امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبای ازدواج اجباری

#8
بعد چند دقیقه که رسیدیم
من و نوشین جلو میرفتیم کامران و علیم پشت سرما باهم حرف میزدن و میومدن
نوشین و علی تیپ مشکی زده بودن اونام مثل ما با هم ست کرده بودن

 



نوشین دستمو گرفته بود باهام راه میرفتیم و میخندیدم
جلوی یه مزون واستادیم تا علی و کامرانم بهمون برسن 
علی-چرا واستادین؟
نوشین با دستش مزون و نشون داد گفت
-بریم این تو؟


-بریم 
بعدم واستادن تا ما اول بریم
تو دختری که اون تو واستاده بودن بهمون خوش امد گفتن یکیشون با حجاب بود ولی اون یکی دیگه یه ارایش غلظی کرده بود و همه موهاش و از زیر شال ریخته بود بیرون
کامران و علی همونجا روس صندلی های نزدیک در نشستن
قرار شد من و نوشین از هرکدوم که خوشمون اومد صداشون کنیم
بعد چنددور زدن تو مزون بالاخره نوشین از یه لباس عرسی خیلی شیک خوشش اومد لیاسش دامن ساده ای داشت و و دکلته بود و رو سینشم سنگ دوزی شده بود
نوشین-بهاری میری علی و صدا کنی؟
لبخندی زدم و گفتم
-الان
به سمت پسرا رفتم با چیزی که دیدم اخمام رفت توهم کامران داشت به دختره نگاه میکرد و لبخند میزد دخترم واسش عشوه خرکی میومد
-علی؟
با صدای من هر دوتاشون برگشتن طرفم
-جانم؟
-بیا نوشین لباسش و انتخاب کرد میخواد ببینه توم خوشت میاد یا نه؟
علی سری تکون داد و پاشد بره پیش نوشین
کامارن-بیا بشین بهار
رفتم با اخم کنارش نشستم
-چیه خانومی من چرا اخم کرده؟
جوابشو ندادم و سرمو بلند کردم
چشمم به دختره افتاد که داشت با کینه نگام میکرد و بهم چش غره میرفت
کنترلم و از دست دادم و گفتم
-چیه؟مشکلیه؟
-وا من چیکار به تو دادم
-پس حتما خودت و به دکتر نشون بده چشات کاجه
دختره با عشوه برگشت طرفش و گفت
-اقا لطفا به خواهرتون بگین مراقب حرف زدنشون باشن
کامران-ایشون خواهرم نیستن همسرمن ،عشقمن
دختره با کینه گفت
-حالا هر خری که میخواد باشه
کامران عصبانی بلند شد و گفت
-چی گفتی؟
دختره که معلوم بود ترسیده با تته پته گفت
-هیچی
کامران دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت
-بیا بریم بیرون
از جام بلند شدم و به دختره یه پوزخند زدم که با نفرت نگام کرد
کامران به علی زنگ و زد و گفت تا اونا لباس و بخرن ما تو پاساز میگردیم
تو اون روز 3 دست مانتو و شلوار گرفتم با شال همرنگشون
یه مانتو صورتی کمرنگ که استین سه ربع داشت و کوتاه بود
با یه مانتو نخی مشکی که استیناش تا میشد
بایه مانتو چهارخونه قرمز مشکی که خیلی تنگ بو و تونیک محسوب میشد
با شلوار لی قرمز و صورتی و مشکی تنگ گرفتم
از خریدم راضی بودم کامرانم واسه خودش چندتا تی شرت با سلیقه من برداشت
بعد اینکه تموم خریدامون و انجام دادیم باعلی اینا رفتیم رستوران و شام و مهمون کامران شدیم به عنوان شام عروسیمون 

 

ازجام بلندشدم و روبه نوشین گفتم
-میخوام دستامو بشورم باهام میای؟
-اره اره واستا اومدم
از جلوی میز یه گله پسر رد شدیم که داشتن با نگاشون میخوردنمون
بعد اینکه دستامون و شستیم اومدیم از دستشویی بیرون که دیدم یه پسری با بیرون اومدن ما تکیشو از دیوار برداشت و اومد طرفم
با ترس دست نوشین و گرفتم 
-نوشین بیا بریم ازین ور
-ببخشید خانوما؟
محلش ندادیم و تند تند رفتیم سرمیز من کنار کامران نشسته بودم نوشین و علی هم روبه روم کنارهم نشسته بودن
این پسره هم از اول تا اخر زل زده بود بهم
کامران با حرص گفت
-شالتو بکش جلو
همه باهم با تعجب نگاش کردیم من شالمو طوری رو سرم انداخته بودم که فقط یه ذره از موهای فرم معلوم باشه ولی طوری بسته بودم که خیلی شل بود و گردنم معلوم بود
-من که شالم جلویه
با حرص بهم نگاه کرد و گفت
-یقتو بپوشون
بااین حرفش فهمیدم دیده پسره ناجور بهم زل زده
شالم و درست کردم و خودم و بیشتر بهش چسبوندم
اونم دستشو انداخت دور شونم
نوشین نگاهی به پسرا کردو گفت
-بله دیگه اقا کامران زن داف داشته باشی همین میشه برادر من
-خیلی خوب توهم
صدای زنگ اس ام اس گوشیمبلند شد با تعجب از تو کیفم برش داشتم و جواب دادم 
از وقتی که خونه کامران اومده بودم سیم کارتمو کامران عوض کرده بود هیچکسم شمارمو نداشت
با دیدن شماره سرمو بلند کردم و به نوشین نگاه کردم نوشین چشمکی زدو با سرش اشاره کرد بخونمش
اس ام اس باز کرده بودم که نوشته بود
-این اولین باریه که میبینم کامران رو یکی غیرتی میشه مثل اینکه خیلی دوست داره
للبخندی زدم و واسش زدم
-نه بابا تو از هیچی خبر نداری
در کمال تعجبم جواب داد
-اتفاقا من از همه چیز خبر دارم
با تعجب سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم که بهم لبخند زد
نوشین رو کرد طرف کامران و بهش گفت
-کامران میشه جاتو باهام عوض کنی؟
-واس چی؟
-میخوام با بهار حرف بزنم
-خوب ازهمونجا حرف بزن
نوشین با حرص گفت
-نمیخورمش پاشو بیا اینور کارش دارم
کامرا بلند شدو جای نوشین نشست
منم صورتمو کردم طرف نوشین
-میدونم خیلی کنجکاوی ولی من از همون اول ازهمه چیز باخبر بودم خیلی به کامران اصرار کردم که با زندگی و ایندت بازی نکنه ولی گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو میزد،علی بهم گفته کامران باهات چیکارکرده و من دارم مامان بزرگ میشم
بعدم دستش و گداشت رو شیکمم و بلند طوری که اون دوتام بشنون گفت
-جوجوی خاله حالش چطوره؟
توجه کامران و علی بهم جلب شد
کامران-تو اخر نه نه بزرگ این بچه ای یا خالشم
-به توچه من اصلا همه کارشم
-اوهوووو بشین بابا
نوشین صورتشو برگردوند طرف من و گفت
-وای که بچه ی شما چه جیگری بشه
از خجالت سرمو انداختم پایین 
کامران-معلومه بچه ای که باباش من باشه چه هلویی درمیاد
-یکم خودتو تحویل بگیر اگه بچه بخواد خوشگل بشه همه خوشگلیش و از بهار ارث میبره خداییش وقتی بهار و تو مراسم دیدم واقعا فکر کردم فرشتس خیلی خوشگل بود یهو بهش حسودیم شد
بهش لبخندی زدم و رو به علی گفتم
-علی این زنت خیلی اعتماد به نفسش پایینه ها
کامران-اوه اوه این اعتماد به نفسش پایینه؟ندیدی حالا
نوشین-هرچی باشه ازتوکه بهترم خودشیفته
راستی بهار این جوجوی من چند ماهشه؟
-دوماه و 3 روز
-وای الهی قربونش برم
کامران روبه نوشین کردو گفت
-تازه ندیدی مامانش چه همه واسش لباس خریده
نوشین با هیجان برگشت طرف من و گفت
-راست میگه؟
سرمو تکون دادم و با ذوق گفتم
-اره یه عالمه لباس خوشگل و کوچولو
نوشین همینطوری قربون صدقه جوجوی من میرفت
وقتی شام و اوردن دوباره کامران و نوشین جاهاشون و باهم عوض کردم 
شبش خیلی خوب بود 
موقع خداحافظی در خونه نوشین گفت فردا صبح میاد خونه لباسارو ببینه
با خوشحالی گفتم
-حتما بیا خوشحال میشم
داشتم واسه خواب اماده شدم که دیدم کامران بالش به دست اومد تو اتاقم
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت
-چیه؟نکنه قول صبحتو یادت رفته
اومد اعتراض کنم که گفت
-بهار به خدا نمیخورمت فقط میخوام کنارت بخوابم
حرفی نزدم اونم اومد رو تخت بزور خودشو جا کرد داشتم پرس میشدم
-کامران له شدم بلند شو
-خوب پس پاشو بریم تو اون اتاق
هرچی بود بهتر ازین بود که تا صبح اینجا اسفالت بشم
بلند شدم و با کامران رفتم تو اتاقش
کامران وسط دختر دراز کشیدو من از پشت بغل کرد و یه پاشم انداخت روم
-کامران جان شما راحتی؟
-بلهههههههههههه ،مگه میشه شما تو بغلم باشی و من ناراحت باشم
-نههههههههههه
صورتمو بوسیدو گفت
-حالا بخواب شب بخیر
شب بخیری گفتم و چشام و بستم ولی هرکاری میکردم خوابم نمیبرد
طوریکه کامران بیدار نشه با هزار مکافات چرخیذم طرفش تکه ای از موهاشو که رو صورتش ریخته بود کنار زدم خیلی جذاب بود باید سعی میکردم دوسش داشته باشم درسته از خانوادم جدام کرد ولی بابای بچم که بود شوهر خودمم که بود لباشو بوسیدم تو فکر فرو رفتم
دلم برای بابا و باران و بهرام و بهراد حسابی تنگ شده بود با یادشون اشک تو چشام جمع شد ولی سریع خودمو کنترل کردم یعنی الان زندگیمون چطور بود کی واسشون غذا درست میکرد لباساشون و میشست

اهی کشیدم و سرمو رو سینه کامران گذاشتم تا صبح خوابم نبرد نزدیکای صبح بود که چشامو رو هم گذاشتم
با سرو صدایی که از طبقه پایین میومد بیدار شدم و از اتاق کامران زدم بیرون
رفتم حموم و دوش گرفتم
و یه تاپ گردنی نخودی با گرمکن همرنگش پوشیدم دمپایی رو فرشیامم پام کردم بعد اینکه موهام با سشوار خشک کردم بایه تل که روش گل نخودی داشت جمع کردم
نوشین تو اشپزخونه داشت سرو صدا میکرد
بلند سلام کردم
با اخم برگش طرفم و گفت
-علیک ساعت خواب خانوم!مثلا مهمون دعوت کردی ها
-خوب حالا انگار ساعت چنده چرا بیدارم نکردی؟
-دلم نیومد بعدم فکر کردم بیام تو اتاق خواب با صحنه های بدی مواجه بشم
بعدم مثلا خجالت کشیده لبشو گاز گرفت
با صدا زدم زیر خنده
-دختره دیوونه
با حالت تهاجمی گفت
-خوب راس میگم دیگه

-خوب بابا تو راست میگی!صبحون خوردی؟
با لحن تلبکاری گفت
-بله خانوم همه که مثل شما نیستن تا لنگ ظهر بخوابم
واسه خودم لقمه گرفتم و گفتم
-برو بابا،چه خبر؟
اومد رو صندلی رو به روم نشست و گفت
-هیچی بابا خیرم کجا بود
-حالا چرا اینقده قاطی تو سر صبحی؟
-هیچی بابا دیشب با علی زدیم به تیپ و تارهم
-اوه اوه،حالا واسه چی؟
-حرف مفت میزنه خوب
همونطور که داشتم لقمم و میخوردم گفتم
-چی میگه مگه؟
دستمال کاغدیو از رو میز پرت کرد طرفم و گفت
-حالمو بهم زدی ببند اون اشغالی رو،هیچی بابا میگه تا وقتی عروسی کنیم باید بیای خونه من
لبخند بدجنسی زدمو گفتم
-اوه اوه بچم خیلی هوله
-زهرمار
-جوووووووون؟
-بادمجون
-بیخیال باهم اشتی کنید نکن اینکارو با بابام
-مردشور تو بابات و باهم ببرن
-به من چه؟
-حالا زود کوفت کن دیگه 
اخرین لقمه رو خوردم و گفتم
-بفرمایید کوفت کردم
-خوب بلد شو بریم لباسای نی نی و با اونایی که دیروز خریدی بهم نشون بده
-اوکی پاشو بریم بالا
-بریم
رفتیم تو اتاق من با ذوق لباسارو در میاوردم و بهش نشون میدادم نوشینم کلی قربون صدقه نی نی میرفت
-خوب خیلی خوشگلن مبارک جوجو جون باشه حالا پاشو لباسای خودتو بپوش ببینم
لباسارو پوشیدم اونم فقط ازم تعریف میکرد
دستش رفت سمت نایلون مشکیه که داد زدم 
-اون نه
دستشو گذاشت رو قلبش و گفت
-زهرمار روانی ترسیدم
بعدم نایلون و برداشت و توشو نگاه کرد
بعدم با چشایی که ازش شیطنت میبارید گفت
-خوب میگفتی چیز ناموسی توش داری لعنتی چیکار میکنی با کامران
بعدم لباسمو از توش در اورد و گفت
-اوففففففففففف اونم قرمززززززززززززز
سریع لباسو ازش گرفتم و یکی زدم تو سرش
-پرررررررررررررروووووووووو و
-عروسک از همینام واسه کامران میپوشی؟
-نوشیییییییییییییییییییییی ن
-خوب بابا حالا چرا میزنی!
رفتم سمت کمدم و تمام نایلونارو گذاشتم توش
نوشین دستمو گرفت و گفت
-بیا بشین یکم باهم حرف بزنیم
-وای نوشین میتونی یکاری واسم بکنی؟
-چی؟
-میخوام برم باران و ببینم میتونی از کامران واسم اجازه بگیری؟تورو خدا
سرشو تکون داد 
-نه بهار اینکارو نکن کامران باهات لج میوفته
با التماس گفتم
-خواهش میکنم نوشین
با دیدن قطره اشکی که از چشم افتاد پایین بغلم کردو گفت
-دیوونه گریه میکنی؟باشه بابا دختره لوس باهاش حرف میزنم
با خوشحالی سرمو بلند کردمو گفتم
-راست میگی؟
-اوهوم،ولی من یه راه بهتری سراغ دارم،مطمئنم جواب میده
-چی؟
از جاش بلند شدو به طرف در حرکت کرد
-یه دونه ازهمون لباس خوشگلات و واسش بپوشی و یکم عشوه بیای حله
بعدم بلند زد زیر خنده و در رفت
دنبالش دوییدم و گفتم
-میکشمت نوشیییییییییییییییییییننن ننننننن
دنباله هم کرده بودیم بعد چند دقیقه حالم بد شد اصلا حواشم نبود که نباید بدویم
با حال بدی نشستم رو مبل و زدم زیر گریه
نوشین با نگرانی اومد طرفم و گفت
-چی شدی بهار؟تورو خدا چی شدی؟
-حالم......بده.....دارم میمیرم
اخراش دیگه داد میزدم
نوشین سریع رفت بالا و لباسام و اوردم و کمک کرد بپوشم
بعدم زنگ زد به کامران و گفت حالم بد شده داره میبرتم بیمارستان
اینقده سرعتش بالا بود که ترسیدم بزنه بکشتمون
-بهار ببخشید همش تقصیر من بود
اصلا حوصله نداشتم داشتم از درد میمردم
تا رسیدیم بیمارستان سریع یه دکتر اومد بالا سرم وقتی فهمید حالم سریع پزشک مخصوص و پیجش کردن
داشتم از درد به خودم میپیچیدم خانوم دکتره همونطور که داشت به من میرسید با نوشینم دعوا میکرد
در باز شدو کامران و علی با عجله اومدن تو
پرستاری که اونجا بود بهشون اشاره کرد که بیرون باشن
-همسرشم 
-شما باشین ولی اون اقا برن بیرون
علی رفت بیرون 
کامران اومد طرفم و دستمو گرفت
-چی شدی بهار؟خوبی؟
با گریه سرمو تکون دادم
برگشت طرف نوشین که داشت بامن اشک میریخت
-چی شد نوشین؟چرا حالش بد شد؟
-هیچی داشت میدویید دنبال من یهویی حالش بد شد
کامران با عصبانیت گفت
-خاک توسرت داشتین گرگم به هوا بازی میکردین؟یعنی با اون عقلت نمیفهمی زن حامله نباید بدوهه
نوشین هق هقش بیشتر شد
با گریه گفتم
-تقصیر نوشین نیست ولش کن
-خیلی خر به خدا بهار
بعدم با ناراحتی اتاق و ترک کرد
با بهت به رفتنش نگاه میکرد گریم بند اومده بود
رو به نوشین گفتم
-این چرا اینجوری کرد؟
با هق هق گفت
-دیوانست
زدم زیر خنده که دکتره و پرستاره با بهت نگام کردن 
-خانوم دکتر تعجب نکنید اینم مثل اون شوهر روانیش دیوانس
دکتره لبخندی زدو سرشو تکون داد 

پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان زیبای ازدواج اجباری - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 26-05-2020، 16:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Sad فرق عشق و ازدواج!
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان