23-05-2020، 13:36
مان ازدواج اجباری6
رفتم تو اتاقم اول میخواستم نرم و لج کنم ولی یه حسی قلقلکم میداد که شده برم روی دختره رو کم کنم
واسه همین مانتو تنگم و که خیلی کوتاه بود وکتی بود استین سه ربع داشت با شلوار سفید تنگ و شال سفیدم ست کردم،کفشای پاشنه 10 سانتی مشکیمم برداشتم موهامم اتو کردم و از
پشت گیره گلمو زدم و دوطرف موهام واتو کردم وازیر شال سفیدم ریختم بیرون
دور چشامو مشکی کردم و بایکم رز گونه ورز لب دیگه همه چی تموم شدم
بعداینکه کارم تموم شد کیف پولمو برداشتم و اومدم از اتاق بیرون
کامران رو کاناپه دراز کشیده بود و پشاش و بسته بود
اینجوری بهتر میتونستم دیدش بزنم
شلوار کتون قهوه ای بایه بلوز شکلاتی که استیناش و تا ارنج تا زده بود پوشیده بود با کالجای قهوه ای
خیلی شیک شده بود
یه سرفه مصلحتی کردم
که چشاش و باز کرد با دیدین من یه چند دقیقه بهم زل زد
-چیهههههههههه؟
سریع نگاشو گرفت و سوییچ و از رومیز برداشت و گفت
-بریم
پشت سرش از پله ها اومدم پایین
سوار ماشین که شدیم با ریموت درو باز کردو گاز و گرفت و رفت بیرون
اصلا محلش ندادم ولی سنگینی نگاشو رو خودم احساس میکردم
بعد چند دقیقه جلوی یه خونه پارک کرد و بوق زد
هنوز به ثانیه نشده بود یه دختره از خونه پرید بیرون با عشوه اومد طرف ماشین ولی با دیدن من مات شد و واستاد یه پوزخند تحویلش دادم و صورتمو برگردوندم طرف کامران که با لبخند اون مواجه شدم
ایشی کردم و صاف نشستم
شیشیه رو کشید پایین و گفت
-بیا دیگه مارال چرا ماتت برده
دختره با ناز گفت
-کامران جون اخه جلو که جا نیست
برگشتم و با تحقیر نگاش کردم که چپ چپی نگام کرد
-چشاتم مشکل پیدا کرده ها مارال عقب که جایه
دختره با یه لحن عقی گفت
-یعنی عقب بشینم
اروم گفت
-نه پ بیا بشین رو پای این یابو
که باعث شد کامران بلند بخنده
اعصابم بهم ریخته بود رو به کامران اروم گفتم
-زهرمار
باخنده گفت
-جیگرت عزیزم
رو به دختره کردم وگفتم
-سوار شو دیگه اه چقده ناز میکنه
-به توچه اصلا دلم میخواد ناز کنم وکامرانم نازم وبخره
پوفی کردم وگفتم
-خدا خوب درو تخته رو باهم جور میکنه
-کامراااااااااااااان ایشون کی باشن
-مارال زوذ باش سوار شو دیگه دیر میشه
دختره با ناز سوار شدو از پشت گونه کامران و بوسید
-خوب عزیزم نگفتی این کیه؟
کامران هیچی نگفت وبه من نگاه کرد،بهش نگاه کردم و پوزخند زدم
با خودم عهد کرده بودم دیگه غلطی که فعه پیش کرده بودم که الان این وضعم بود ونکنم
-خوب ایشون دخترخاله بنده هستن بهار خانوم،ایشونم مارالن دوست دختر بنده
نگامو ازش گرفتم وبه بیرون نگاه کردم
پسره ی بیشور بچش داره تو شکمم من بزرگ میشه اونوقت میگه دخترخالشم
-نگفته بودی دخترخالت اینقده بچس
خوبه حالا به تو گفته خاله و دخترخاله داره من که شوهرمه نمیدونم اصلا کی هست
کامران با یه لحنی که توش شیطنت موج میزد گفت
-نه همچین بچم نیس مگه نه بهارجون؟
جوابشو ندادم
مارال باحسی که توش حسادت موج میزد گفت
-مگه نگفتی تنهایی اگه میدونستم همراه داری که نمیومدم
-حالا لوس نشو،راستی مارال ادرس اونجایی که رفتی بچت و انداختی و بده
-واسه چی میخوای؟
-کار دارم تو بده
-گند زدی؟
-اره بدجور مثل خر گیر کردم توش
-توکه همیشه حواست بود هول شده بودی؟
-حالاااااااااا ،ادرس و بده بیاد شر بچرو بکنم
اینا داشتن درمورد بچه من حرف میزدن اعصابم خورد شد و گفتم
-من بچه رو س ق ط ن م ی ک ن م این صدبار
-بهار ما دراینباره قبلا باهم حرف زذیم مگه نه
-ردی جوابتم شنیدی اگه بخوای بچم و سقطش کنی باید از رو جنازه من رد بشی
مارال با یه لحنی که توش تعجب موج میزد گفت
-کامران تو با دخترخالت ریختی بهم؟
-بابا مست بودم هیچی نفهمیدم اونروزش
-فکر نمیکردی زیاد بچس ؟چندسالشه؟
-15
-چیییییییییییییییییییییییی یی؟
-اروم بابا گوشم کر شد
-میشه موضوعتون از من به یه چیزه دیگه تغیر بدین؟
این با حرص زیاد گفتم
-خاک توسرت کامران با این بدبخت چیکار داشتی؟
-مارال اصلا غلط کدم بهت گفت بیخیال
همون موقع کامران ماشین و پارک کردو پیاده شدیم و رفتیم تو یه کافه سنتی که یه جای خیلی شیک بود و پر بود ازتختای چوبی که تویه محیط سرباز سرسبز که درختای بلندی داشت وابشار مصنوعیم وسطش بود روی یه تخت نشستیم بعد یه چند دقیقه یه پسره دیگم رسید و که باز دوباره مارال خودشو اویزون پسره کردو تف تف بوس
اه اه حالم بهم خورد اون پسره با کامران دست و داد و نوبت من که رسید با یه علامت سوال بزرگ و با حیرت اول به من نگاه کرد و بعدم به کامران
-معرفی نمیکنی کامران جان؟
-هوم چرا دخترخاله بنده بهار خانوم
پسره دستشو اورد جلو گفت
-منم فریدم خوشبختم
یه نگاه به دستش کردم و یه نگاه به صورتشو گفتم
++رمان**
-منم همینطور
اونم بدون اینکه به روی خودش بیاره که قشنگ قهوه ای شده دستشو جمع کردو یه لبخند هیز بهم زد
اصلا از پسره با اون نگاهای هیزش خوشم نیومد این دختره هم که تمومش و میمالوند به پسره اخرم نفهمیدم این با کامران دوسته یا با فرید
حتما دیده کامران فعلا مشغوله گفته این یکی و بچسبم نپره
بالاخره ساعت 10 اقا رضایت دادن تا بریم به زور این چندشاعت و تحمل کرده بودم
تو ماشین چشام و بسته بودم و به اهنگ خط و نشون امیرعلی که داشت پخش میشد گوش میدادم
با واستادن ماشین چشام و باز کردم ولی با دیدن جایی که نگه داشته بود تعجب کردم و برگشتم سمت کامران داشت با گوشیش ور میرفت
-چرا واستادی اینجا؟
بهم نگاه کردو گفت
-حوصله خونه رو ندارم پیاده شو یکم قدم بزنیم
خودمم اصلا حوصله نداشتم برم تو اون خونه بزرگ و از تنهایی دق کنم واسه همین بدون هیچ حرفی پیاده شدم
اروم کنارهم راه میرفتیم ولی هیچ حرفی نمیزدیم
با دیدن بوفه ای که وسط پارک بود وفاصله نسبتا زیادی باهامون داشت دلم هوای پفک لینا کرد ولی اصلا دوست نداشتم به کامران بگم
با حسرت داشتم راه میرفتم ولی اخر دیگه نتونستم تحمل کنم حتما باید میخورم
وگرنه چشاش بچم کاج میشد
با یاداوری نی نیم لبخندی زدم که کامران گفت
-چیه واسه خودت جک میگی و میخندی؟
-نه یاد یه چیزی افتادم
-چی؟
برگشتم طرفش و زل زدم تو چشاش وهیچی نگفتم چشاش دیوونه کننده بود اونم منتظر زل زده بود تو چشام واسه اینکه بحث و عوض کنم گفتم
-من پفک کیخوام
-هان؟
-میگم پفک میخوام
-مگه بچه شدی؟بیخیال بابا حوصله داری
-مگه فقط بچه ها پفک میخورن
-بیخیال اومدیم قدم بزنیم نه اینکه پفک بخوریم
یه خسیس گفتم و با حالت قهر رفتم سمت یه نیمکت و روش نشستم و با گوشیم ور رفتم
-اومد طرفم و گفت
-خیل خوب قهر نکن میخرم برات
-نمیخوام دیگه
-همونطور که از کنارم رد میشد گفت
-خیلی بچه ای
اروم گفتم
-پس چرا نذاشتی بچگیم و کنم
اهی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم
-چیه خانومی طرفت کاشتت نیومده؟اشکال نداره خودمون در خدمتتیم خانومی
سرمو بلند کردم و به سه تا پسری که روبه روم واستاده بودم نگاه کردم
که یکیشون سوتی کشیدو گفت
-اولل عجب لعبتی
-عجب لبایی جون میده واسه خوردم
از حرفاشون خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و اخم کردم
-خاک تو سر پسره که همچین دافی و قال گذاشته بیا عزیزم پیش خودم
احساس کردم یکیشون اومد طرفم واسه همین از جام بلند شدم
-اییییییییییییییییی جووووووووووووون عجب هیکل سکسی داری خانومی بیا یه شب باما قول میدم بهت بد نگذره پول خوبیم بهت میدیم خانومی فقط ارزون حساب کن مشتری شیم
بعدم خودشو دوستای جلف تر از خودش زدن زیر خنده
همش تقصیر خودم بود اگه به خازر لجبازی با کامران اینجوری تیپ نمیزدم و ارایش نمیکردم
الان یه همچین بی سر و پاهایی جردت متلک انداختن نداشتن
راه افتادم طرف بوفه ای که کامران رفته بود
اون پسرام پشت سرم راه افتاده بودن با دستی که روی ب.ا.س.ن.م قرار گرفت جیغی زدم و برگشتم طرف پسره و همچین خوابوندم تو صورتشو شروع کردم به فحش دادن
از ترس داشتم سکته میکردم اون نقطه از پارکم هیچکس نبود سعی کردم اصلا نشون ندم که ترسیدم
یکی از پسرا از پشت خودشو بهم چسبونده بود و داشت خودشو بالا وپایین میکرد و ای جون ای جون میگفت
خواستم ازش جدابشم که دستشو دورم حلقه کرد و اون پسرای دیگم میگفتن
-ارمان زنگ بزن داوود ماشین و بیاره بریم خونه ما کسی نیست یه شب توپ بااین خانومی داشته باشیم بعدم دتشو کشید رو لبم وگفت
-اووووووووومممممممم جون دارم لحظه شماری میکنم
با دیدن قامت کامران زدم زیر گریه
پسری که از پشت بغلم کرده بود گفت
-چیه عزیزم لذت نمیبری؟اشکال نداره مهم منم که دارم لذت میبرم
کامران با عصبانیت و قدم های تند داشت بهمون نزدیک میشد
با کفشام که پاشنه 10 سانتی نوک تیزی داشت محکم کوبوندم تو پای پیری که پشت سرم بود
اخی کرد و ولم کرد
سریع اومدم برم طرف کامران که اون یکی پسره دستمو وگرفت
-کجا خانومی به همین زودی میخوای بری؟در خدمت باشیم
کامران از پشت گردن پسره رو گرفت که پسره ولم کرد
با حرص گفت
-که میخوای درخدمتش باشی اره عوضی؟
-اخ اخ ولم کن به توچه اصلا
-نشونت میدم به من چه
بعدم محکم از پشت زد تو کمر پسره که باعث شد پسره نیم خیز رو زمین بیوفته
سریع دوییدم و پشت کامران پناه گرفتم و از پشت بلوزشو تو دستم گرفتم
دوستای پسره اومدن و با کامران درگیر شدن
بعد چند دقیقه که دیدن نمیتونن با کامران مبارزه کنن بعد چندتا فحش رکیک ازمون دور شدن
از بینی کامران داشت خون میومد
سریع از تو جیبم دستمال برئاشتم و خون دماغ کامران و باهاش پاک کردم
هق هقم تموم نمیشد کامران رو نیمکت نشسته بود و منم روبه روش زانو زده بودم
-بسه ساکت باش بهار سرم و بردی
بعدم من و کنار زدو پفکایی که رو زمین پرت کرده بود برداشت و گرفت طرفم
-بیا اینم پفکت
-نمیخوام
-بگیر حوصله ندارم به قران میزنم همینجا لهت میکنم
از جدیت تو صداش ترسیم از دستش گرفتم بعدم پشت سرش راه افتادم سمت ماشین تا توی ماشین نشستم دادش رفت هوا
-چه جلف بازی دراوردی که این طوری داشتن باهات لاس میزدن؟ها؟
واسه من که شوهرتم ازین ارایشا نمیکنی بعد واسه هر بی پدر و مادری که توخیابونه واسم لبات و سرخ میکنی و عین هو دخترای خیابونی خودت و درست میکنی؟
با گریه گفتم
-به خدا من کاری نکردم داشتم میومدم پیش تو
-خفه شو دهنت و ببند نمیخوام صدای نحست و بشنوم
تا خود خونه اشک میریختم و کامران با عصبانیت رانندگی میکرد
تارسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم وبا گریه رفتم تو اتاقم و در وبستم با همون لباسا رو تخت افتاده بودمو گریه میکردم ونفهمیدم کی خوابم برد
با حس اینکه کسی داره لباسام و در میاره با وحشت بلند شدم
کامران که دید ترسیدم گفت
-بگیر بخواب منم
زیر مانتوم فقط لباس زیر داشتم ،داشتم از خجالت اب میشدم دستمو گذاشتم رو دست کامران و گفتم
-خودم عوض میکنم
اونم بهم نگاه کردو هیچی نگفت
از جام بلند شدم منتظر بودم که کامران بره بیرون ولی اون گرفت رو تختم دراز کشیدو چشاش و بست
اروم گفتم
اروم گفتم: میخوای اینجا بخوابی؟
- اره اشکالی اره؟
منتظر بهم نگاه کرد. فقط با مظلومیت نگاش کردم.
چشماشو بست و گفت: سریع لباستو عوض کن.
یکم وایستادم وقتی دیدم چشماشو باز نمیکنه,پشتم رو کردم بهش و مانتومو در اوردم.
داشتم د
نبال یه لباس پوشیده توی کمدم میگشتم,وقتی تی شرت مشکیمو پیدا کردم برگشتم طرفش تا ببینم چشماش بستس یا نه
که تا برگشتم دیدم چشماش بازه و چار چشمی داره منو نگاه میکنه
سریع برگشتم و گفتم:چشماتو ببند
با احساس اینکه کامران پشت سرمه,چشمامو بستم
و نفسمو تو سینم حبس کردم
دستش دور کمرم حلقه شد با ناله گفتم:کامران
از روی زمین بلندم کرد و رو تخت خوابوندم خودشم روم خیمه زد.
دیکه داشتم احساس خطر میکردم:_ کامران من حاملم
خواهش میکنم!!
روم خم شدو لبام و محکم بوسید و پاشد رفت از اتاق بیرون سریع بلند شدم لباسمو پوشیدمو شلوارمم با شلوارک سیاهم عوض کردم و خزیدم زیر پتو از فکر اینکه اگه کامران مثل اون دفعه به حرفم گوش نمیکرد تنم لرزید معلوم نبود چه بلایی سر بچم میومد چشام و بستم هنوز به 3 نرسیده بود خوابم برد
امروز جمعه بود زود بیدار شدم و رفتم اشپزخونه لبم به خاطر گازی که دیشب کامران گرفته بود کبود شده بود داشتم صبحونه رو اماده میکردم که کامرانم سر رسید ازش هم به خاطر کار دیروزم و کاری که میخواست باهام بکنه خجالت میکشیدم اروم به کامران که با یه شلوارک مشکی و رکابی مشکی جلوم بود سلام دادم اونم سرشو تکون داد و خمیازه ای کشید و پشت میز نشست سریع صبحونمو خوردم به کامران گفتم -تموم شدی صدام کن بیام جمع کنم محلم نداد خیلی ازین کارش ناراحت شدم با بغض اومدم و رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم و اروم اروم اشک میریختم نمیدونم چرا حرکات کامران واسم مهم شده بود با کمترین بی اعتناییش یا دعواش میزدم زیر گریه یا بغض میکردم برای اینکه حال و هوام عوض بشه تصمیم گرفتم برم تو حیاط لباسامو عوض کردم و با یه شلوار ورزشی همراه با سیوشرت مشکیش پوشیدم
موهامم دم اسبی بستم و رفتم تو حیاط وقتی داشتم از جلوی کامران رد میشدم متوجه نگاه خیره اش به خودم شدم -کجا؟ با لحن مظلومی گفتم -حوصلم سر رفته میخوام برم تو حیاط -با اجازه کی؟ -نمیخوام برم سفر قندهار که تو همین حیاطم میترسی فرار کنم خودتم پاشو بیا سرشو تکون داد منم زدم بیرون اهنگ ارومی گذاشته بودم اروم اروم قدم میزدم با احساس اینکه یکی داره دنبالم میاد برگشتم با دیدن چیزی که پشت سرم بود جیغی زدم وکامران و صدا کردم سگ سیاه و زشت کامران داشت دنبالم میومد ترسیده بودم و فقط کامران کامران میکردم من عقب عقب میرفتم وسگم با هرقدم من میومد جلو -گمشووووووووو فقط جیغ میزدم دیدم کامران با دو از خونه اومد بیرون با دیدن من و اون سگ زشتش زذ زیر خنده بلند داد زدم
-زهرمار،تورو خدا بیا این سگ زشتتو از من دور کن -حقته -کامران به خدا الان پس میوفتم جون هرکی که دوست داری سگه خواست به طرفم خیز برداره که جیغ بلندی کشیدم و دستام و جلوی چشمم گرفتم کامران سوتی زدو گفت -سالییییییییی بدو بیا اینجا پسر سگ زشت با صدای کامران به طرفش دویید و جلوی پاش واستاد کامرانم زانو زدو سگ و نوازش کرد منم ازین فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت خونه که پارس سگه بلند شد نزدیکشون که رسیدم اروم اروم داشتم از کنارشون رد میشدم که کامران دستمو گرف و کشید طف خودش با التماس گفتم -کامران تورو خدا ولم کن ،جون من -بیا بابا بالاخره که چی تو قراره تا اخر عمرت اینجا باشی نمیشه که تا میای بیرون جیغت بره هوا فکر کن من امروز نمیبودم تو میخواستی چیکار کنی؟ با لجبازی سعی داشتم دستمو از دستای قدرتمندش بکشم بیرون -
ولم کن خوب بفروشش اینجوری منم راحترم -عمرا اگه شده تورو بفروشم این و نمیفروشم از حرفش خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم و سرم و انداختم پایین اونم که فهمید حرف بی ربطی زده گفت -ببخشید اصلا حواسم نبود چی گفتم حالا بیا به خدا حیوونه بدی نیست خیلیم خوبه بعدم دستی رو سر سگه کشدو گفت -مگه نه سالی؟ سگه پارسی کرد که من زیر خودمو خیس کردم و جیغ زدم کامران خنده ای کردو دستمو کشیدو رو پاش که قایم بود نشوند سگه دقیقا جلوم بود چشام و از ترس بستم و سرم و تو سینه کامران قایم کردم -کامران من دارم سکته میکنم تورو خدا بگو بره اونور -نمیشه باید باهاش دوست بشی -نمیخوام خودم و تو بغل کامران قایم کرده بودم و میلرزیدم صدای جدی کامران باعث شد بیشتر بهش بچسبم -بهار چشات و باز کن تا چشام و باز کردم دیدم سگه کنار پامه از وحشت از هوش رفتم ودیگه هیچی حالیم نبود با صدای دونفر که بالای سرم پچ پچ میگردن چشام و باز کردم -بیا اقای مجنون اینم خانومت با این حرفش کامران سریع به طرفم چرخید -بهار خوبی.؟چت شد تورو دختر همون موقع احساس کردم دارم بالا میارم با دستم به اون خانومه فهموندم اونم سریع واسم سطل اورد و گذاشت جلوم بیحال روی تخت افتادم که خانومه گفت -چرا بالا اوردی؟واستا برم دکتر و صدا کنم گفتم -نمیخواد حاملم -اوه اوه دختر پس واجب شد حتما به دکتر بگم بعدم سریع از اتاق زد بیرون کامران اومد کنارم و دستم و گرفت -بهار خوبی؟ بهش نگاه کردم دلم واسش سوخت واسه همین لبخند بیجونی زدم و گفتم -خوبم نگران نباش دکتر اومد و بعد معاینه رو به کامران کرد -به خانومتون استرس وارد شده شما باید بیشتر مراقب باشین هرگونه استرس و هیجان واسه خودشو بچش بده -بله خانوم دکتر
-ایشون سرمشون تموم بشه مرخصن میتونید ببریدشون
کامران تشکری کردوروبه من گفت
-من برم کارای ترخیصتو انجام بدم
سری تکون دادم و از پشت رفتنش و نگاه کردم
اینقدر گرستم بود اصلا حوصله اینو نداشتم برم خونه و ناهار درست کنم
سرمم تموم شده بود و منظر کامران نشسته بودم
شالمو درست کردو صورتمو اب زدم به خودم نگاه کردم
فقط مانتو شال و تنم کرده بود شلوارم همون شلوار ورزشیم بود
شونمو و بالا انداختم و با خودم گفتم
-چه اشکالی داره تا همین چند وقت پیش مد بود باهمین شلوارا برن بیرون
حالا مام یه روز پوشیدم
همون موقع اومد کامران اومد تو
-اماده ای ؟بریم؟
-اره
کنار کامران راه افتادم همه یه جور خاصی نگامون میکردن
اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم
تو ماشین ساکت بودیم که کامران گفت
-بریم رستوران
با کله قبول کردم
در یک رستوران نگه داشت
سعی میکردم اروم اروم بخورم ولی نمیشد وقتی تموم کردم سرم و که بالا گرفتم دیدم کامران خیره شده به من
با سر گفتم هان؟
لبخندی زددو گفت
-سیرشدی
با پرویی گفتم
-اره
از جاش بلند شد و رفت حساب کنه
سرمو برگردوندم و اطرافم و دید زدم یه چند تا دختر بودن که زل زده بودن به کامران یکیم از یکی دیگه زشت تر
شونه ای بالا انداختم و ازجام بلند شدمو ومنتطر کامران موندم
کامران که اومد باهمدیگه از جلوی دخترا رد شدیم و یه پوزخند مسخره تحویلشون دادم
عجب دوره زمونه ای شده به خدا انگار نه انگار که من بااین نره غول اومدم ها
سوار ماشین شدیم پشت چراغ قرمز واستاده بودیم با دیدن سیسمونی که اونطرف خیابون بود با ذوق برگشتم طرفش و گفتم
-وای کامران دور بزن
با تعجب برگشت طرفم و گفت
-واسه چی؟
-اون سیسمونیرو نگاه چقده چیزای خوشگلی داره دور بزن دیگه
با لبخند سرشو تکون داد و راهنما زدو دور زد اونزرف خیابون
سریع از ماشین پیاده شدم و منتظر کامران موندم
کامران دستمو گرفت هیچ تلاشی نکردم دستمو بکشم بیرون تا همینجاشم که نگفته بود این بچه قرار نیست به دنیا بیاد خودش کلی بود
با ذوق به لباسای بچه گونه نگاه میکردم و از هرکدوم که خوشم میومد با ناز برمیگشتم طرف کامران و میگفتم
-این نازه مگه نه؟
کامرانم که فهمیده بود واسه چی عشوه میام میخدیدن و هی میگفت
-از دست تو برش دار
نتیجه این نازو عشوه ها شد دوتا نایلون بزرگ خرید لباس و کفش
-جالا خوبه بچه تازه یه ماهه شه نمیدونی جنسیتش چیه،فکر کنم تا بفهمی جیب بنده رو باید خالی کنی
-حالا کجاش و دیدی
پولشون و حساب کردو زدیم از فروشگاه بیرون
-کامران؟
-هوم؟
-میشه چندتا سوال ازت بپرسم؟
-بپرس
-مامان بابات کجان؟
برگشت بهم نگاه کرد
مظلوم گفتم
-اخه من هیچی ازت نمیدونم مثلا تو شوهرمی
پوزخندی زد و گفت
-هه شوهر
هیچی نگفتم و سرمو برگردوندم طرف خیابون
-هردوشون فوت کردن
-متاسفم
-ممنون
خواهر برادریم نداری؟
-چرا یه خواهر و برادر دارم اینجا نیستن امرکان سال تا سالم نمیبینمشون
-پس تو چرا نرفتی پیششون؟
-ازون ور اب خوشم نمیاد واسه زندگی
-اوهومی کردم و دیگه چیزی نگفتم
-ولی میگم ها بهار؟
برگشتم طرفش ومنتظر نگاش کردم
-ولی خیلی لوسی اخه سگه به اون نازی کجاش ترس داشت؟
-اره خیلی نازه مثل تو
-اوهو همه خودشون و میکشن واسه من هزارتا خاطرخواه دارم تو الان باید افتخار کنی زنمی
-میگم خواستی یکم بیشتر از خودت تعریف کن
-نه خداییش دروغ میگم؟
خدایش راست میگفت کثافت خیلی جیگررررر بود
اوپسی کردمو سرمو تکون دادم
-کامران؟
-هان؟
-چرا شرط گذاشتی من نباید دیگه خانوادم و ببینم
یهو با این سوالم اخماش رفت توهم جوابمو نداد ترسیدم و ساکت شدم
خونه که رسیدیم رفتم لباسام و با یه تاپ قرمز که بندش دور گردن بسته میشد با دامنش که خیلی کوتاه بود پوشیدم دوست داشتم به چشم کامران خوشگل بشم
ولی از یه طرفیم میترسیدم که کامران نتونه خودشو کنترل کنه
ولی کرمم گرفته بود رفتم جلوی اینه و رز قرمزم و برداشتم و لبام و سرخ کردم
یه کمم عطر به خودم زدم و از اتاق اومدم بیرون
همزمان با من کامرانم اومد بیرون
با دیدن من مات و مبهوت سرجاش واستاد با ناز از کنارش رد سدم و گفتم
-ماتت نبره اقا پسر
بعدم با شیطنت اومدم پایین رفتم رو مبل نشستم و پام و انداختم رو اون پام
وtv وروشن کردم
کامران اومد کنارم نشستو دستش و انداخت زو شونم
سرمو گداشتم رو شونش
نمیدونم چم شده بود دیونه شده بودم حرکاتم دست خودم نبود
رفتم تو اتاقم اول میخواستم نرم و لج کنم ولی یه حسی قلقلکم میداد که شده برم روی دختره رو کم کنم
واسه همین مانتو تنگم و که خیلی کوتاه بود وکتی بود استین سه ربع داشت با شلوار سفید تنگ و شال سفیدم ست کردم،کفشای پاشنه 10 سانتی مشکیمم برداشتم موهامم اتو کردم و از
پشت گیره گلمو زدم و دوطرف موهام واتو کردم وازیر شال سفیدم ریختم بیرون
دور چشامو مشکی کردم و بایکم رز گونه ورز لب دیگه همه چی تموم شدم
بعداینکه کارم تموم شد کیف پولمو برداشتم و اومدم از اتاق بیرون
کامران رو کاناپه دراز کشیده بود و پشاش و بسته بود
اینجوری بهتر میتونستم دیدش بزنم
شلوار کتون قهوه ای بایه بلوز شکلاتی که استیناش و تا ارنج تا زده بود پوشیده بود با کالجای قهوه ای
خیلی شیک شده بود
یه سرفه مصلحتی کردم
که چشاش و باز کرد با دیدین من یه چند دقیقه بهم زل زد
-چیهههههههههه؟
سریع نگاشو گرفت و سوییچ و از رومیز برداشت و گفت
-بریم
پشت سرش از پله ها اومدم پایین
سوار ماشین که شدیم با ریموت درو باز کردو گاز و گرفت و رفت بیرون
اصلا محلش ندادم ولی سنگینی نگاشو رو خودم احساس میکردم
بعد چند دقیقه جلوی یه خونه پارک کرد و بوق زد
هنوز به ثانیه نشده بود یه دختره از خونه پرید بیرون با عشوه اومد طرف ماشین ولی با دیدن من مات شد و واستاد یه پوزخند تحویلش دادم و صورتمو برگردوندم طرف کامران که با لبخند اون مواجه شدم
ایشی کردم و صاف نشستم
شیشیه رو کشید پایین و گفت
-بیا دیگه مارال چرا ماتت برده
دختره با ناز گفت
-کامران جون اخه جلو که جا نیست
برگشتم و با تحقیر نگاش کردم که چپ چپی نگام کرد
-چشاتم مشکل پیدا کرده ها مارال عقب که جایه
دختره با یه لحن عقی گفت
-یعنی عقب بشینم
اروم گفت
-نه پ بیا بشین رو پای این یابو
که باعث شد کامران بلند بخنده
اعصابم بهم ریخته بود رو به کامران اروم گفتم
-زهرمار
باخنده گفت
-جیگرت عزیزم
رو به دختره کردم وگفتم
-سوار شو دیگه اه چقده ناز میکنه
-به توچه اصلا دلم میخواد ناز کنم وکامرانم نازم وبخره
پوفی کردم وگفتم
-خدا خوب درو تخته رو باهم جور میکنه
-کامراااااااااااااان ایشون کی باشن
-مارال زوذ باش سوار شو دیگه دیر میشه
دختره با ناز سوار شدو از پشت گونه کامران و بوسید
-خوب عزیزم نگفتی این کیه؟
کامران هیچی نگفت وبه من نگاه کرد،بهش نگاه کردم و پوزخند زدم
با خودم عهد کرده بودم دیگه غلطی که فعه پیش کرده بودم که الان این وضعم بود ونکنم
-خوب ایشون دخترخاله بنده هستن بهار خانوم،ایشونم مارالن دوست دختر بنده
نگامو ازش گرفتم وبه بیرون نگاه کردم
پسره ی بیشور بچش داره تو شکمم من بزرگ میشه اونوقت میگه دخترخالشم
-نگفته بودی دخترخالت اینقده بچس
خوبه حالا به تو گفته خاله و دخترخاله داره من که شوهرمه نمیدونم اصلا کی هست
کامران با یه لحنی که توش شیطنت موج میزد گفت
-نه همچین بچم نیس مگه نه بهارجون؟
جوابشو ندادم
مارال باحسی که توش حسادت موج میزد گفت
-مگه نگفتی تنهایی اگه میدونستم همراه داری که نمیومدم
-حالا لوس نشو،راستی مارال ادرس اونجایی که رفتی بچت و انداختی و بده
-واسه چی میخوای؟
-کار دارم تو بده
-گند زدی؟
-اره بدجور مثل خر گیر کردم توش
-توکه همیشه حواست بود هول شده بودی؟
-حالاااااااااا ،ادرس و بده بیاد شر بچرو بکنم
اینا داشتن درمورد بچه من حرف میزدن اعصابم خورد شد و گفتم
-من بچه رو س ق ط ن م ی ک ن م این صدبار
-بهار ما دراینباره قبلا باهم حرف زذیم مگه نه
-ردی جوابتم شنیدی اگه بخوای بچم و سقطش کنی باید از رو جنازه من رد بشی
مارال با یه لحنی که توش تعجب موج میزد گفت
-کامران تو با دخترخالت ریختی بهم؟
-بابا مست بودم هیچی نفهمیدم اونروزش
-فکر نمیکردی زیاد بچس ؟چندسالشه؟
-15
-چیییییییییییییییییییییییی یی؟
-اروم بابا گوشم کر شد
-میشه موضوعتون از من به یه چیزه دیگه تغیر بدین؟
این با حرص زیاد گفتم
-خاک توسرت کامران با این بدبخت چیکار داشتی؟
-مارال اصلا غلط کدم بهت گفت بیخیال
همون موقع کامران ماشین و پارک کردو پیاده شدیم و رفتیم تو یه کافه سنتی که یه جای خیلی شیک بود و پر بود ازتختای چوبی که تویه محیط سرباز سرسبز که درختای بلندی داشت وابشار مصنوعیم وسطش بود روی یه تخت نشستیم بعد یه چند دقیقه یه پسره دیگم رسید و که باز دوباره مارال خودشو اویزون پسره کردو تف تف بوس
اه اه حالم بهم خورد اون پسره با کامران دست و داد و نوبت من که رسید با یه علامت سوال بزرگ و با حیرت اول به من نگاه کرد و بعدم به کامران
-معرفی نمیکنی کامران جان؟
-هوم چرا دخترخاله بنده بهار خانوم
پسره دستشو اورد جلو گفت
-منم فریدم خوشبختم
یه نگاه به دستش کردم و یه نگاه به صورتشو گفتم
++رمان**
-منم همینطور
اونم بدون اینکه به روی خودش بیاره که قشنگ قهوه ای شده دستشو جمع کردو یه لبخند هیز بهم زد
اصلا از پسره با اون نگاهای هیزش خوشم نیومد این دختره هم که تمومش و میمالوند به پسره اخرم نفهمیدم این با کامران دوسته یا با فرید
حتما دیده کامران فعلا مشغوله گفته این یکی و بچسبم نپره
بالاخره ساعت 10 اقا رضایت دادن تا بریم به زور این چندشاعت و تحمل کرده بودم
تو ماشین چشام و بسته بودم و به اهنگ خط و نشون امیرعلی که داشت پخش میشد گوش میدادم
با واستادن ماشین چشام و باز کردم ولی با دیدن جایی که نگه داشته بود تعجب کردم و برگشتم سمت کامران داشت با گوشیش ور میرفت
-چرا واستادی اینجا؟
بهم نگاه کردو گفت
-حوصله خونه رو ندارم پیاده شو یکم قدم بزنیم
خودمم اصلا حوصله نداشتم برم تو اون خونه بزرگ و از تنهایی دق کنم واسه همین بدون هیچ حرفی پیاده شدم
اروم کنارهم راه میرفتیم ولی هیچ حرفی نمیزدیم
با دیدن بوفه ای که وسط پارک بود وفاصله نسبتا زیادی باهامون داشت دلم هوای پفک لینا کرد ولی اصلا دوست نداشتم به کامران بگم
با حسرت داشتم راه میرفتم ولی اخر دیگه نتونستم تحمل کنم حتما باید میخورم
وگرنه چشاش بچم کاج میشد
با یاداوری نی نیم لبخندی زدم که کامران گفت
-چیه واسه خودت جک میگی و میخندی؟
-نه یاد یه چیزی افتادم
-چی؟
برگشتم طرفش و زل زدم تو چشاش وهیچی نگفتم چشاش دیوونه کننده بود اونم منتظر زل زده بود تو چشام واسه اینکه بحث و عوض کنم گفتم
-من پفک کیخوام
-هان؟
-میگم پفک میخوام
-مگه بچه شدی؟بیخیال بابا حوصله داری
-مگه فقط بچه ها پفک میخورن
-بیخیال اومدیم قدم بزنیم نه اینکه پفک بخوریم
یه خسیس گفتم و با حالت قهر رفتم سمت یه نیمکت و روش نشستم و با گوشیم ور رفتم
-اومد طرفم و گفت
-خیل خوب قهر نکن میخرم برات
-نمیخوام دیگه
-همونطور که از کنارم رد میشد گفت
-خیلی بچه ای
اروم گفتم
-پس چرا نذاشتی بچگیم و کنم
اهی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم
-چیه خانومی طرفت کاشتت نیومده؟اشکال نداره خودمون در خدمتتیم خانومی
سرمو بلند کردم و به سه تا پسری که روبه روم واستاده بودم نگاه کردم
که یکیشون سوتی کشیدو گفت
-اولل عجب لعبتی
-عجب لبایی جون میده واسه خوردم
از حرفاشون خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و اخم کردم
-خاک تو سر پسره که همچین دافی و قال گذاشته بیا عزیزم پیش خودم
احساس کردم یکیشون اومد طرفم واسه همین از جام بلند شدم
-اییییییییییییییییی جووووووووووووون عجب هیکل سکسی داری خانومی بیا یه شب باما قول میدم بهت بد نگذره پول خوبیم بهت میدیم خانومی فقط ارزون حساب کن مشتری شیم
بعدم خودشو دوستای جلف تر از خودش زدن زیر خنده
همش تقصیر خودم بود اگه به خازر لجبازی با کامران اینجوری تیپ نمیزدم و ارایش نمیکردم
الان یه همچین بی سر و پاهایی جردت متلک انداختن نداشتن
راه افتادم طرف بوفه ای که کامران رفته بود
اون پسرام پشت سرم راه افتاده بودن با دستی که روی ب.ا.س.ن.م قرار گرفت جیغی زدم و برگشتم طرف پسره و همچین خوابوندم تو صورتشو شروع کردم به فحش دادن
از ترس داشتم سکته میکردم اون نقطه از پارکم هیچکس نبود سعی کردم اصلا نشون ندم که ترسیدم
یکی از پسرا از پشت خودشو بهم چسبونده بود و داشت خودشو بالا وپایین میکرد و ای جون ای جون میگفت
خواستم ازش جدابشم که دستشو دورم حلقه کرد و اون پسرای دیگم میگفتن
-ارمان زنگ بزن داوود ماشین و بیاره بریم خونه ما کسی نیست یه شب توپ بااین خانومی داشته باشیم بعدم دتشو کشید رو لبم وگفت
-اووووووووومممممممم جون دارم لحظه شماری میکنم
با دیدن قامت کامران زدم زیر گریه
پسری که از پشت بغلم کرده بود گفت
-چیه عزیزم لذت نمیبری؟اشکال نداره مهم منم که دارم لذت میبرم
کامران با عصبانیت و قدم های تند داشت بهمون نزدیک میشد
با کفشام که پاشنه 10 سانتی نوک تیزی داشت محکم کوبوندم تو پای پیری که پشت سرم بود
اخی کرد و ولم کرد
سریع اومدم برم طرف کامران که اون یکی پسره دستمو وگرفت
-کجا خانومی به همین زودی میخوای بری؟در خدمت باشیم
کامران از پشت گردن پسره رو گرفت که پسره ولم کرد
با حرص گفت
-که میخوای درخدمتش باشی اره عوضی؟
-اخ اخ ولم کن به توچه اصلا
-نشونت میدم به من چه
بعدم محکم از پشت زد تو کمر پسره که باعث شد پسره نیم خیز رو زمین بیوفته
سریع دوییدم و پشت کامران پناه گرفتم و از پشت بلوزشو تو دستم گرفتم
دوستای پسره اومدن و با کامران درگیر شدن
بعد چند دقیقه که دیدن نمیتونن با کامران مبارزه کنن بعد چندتا فحش رکیک ازمون دور شدن
از بینی کامران داشت خون میومد
سریع از تو جیبم دستمال برئاشتم و خون دماغ کامران و باهاش پاک کردم
هق هقم تموم نمیشد کامران رو نیمکت نشسته بود و منم روبه روش زانو زده بودم
-بسه ساکت باش بهار سرم و بردی
بعدم من و کنار زدو پفکایی که رو زمین پرت کرده بود برداشت و گرفت طرفم
-بیا اینم پفکت
-نمیخوام
-بگیر حوصله ندارم به قران میزنم همینجا لهت میکنم
از جدیت تو صداش ترسیم از دستش گرفتم بعدم پشت سرش راه افتادم سمت ماشین تا توی ماشین نشستم دادش رفت هوا
-چه جلف بازی دراوردی که این طوری داشتن باهات لاس میزدن؟ها؟
واسه من که شوهرتم ازین ارایشا نمیکنی بعد واسه هر بی پدر و مادری که توخیابونه واسم لبات و سرخ میکنی و عین هو دخترای خیابونی خودت و درست میکنی؟
با گریه گفتم
-به خدا من کاری نکردم داشتم میومدم پیش تو
-خفه شو دهنت و ببند نمیخوام صدای نحست و بشنوم
تا خود خونه اشک میریختم و کامران با عصبانیت رانندگی میکرد
تارسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم وبا گریه رفتم تو اتاقم و در وبستم با همون لباسا رو تخت افتاده بودمو گریه میکردم ونفهمیدم کی خوابم برد
با حس اینکه کسی داره لباسام و در میاره با وحشت بلند شدم
کامران که دید ترسیدم گفت
-بگیر بخواب منم
زیر مانتوم فقط لباس زیر داشتم ،داشتم از خجالت اب میشدم دستمو گذاشتم رو دست کامران و گفتم
-خودم عوض میکنم
اونم بهم نگاه کردو هیچی نگفت
از جام بلند شدم منتظر بودم که کامران بره بیرون ولی اون گرفت رو تختم دراز کشیدو چشاش و بست
اروم گفتم
اروم گفتم: میخوای اینجا بخوابی؟
- اره اشکالی اره؟
منتظر بهم نگاه کرد. فقط با مظلومیت نگاش کردم.
چشماشو بست و گفت: سریع لباستو عوض کن.
یکم وایستادم وقتی دیدم چشماشو باز نمیکنه,پشتم رو کردم بهش و مانتومو در اوردم.
داشتم د
نبال یه لباس پوشیده توی کمدم میگشتم,وقتی تی شرت مشکیمو پیدا کردم برگشتم طرفش تا ببینم چشماش بستس یا نه
که تا برگشتم دیدم چشماش بازه و چار چشمی داره منو نگاه میکنه
سریع برگشتم و گفتم:چشماتو ببند
با احساس اینکه کامران پشت سرمه,چشمامو بستم
و نفسمو تو سینم حبس کردم
دستش دور کمرم حلقه شد با ناله گفتم:کامران
از روی زمین بلندم کرد و رو تخت خوابوندم خودشم روم خیمه زد.
دیکه داشتم احساس خطر میکردم:_ کامران من حاملم
خواهش میکنم!!
روم خم شدو لبام و محکم بوسید و پاشد رفت از اتاق بیرون سریع بلند شدم لباسمو پوشیدمو شلوارمم با شلوارک سیاهم عوض کردم و خزیدم زیر پتو از فکر اینکه اگه کامران مثل اون دفعه به حرفم گوش نمیکرد تنم لرزید معلوم نبود چه بلایی سر بچم میومد چشام و بستم هنوز به 3 نرسیده بود خوابم برد
امروز جمعه بود زود بیدار شدم و رفتم اشپزخونه لبم به خاطر گازی که دیشب کامران گرفته بود کبود شده بود داشتم صبحونه رو اماده میکردم که کامرانم سر رسید ازش هم به خاطر کار دیروزم و کاری که میخواست باهام بکنه خجالت میکشیدم اروم به کامران که با یه شلوارک مشکی و رکابی مشکی جلوم بود سلام دادم اونم سرشو تکون داد و خمیازه ای کشید و پشت میز نشست سریع صبحونمو خوردم به کامران گفتم -تموم شدی صدام کن بیام جمع کنم محلم نداد خیلی ازین کارش ناراحت شدم با بغض اومدم و رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم و اروم اروم اشک میریختم نمیدونم چرا حرکات کامران واسم مهم شده بود با کمترین بی اعتناییش یا دعواش میزدم زیر گریه یا بغض میکردم برای اینکه حال و هوام عوض بشه تصمیم گرفتم برم تو حیاط لباسامو عوض کردم و با یه شلوار ورزشی همراه با سیوشرت مشکیش پوشیدم
موهامم دم اسبی بستم و رفتم تو حیاط وقتی داشتم از جلوی کامران رد میشدم متوجه نگاه خیره اش به خودم شدم -کجا؟ با لحن مظلومی گفتم -حوصلم سر رفته میخوام برم تو حیاط -با اجازه کی؟ -نمیخوام برم سفر قندهار که تو همین حیاطم میترسی فرار کنم خودتم پاشو بیا سرشو تکون داد منم زدم بیرون اهنگ ارومی گذاشته بودم اروم اروم قدم میزدم با احساس اینکه یکی داره دنبالم میاد برگشتم با دیدن چیزی که پشت سرم بود جیغی زدم وکامران و صدا کردم سگ سیاه و زشت کامران داشت دنبالم میومد ترسیده بودم و فقط کامران کامران میکردم من عقب عقب میرفتم وسگم با هرقدم من میومد جلو -گمشووووووووو فقط جیغ میزدم دیدم کامران با دو از خونه اومد بیرون با دیدن من و اون سگ زشتش زذ زیر خنده بلند داد زدم
-زهرمار،تورو خدا بیا این سگ زشتتو از من دور کن -حقته -کامران به خدا الان پس میوفتم جون هرکی که دوست داری سگه خواست به طرفم خیز برداره که جیغ بلندی کشیدم و دستام و جلوی چشمم گرفتم کامران سوتی زدو گفت -سالییییییییی بدو بیا اینجا پسر سگ زشت با صدای کامران به طرفش دویید و جلوی پاش واستاد کامرانم زانو زدو سگ و نوازش کرد منم ازین فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت خونه که پارس سگه بلند شد نزدیکشون که رسیدم اروم اروم داشتم از کنارشون رد میشدم که کامران دستمو گرف و کشید طف خودش با التماس گفتم -کامران تورو خدا ولم کن ،جون من -بیا بابا بالاخره که چی تو قراره تا اخر عمرت اینجا باشی نمیشه که تا میای بیرون جیغت بره هوا فکر کن من امروز نمیبودم تو میخواستی چیکار کنی؟ با لجبازی سعی داشتم دستمو از دستای قدرتمندش بکشم بیرون -
ولم کن خوب بفروشش اینجوری منم راحترم -عمرا اگه شده تورو بفروشم این و نمیفروشم از حرفش خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم و سرم و انداختم پایین اونم که فهمید حرف بی ربطی زده گفت -ببخشید اصلا حواسم نبود چی گفتم حالا بیا به خدا حیوونه بدی نیست خیلیم خوبه بعدم دستی رو سر سگه کشدو گفت -مگه نه سالی؟ سگه پارسی کرد که من زیر خودمو خیس کردم و جیغ زدم کامران خنده ای کردو دستمو کشیدو رو پاش که قایم بود نشوند سگه دقیقا جلوم بود چشام و از ترس بستم و سرم و تو سینه کامران قایم کردم -کامران من دارم سکته میکنم تورو خدا بگو بره اونور -نمیشه باید باهاش دوست بشی -نمیخوام خودم و تو بغل کامران قایم کرده بودم و میلرزیدم صدای جدی کامران باعث شد بیشتر بهش بچسبم -بهار چشات و باز کن تا چشام و باز کردم دیدم سگه کنار پامه از وحشت از هوش رفتم ودیگه هیچی حالیم نبود با صدای دونفر که بالای سرم پچ پچ میگردن چشام و باز کردم -بیا اقای مجنون اینم خانومت با این حرفش کامران سریع به طرفم چرخید -بهار خوبی.؟چت شد تورو دختر همون موقع احساس کردم دارم بالا میارم با دستم به اون خانومه فهموندم اونم سریع واسم سطل اورد و گذاشت جلوم بیحال روی تخت افتادم که خانومه گفت -چرا بالا اوردی؟واستا برم دکتر و صدا کنم گفتم -نمیخواد حاملم -اوه اوه دختر پس واجب شد حتما به دکتر بگم بعدم سریع از اتاق زد بیرون کامران اومد کنارم و دستم و گرفت -بهار خوبی؟ بهش نگاه کردم دلم واسش سوخت واسه همین لبخند بیجونی زدم و گفتم -خوبم نگران نباش دکتر اومد و بعد معاینه رو به کامران کرد -به خانومتون استرس وارد شده شما باید بیشتر مراقب باشین هرگونه استرس و هیجان واسه خودشو بچش بده -بله خانوم دکتر
-ایشون سرمشون تموم بشه مرخصن میتونید ببریدشون
کامران تشکری کردوروبه من گفت
-من برم کارای ترخیصتو انجام بدم
سری تکون دادم و از پشت رفتنش و نگاه کردم
اینقدر گرستم بود اصلا حوصله اینو نداشتم برم خونه و ناهار درست کنم
سرمم تموم شده بود و منظر کامران نشسته بودم
شالمو درست کردو صورتمو اب زدم به خودم نگاه کردم
فقط مانتو شال و تنم کرده بود شلوارم همون شلوار ورزشیم بود
شونمو و بالا انداختم و با خودم گفتم
-چه اشکالی داره تا همین چند وقت پیش مد بود باهمین شلوارا برن بیرون
حالا مام یه روز پوشیدم
همون موقع اومد کامران اومد تو
-اماده ای ؟بریم؟
-اره
کنار کامران راه افتادم همه یه جور خاصی نگامون میکردن
اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم
تو ماشین ساکت بودیم که کامران گفت
-بریم رستوران
با کله قبول کردم
در یک رستوران نگه داشت
سعی میکردم اروم اروم بخورم ولی نمیشد وقتی تموم کردم سرم و که بالا گرفتم دیدم کامران خیره شده به من
با سر گفتم هان؟
لبخندی زددو گفت
-سیرشدی
با پرویی گفتم
-اره
از جاش بلند شد و رفت حساب کنه
سرمو برگردوندم و اطرافم و دید زدم یه چند تا دختر بودن که زل زده بودن به کامران یکیم از یکی دیگه زشت تر
شونه ای بالا انداختم و ازجام بلند شدمو ومنتطر کامران موندم
کامران که اومد باهمدیگه از جلوی دخترا رد شدیم و یه پوزخند مسخره تحویلشون دادم
عجب دوره زمونه ای شده به خدا انگار نه انگار که من بااین نره غول اومدم ها
سوار ماشین شدیم پشت چراغ قرمز واستاده بودیم با دیدن سیسمونی که اونطرف خیابون بود با ذوق برگشتم طرفش و گفتم
-وای کامران دور بزن
با تعجب برگشت طرفم و گفت
-واسه چی؟
-اون سیسمونیرو نگاه چقده چیزای خوشگلی داره دور بزن دیگه
با لبخند سرشو تکون داد و راهنما زدو دور زد اونزرف خیابون
سریع از ماشین پیاده شدم و منتظر کامران موندم
کامران دستمو گرفت هیچ تلاشی نکردم دستمو بکشم بیرون تا همینجاشم که نگفته بود این بچه قرار نیست به دنیا بیاد خودش کلی بود
با ذوق به لباسای بچه گونه نگاه میکردم و از هرکدوم که خوشم میومد با ناز برمیگشتم طرف کامران و میگفتم
-این نازه مگه نه؟
کامرانم که فهمیده بود واسه چی عشوه میام میخدیدن و هی میگفت
-از دست تو برش دار
نتیجه این نازو عشوه ها شد دوتا نایلون بزرگ خرید لباس و کفش
-جالا خوبه بچه تازه یه ماهه شه نمیدونی جنسیتش چیه،فکر کنم تا بفهمی جیب بنده رو باید خالی کنی
-حالا کجاش و دیدی
پولشون و حساب کردو زدیم از فروشگاه بیرون
-کامران؟
-هوم؟
-میشه چندتا سوال ازت بپرسم؟
-بپرس
-مامان بابات کجان؟
برگشت بهم نگاه کرد
مظلوم گفتم
-اخه من هیچی ازت نمیدونم مثلا تو شوهرمی
پوزخندی زد و گفت
-هه شوهر
هیچی نگفتم و سرمو برگردوندم طرف خیابون
-هردوشون فوت کردن
-متاسفم
-ممنون
خواهر برادریم نداری؟
-چرا یه خواهر و برادر دارم اینجا نیستن امرکان سال تا سالم نمیبینمشون
-پس تو چرا نرفتی پیششون؟
-ازون ور اب خوشم نمیاد واسه زندگی
-اوهومی کردم و دیگه چیزی نگفتم
-ولی میگم ها بهار؟
برگشتم طرفش ومنتظر نگاش کردم
-ولی خیلی لوسی اخه سگه به اون نازی کجاش ترس داشت؟
-اره خیلی نازه مثل تو
-اوهو همه خودشون و میکشن واسه من هزارتا خاطرخواه دارم تو الان باید افتخار کنی زنمی
-میگم خواستی یکم بیشتر از خودت تعریف کن
-نه خداییش دروغ میگم؟
خدایش راست میگفت کثافت خیلی جیگررررر بود
اوپسی کردمو سرمو تکون دادم
-کامران؟
-هان؟
-چرا شرط گذاشتی من نباید دیگه خانوادم و ببینم
یهو با این سوالم اخماش رفت توهم جوابمو نداد ترسیدم و ساکت شدم
خونه که رسیدیم رفتم لباسام و با یه تاپ قرمز که بندش دور گردن بسته میشد با دامنش که خیلی کوتاه بود پوشیدم دوست داشتم به چشم کامران خوشگل بشم
ولی از یه طرفیم میترسیدم که کامران نتونه خودشو کنترل کنه
ولی کرمم گرفته بود رفتم جلوی اینه و رز قرمزم و برداشتم و لبام و سرخ کردم
یه کمم عطر به خودم زدم و از اتاق اومدم بیرون
همزمان با من کامرانم اومد بیرون
با دیدن من مات و مبهوت سرجاش واستاد با ناز از کنارش رد سدم و گفتم
-ماتت نبره اقا پسر
بعدم با شیطنت اومدم پایین رفتم رو مبل نشستم و پام و انداختم رو اون پام
وtv وروشن کردم
کامران اومد کنارم نشستو دستش و انداخت زو شونم
سرمو گداشتم رو شونش
نمیدونم چم شده بود دیونه شده بودم حرکاتم دست خودم نبود