23-05-2020، 13:39
(آخرین ویرایش در این ارسال: 02-08-2020، 15:42، توسط ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ.)
#prt5
دستشو گذاشت زیر چونه م و سرمو داده بالا ؛ اخمی روی پیشونیم نشست تا خواستم بگم ولم کن.....
انگشت اشاره شو گذاشت رو لبم و گفت:هیس! نمیشه که همین جا بشینی تا صبح گریه کنی یا بگو چی شده یا پاشو بریم داخل
اشکی از گوشه چشمم روی گونه م سر خورد و سرمو انداختم پایین دوباره دستشو زد زیر چونه م اما این بار زل زده بود بهم و نگران نگاهم میکرد:خب چی شده که انقدر ناراحتت کرده تو که خوب بودی؟!
منم نگاهش میکردم قدرت حرف زدن نداشتم زبونم بند اومده بود و صورتم پره اشک بود آروم پلک زدم و تصویر رهام از زیر حلقه های اشکم بیرون اومد و نگاهم به چشمای مشکیش گره خورد......
ای وای چرا من زل زدم به این! چه چشمایی داره!مشکیه! چه نگاه جذابی داره!
لعنت بهت ماهور عین چشم ندیده ها زل زدی به این دیوونه چشاتو درویش کن دختر جان!
چشمام اشکی شد و تصویر چشمای مشکیش دوباره محو شد
اروم اروم دستش اومد سمتم و اشکامو پاک کرد: خب دوست نداری بگی نگو! فقط پاشو بریم سرما میخوری ها!
و از جاش بلند شد که بره
-رهام....
رهام:بله؟
-میشه نری؟!
با التماس نگاهش میکردم و ازش میخواستم که باشه
رهام: اما تو که هیچی نمیگی
-اخه.. چجوری بگم اتفاق خیلی بدی افتاده واسه مامانم
برگشت سمتم و نشست کنارم ازین که بود و میتونستم باهاش دردودل کنم خوشحال بودم اما من چرا انقدر سریع باهاش صمیمی شدم؟ صداش کردم رهام! چرا واقعا؟! این منم؟! همون ماهورم؟؟
دستشو گذاشت زیر چونه م و سرمو داده بالا ؛ اخمی روی پیشونیم نشست تا خواستم بگم ولم کن.....
انگشت اشاره شو گذاشت رو لبم و گفت:هیس! نمیشه که همین جا بشینی تا صبح گریه کنی یا بگو چی شده یا پاشو بریم داخل
اشکی از گوشه چشمم روی گونه م سر خورد و سرمو انداختم پایین دوباره دستشو زد زیر چونه م اما این بار زل زده بود بهم و نگران نگاهم میکرد:خب چی شده که انقدر ناراحتت کرده تو که خوب بودی؟!
منم نگاهش میکردم قدرت حرف زدن نداشتم زبونم بند اومده بود و صورتم پره اشک بود آروم پلک زدم و تصویر رهام از زیر حلقه های اشکم بیرون اومد و نگاهم به چشمای مشکیش گره خورد......
ای وای چرا من زل زدم به این! چه چشمایی داره!مشکیه! چه نگاه جذابی داره!
لعنت بهت ماهور عین چشم ندیده ها زل زدی به این دیوونه چشاتو درویش کن دختر جان!
چشمام اشکی شد و تصویر چشمای مشکیش دوباره محو شد
اروم اروم دستش اومد سمتم و اشکامو پاک کرد: خب دوست نداری بگی نگو! فقط پاشو بریم سرما میخوری ها!
و از جاش بلند شد که بره
-رهام....
رهام:بله؟
-میشه نری؟!
با التماس نگاهش میکردم و ازش میخواستم که باشه
رهام: اما تو که هیچی نمیگی
-اخه.. چجوری بگم اتفاق خیلی بدی افتاده واسه مامانم
برگشت سمتم و نشست کنارم ازین که بود و میتونستم باهاش دردودل کنم خوشحال بودم اما من چرا انقدر سریع باهاش صمیمی شدم؟ صداش کردم رهام! چرا واقعا؟! این منم؟! همون ماهورم؟؟