارم.
ـ اومدم ظرف بیارم چیپس و پفک ها رو بریزم توش. اینطوری می خوای بخوری؟
با این حرفش عصبانی می رم سمتش و بازوش رو می گیرم.
ـ بیا بیرون ببینم. الکی ظرف کثیف نکن! اونوقت عمه ی تو میاد این ظرف ها رو می شوره؟ می افته گردن من. دختره ی بی فکر. بیا بیرون ببینم. مچل که نیستی، دو تا پارگی بده به پوست چیپس و پفکا، خودش واسه ت ظرف می شه. بیا بیرون.
به زور می خواد دستش رو بیرون بکشه ولی نمی ذارم.
ـ عه! خودم می شورم. چیکارم داری؟
ـ آره منم دو تا گوش دراز دارم رو سرم.
بالاخره راضی می شه و دستش رو از تو دستم می کشه بیرون. می ره سمت مبل و می گـه:
ـ اون کیف من رو چوب لباسی دم در آویزونه. بیارش یه فلش توشه.
حوصله ی لج کردن هم ندارم. می رم و کیفش رو میارم. پرت می کنم سمتش و چون حواسش نیست می خوره تو سرش. عصبی نگاهم می کنه و منم ریزز می خندم.
ـ چیکار می کنی؟! زبون نداری خبر بدی؟
خنده ام که بند میاد می گم:
ـ چرا جونم! زبون دارم شیش متر.
چیزی نمی گـه و سرش رو می کنه تو گوشی اش. از اونجایی که خیلی بدم میاد وقتی یکی اومده خونه ام سرش رو بکنه تو گوشی اش، سریع می رم سمتش و روی مبل آبی رنگ، کنارش می شینم.
ـ چیکار می کنی تو اون ماسماسک؟
سرش رو میاره بالا و می گـه:
ـ اون همون چیزی بود که خواستم نشونت بدم. این پیام ها رو می بینی؟ مال میلاده.
روی پیام ها دقیق می شم. میلاد نامزد ندا هست که توی استرالیا کار می کنه و چند ماه یک بار میاد ایران. قراره وقتی داشنگاه ندا تموم شد باهم ازدواج کنن.
گوشی رو از دستش می گیرم و پیام ها رو یکی یکی می خونم:
میلاد: دنبالم بیا
ندا: شما؟
یه لینک می بینم. میلاد بی حرف یه لینک فرستاده. خطاب به ندا می گم:
ـ این لینکه، چیه؟
ـ همون فیلمه که دانلود کردم.
سری تکون می دم و بقیه ی پیام ها رو می خونم.
ندا: گفتم شما؟
میلاد: میلادم. فیلمو ببین.
ـ پس چرا با شماره ی خودت پیام ندادی؟
دیگه پیامی نفرستاده. گوشی رو تحویلش می دم و می گم:
ـ خب فلشو بزن تو تلویزیون ببینم چیه.
سری تکون می ده و فلش رو می زنه به تلویزیون. از سر جام بلند می شم و تک، تک چراغ ها رو خامو می کنم. ندا یه کوسن بر می داره و بغلش می کنه. می خندم و می گم:
ـ بِپا لولو خور خوره نخوردت فنچول!
چشم غره ای بهم می ره و زل می زنه به صفحه ی تلویزیون. یکی از چیپس سرکه ای های کنارش رو بر می دارم و بازش می کنم. یه دونه می اندازم توی دهنم که پاکت رو از دستم می گیره. با عصبانیت می گـه:
ـ تک خورِ مفت خور! پولشو من دادما. منم می خوام.
پشت چشمی نازک می کنم و می گم:
ـ خب حالا تو هم. ماست موسییر رو رد کن بیاد.
ماست موسیر رو هم باز می کنم و دونه ای چیپس می زنم توش. می خورم و از مزه ی عالی اش لـ*ـذت می برم. فیلم شروع می شه. در سکوت کامل به مستند ترسناک روبروم خیره می شم. شروع فیلم از در یه تیمارستانه. سال 1341 در ایران. اوه! فیلم ایرانی هم داشتیم مگه؟
داخل تیمارستان صدای جیغ و داد های زیادی به گوش می رسه. پرستار های قدیمی دوره ی شاه، با لباس های سفید رنگ. صحنه متوقف می شه و صحنه ی بعدی داخل یه آزمایشگاه. فیلم قدیمی هست و در عین حال قشنگ و ترسناک به نظر می رسه. دختری با لباس سفید و مو های بلند مشکی رنگ که صورتش معلوم نیست. حس می کنم داره ناله می کنه. انگار درد می کشه. مصاحبه شروع می شه. مردی می گـه:
ـ اسم؟
دختر می خنده و با صدای دو رگه ای می گـه:
ـ دابه!
ـ دابه؟ جن بزرگی که اسمش در قرآن اومده؟
دختر بلند، بلند می خنده و می گـه:
ـ دابه بزرگ! جنی که شیطان بر او سجده کرد! می پرستمش!
دکتر مراقب، به گزارشگر و فیلم بردار دستور می ده که مواظب خودشون باشن و از دختر فاصله بگیرن.
ـ از کی اون رو ملاقات می کنی؟
ـ از اون روز بزرگ! قیامت درون. قیامت دنیای محشر! قیامت اجنه. از اون فیلم، اون فیلم.
مرد رو به دکتر می گـه:
ـ منظور چه فیلمی هست آقای دکتر؟
ـ ما هنوز درمورد اون فیلم چیزی نمی دونیم. اون فیلم اصلا وجود نداره. این دختر توهم زده.
به ناگاه دختر جیغی می زنه و سعی می کنه و دست پا هایی که با طناب محکم به ویلچر بسته شده رو باز کنه. داد می زنه:
ـ من توهم نزدم! دابه همتون رو می کشه. اون انتقام همتون رو می گیره! همتون رو می کشه! دابه ی بزرگ! همتون رو به سجده در میاره. همتون رو آتیش می زنه. پناه بر او!
از تعجب دهنم باز می مونه. خدایا این واقعیت داره یا یه فیلمه. برمی گردم سمت ندا تا ازش بپرسم این مستنده یا ساختگیه که می بینم خوابه. نفسم رو می دم بیرون و بقیه ی فیلم رو تماشا می کنم. دختر آیه های بلندی رو با جیغ می خونه. اون صحنه هم تموم می شه.
صحنه ی بعدی همون دکتر هست که پرونده ی دختر رو نشون می ده. عکس اون دختر، دختری با مو های مشکی و چشمان طوسی رنگه. با قیافه ای ترسناک. یک لحظه ته قلبم خالی می شه. با توضیحات دکتر می فهمم که این دختر بعد از پونزده سالگی دچار جن زدگی یا نوعی جنون می شه و پنج سال توسط مادر و پدرش توی اتاقی حبس می شه. تا اینکه به تیمارستان منتقل می شه. می گن که اون دختر پدر و مادرش رو می کشه و توسط گزارشی که خدمتکار به اون تیمارستان می ده، به اونجا منتقل می شه.
و دلیل جنون یه فیلم بوده! فیلمی که اون دختر ازش حرف می زنه ولی واقعیت نداره و اون فیلم هیچ جایی نیست. صحنه تموم می شه. صحنه ی بعدی صحنه ی خاک کردن اون دختره. لبخندی می زنم پس مرده! خمیازه ای می کشم و فیلم رو استپ می کنم. کش و قوسی به بدنم می دم و از سر جام بلند می شم. به سمت آشپزخونه می رم و زیر ل**ب می گم:
ـ دابه! چه اسم چرتی.
یه لحظه حس می کنم زیر گوشم کسی با غلظت تمام کلمه"دابه" رو هجی می کنه. با ترس بر می گردم و پشت سرم رو نگاه می کنم. اخمی می کنم و زیر ل**ب می گم:
ـ خل و چل!
از توی یخچال بطری آب معدنی رو در میارم و یکم آب می خورم. به ساعت مچی ام خیره می شم و با تعجب می گم:
ـ کی ساعت 9 شد؟! دو ساعت گذشت؟
بیخیال شونه ام رو می اندازم بالا و می رم تا ادامه ی فیلم رو ببینم. کنترل رو می گیرم دستم و ادامه ی فیلم رو می زنم. صحنه ی خاک کردنش حالت تهوع می گیرم. خدایا این دختر چقدر لاغره! تمام استخون هاش قلبم رو به درد میاره. انگار هیچی بهش نرسیده. به نظر می رسه از بس غذا نخورده مرده.
یکدفعه صحنه عوض می شه. ابرویی بالا می اندازم. صحنه ی بعدی همون دختره که به طرز وحشتناکی داره به دوربین نزدیک می شه. انگار فیلم بردار ازش می ترسه چون همه اش داد می زنه:
ـ نه! ولم کن! دور شو! کمـــک!
اما دختر یواش، یواش به سمتش میاد و زیر ل**ب یه چیز هایی می خونه. دقیق می شم تا ببینم چه اتفاقی می افته که یکهو تلویزیون خاموش می شه. عصبی کنترل رو پرت می کنم سمت روبرو.
- لعنت بهت! برق رفت!
عصبی دست به سـ*ـینه می شینم. از داد من ندا چشم هاش رو باز می کنه و از خواب بیدار می شه. خمیازه ای می کشه و می گـه:
- چی شده؟
عصبی بهش نگاه می کنم. مو های فرفری و کوتاه بورش نصف صورتش رو گرفته. دوست دارم از عصبانیت تک، تک موهاش رو بکنم. یعنی چی که وسط فیلم دیدن من برق بره؟؟ زمان دیگه ای نبود؟
- با تواما.
- ها چیه؟ تو کپه ی مرگت رو بذار حوصله ت رو ندارم.
با چشم های گشاد شده نگاهم می کنه.
من: ها چیه؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی؟برق رفت. خوب شد؟
دوباره خمیازه ای می کشه و سرش رو روی کوسن مبل می ذاره.
- برو بابا. حالا گفتم چی شده. تو هم برو بخواب.
عصبانی دندون قروچه ای می رم. نرم بخوابم چیکار کنم؟ بشینم قیافه ی نحس تو رو تماشا کنم؟! با قدم های محکم از سر جام پا می شم. حد فاصل بین قسمت سالن و آشپزخونه راهروی عریضی هست که انتهاش دو تا در هست. اتاق من و دستشویی. می رم سمت اتاقم. داخل می شم و از اونجایی که برق نیست، با بدبختی تختم رو پیدا می کنم. می خوام دراز بکشم و بخوابم که یادم میاد گوشی ام رو نیاوردم.
- لعنت به شیطون!
پوفی می کنم و می رم بیرون. باز هم با بدبختی می رم سمت سالن و روی میزی که روبروی مبل هست دست می کشم تا گوشی ام رو پیدا کنم اما ناکام می مونم. بر می گردم سمت ندا و سعی می کنم بیدارش کنم. شونه اش رو تکون می دم و صداش می زنم:
- هوی! بیدار شو. بیدار شو ببین گوشی ام کجاست. کاروانسرا که نیومدی همینطوری لم دادی. بلند شو می گم.
غر غر می کنه و روی دست چپش می خوابه. چشم غره ای می رم و کوسن رو از زیر سرش بر می دارم و گوشه ای پرتش می کنم. باز هم می افتم به جونش:
- پاشو ببینم! فقط بلدی بخوری و بخوابی. می گم پاشو!
نتیجه نمی ده. عصبی راه می افتم سمت اتاقم تا ببینم شاید کنار عسلی تختم گذاشته باشمش. همون راه رو پیش می گیرم و وارد اتاقم می شم. عسلی کنار تختم رو پیدا می کنم ولی هر چی دست می کشم روش چیزی پیدا نمی کنم. می خوام از اتاق بیام بیرون که صدای زنگ گوشی ام بلند می شه. از یه جای خفه.
نفسم رو می دم بیرون و می گردم دنبالش. روز میز تحریر و عسلی رو می گردم. صدا نزدیک کمده. می رم سمت کمد و گوشم رو می ذارم روی در اما صدایی نمی شنوم. می رم سمت کشوی لباس هام که دقیقا کنار کمد هستش. انگار از اینجاست. در اولی کشو رو باز می کنم و گوشی ام رو می بینم که داره زنگ می خوره. نگاه شماره اش می کنم. زیر ل**ب می گم:
- ندای بیشعور! از تلفن خونه ی خودم به گوشی ام رنگ زدی خسیس؟ می مردی یکم از اون گوشی صاب مرده ات زنگ می زدی؟
برای اینکه یکم اذیتش کنم و امین حرف ها رو تحویلش بدم تماس رو وصل می کنم و گوشی رو می ذارم دم گوشم.
- الو؟ ندا خانوم؟
هیچی نمی گـه. فقط صدای نفس هاش رو می شنوم.
- جواب نمی دی؟ عه؟ تلفن خودم رو مشغول می کنی؟
باز هم جوابی نمی شنوم. می خوام چیزی بگم که با شنیدن صدای ندا که بیرون از اتاق خطاب بهم می گـه:
- من می رم. مواظب خودت باش. فردا میام یه سر بهت می زنم.
حرف توی دهنم می مونه. گوشی رو از کنار گوشم میارم پایین و نگاهی بهش می اندازم.
هنوز اشغاله. می دونم داره اذیتم می کنه و می خواد بترسونتم اما با صدای بسته شدن در قلبم می ریزه. آب دهنم رو قورت می دم. دوست دارم این گوشی رو الان پرت کنم سمت دیوار. سعی می کنم خودم رو آروم کنم:
- اه! ویدا آدم باش. دختره ی مچل باز دوباره یادش رفته تلفن رو بذاره روش. آروم باش از چی می ترسی؟
آره، یادش رفته. باید مطمئن شم. گوشی رو باز می ذارم روی گوشم. صدای نفس هاش هنوز هم داره میاد. نفس کشیدن های ممتدش و آروم، آروم. لبم رو می گزم. دست هام یخ کرده. باز هم سعی می کنم خودم رو آروم کنم.
- ویدا باز اون دلقک سر به سرت گذاشته تا بخنده. خودشه، نرفته.
سرم رو به نشونه ی تایید چند بار با سرعت بالا و پایین می کنم و زیر ل**ب با صدای لرزون می گم:
- آره نرفته.
اما یکدفعه یادم میاد برق رفته. انگار آب سردی می ریزن روم. بغض می کنم و لرزش بدنم شروع می شه. با ترس به گوشی ام خیره می شم.
- خدایا خودت به دادم برس.
هنوز هم مشغوله. پوست لبم رو تند، تند می کنم. سعی می کنم آروم شم ولی نمی تونم. کاشکی نمی رفتی ندا، ای کاش نمی رفتی! با یه تصمیم گوشی رو میارم بالا و با همون صدای لرزونم می گم:
- ت...و تو... کی... هستی؟
باز هم همون نفس های پی در پی. اشک اولم از گوشه ی چشمم پایین میاد. یک لحظه با خودم می گم شاید توی این لحظه ها و مدت زمانی برق اومده باشه چون من تو طول فیلم دیدن همه ی چراغ ها رو خاموش کردم.
لبخندی روی لبم میاد و با تموم امیدی که داشتم دستم رو می برم سمت پریز برق و چراغ رو روشن و خاموش می کنم ولی آب سرد دوم هم روم ریخته می شه چون هنوز هم برق رفته. اشک هام به صورتم هجوم میارن. هق هق می کنم. به سمت در هجوم می برم. باید برم بیرون. باید برم پیش ندا. دستم رو می برم سمت دستگیره هر چی می کشمش پایین در باز نمی شه. قفله!
نفس، نفس می زنم. هق هق می کنم و ضجه می زنم. دستگیره رو می کشم بالا و پایین ولی فایده ای نداره. دیگه ترسیدم. دیگه فهمیدم ندا نیستش که ای کاش ندا بود. ای کاش باز هم دلقک بازی های ندا بود. ای کاش! هق هق می کنم و تمام توانم از تنم می ره بیرون. روی زمین اتاقم می شینم.
اشک هام تموم صورتم رو پر کرده.
ـ مردم! تموم شد!
هق هق می کنم و از ترس تمام تنم می لرزه. دلم میخواد بمیرم! دستم هام رو می ذارم کنار در و سرم رو تکیه می دم به در. دیگه آروم نمی شم. چند دقیقه گریه می کنم تا اینکه با حس کردن صدای قدم های یه نفر به سمت در اتاقم، خفه می شم و هیچی نمی گم. با دقت گوش می دم.
قدم هایی که دارن نزدیک و نزدیک تر می شن. دو تا دستم رو می ذارم روی دهنم تا ساکت شم. قدم ها نزدیک تر می شن. اونقدر نزدیک که اون شخص می رسه به در. با ترس به دستگیره ی در خیره می شم. توی دلم خدا خدا می کنم که ندا باشه. که نجاتم داده باشه. اشک هام بی امون از چشم هام می بارن. چشم می دوزم به دستگیره ی در. صدای قدم ها قطع می شه و چند لحظه ایست! دستگیره ی در به آرومی پایین میاد و در باز می شه. سریع از سر جام بلند می شم و پشت در قایم می شم.
نباید من رو ببینه! نباید ببینه! میاد تو. سایه اش رو می بینم. حرکت می کنه توی اتاق. حالا دیگه نیمه ای از بدنش رو می بینم. یه دختر فوق العاده لاغر با لباس سفید و مو های بلند مشکی رنگ. می ایسته و یواش سرش رو می چرخونه سمتم. با دیدنش دیگه نمی تونم کاری کنم فقط از ترس جیغی می زنم و چشم هام بسته می شه. فقط خدا کنه مرده باشم!
***
چشم هام رو آروم باز می کنم. به روبروم زل می زنم. اولین چیزی که می بینم یه آینه هست. خودم رو توش می بینم. اخمی می کنم و سرم رو بر می گردونم. یه اتاق سفید و یه تخت بیمار و یه آدم ترسو! من! سرم رو می چرخونم. من کجام؟ بیمارستان؟ یا تیمارستان؟ یکم به مغزم فشار وارد می کنم تا همه چیز یادم میاد. اون فیلم، برق رفتن، گوشی و...
ته قلبم خالی می شه. اون قدم ها و اون دختر. از ترس سریع روی تخت نیم خیز می شم که سوزشی رو توی مچ دست چپم حس می کنم.
ـ آخ!
با اخم به سرنگ مسخره ی توی دستم خیره می شم. من حالم خوبه دیگه این کارا واسه ی چیه؟ دستم رو مشت می کنم و محکم می کوبمش به تخت. می خوابم و محکم چشم هام رو روی هم می ذارم. چند لحظه بعد در باز می شه و ندا میاد تو. با لبخند میاد سمتم و روی صندلی کنار تخت می شینه. دستم رو می گیره و می گه:
ـ هی، تو حالت خوبه؟
سری به نشونه ی تایید تکون می دم و می گم:
ـ من رو واسه ی چی اوردی اینجا؟
با تعجب نگاهم می کنه ولی بعدش با لبخند می گه:
ـ بعد از اونشب صبح هر چی زنگ زدم در رو باز نکردی. منم از همون کلید زاپاسی که بهم داده بودی استفاده کردم. وقتی اومدم تو دیدم کف زمین بودی. ترسیدم و زنگ زدم اورژانس. دیشب وقتی من رفتم چی شد؟
می خوام واقعیت رو بهش بگم ولی چند لحظه مکث می کنم. نکنه فکر کنه من دیوونه ام یا توهم زدم؟ نه! باید این موضوع یه راز باشه و همیشه توی قلبم نگهش دارم.
ـ یادم نمیاد...
با تعجب نگاهم می کنه.
ـ ولی دکتر گفت غش کرده بودی.
هول می شم.
ـ خب، آره آره یادم اومد. دیشب ضعف کردم یکم گشنه ام بود. از حال رفتم.
خودم هم می دونم دروغ مسخره ای سر هم کردم. نگاهش نمی کنم.
ـ اما دکتر گفت شوک بهت وارد شده بوده.
دستم رو از توی دستش می کشم بیرون و می گم:
ـ ولکن! من خوبم.
دوباره دستم رو می گیره و می گه:
ـ اگه بخوای می تونم هر روز بیام پیشت و...
اعصابم خورد می شه. اصلا دوست ندارم آویزون باشم! دستش رو محکم سمتش پرت می کنم و عصبی می گم:
ـ گفتم که، حالم خوبه! نمی خواد مثل پیرزن های صد ساله باهام رفتار کنی! بچه که نیستم. 26 سالمه.