14-05-2020، 3:22
داشتم از کوچه رد میشدم که صدایی شنیدم:سمانه...سمانه؟
صدای خودش بود.چادرمو کشیدم رو سرمو با شیطنت پامو تند کردم سمت خونه.
-سمانه صبر کن...صبر کن باهات حرف دارم.
صداش نزدیکتر شده بود...چقدر صداشو دوست داشتم.
سمتش برگشتم:یکی میبینه بد میشه حسین...
-بابام راضی شد.
--چی؟!
باورم نمی شد.بالاخره راضیش کردن اون مرد مغرور و یک دنده رو.
--شوخی نکن حسین.
-شوخی چیه؟واقعا میگم.راضیش کردیم.
--اخه چجوری؟
-عمو اکبر راضیش کرد.امشب مامانم زنگ میزنه خونتون با عمه بتول بیان اجازه خواستگاری بگیرن.
وای خدا...باورم نمیشه...بالاخره من و حسین بهم میرسیم؟وای خداجونم مرسی.تو شهر ما رسمه اول خانوما میرن اجازه میگیرن برا خواستگاری٬بعد اگه جواب اولیه مثبت بود برای توافق نهایی همه باهم میرن خواستگاری و بزرگای فامیل هم تو اون مجلس حضور دارن.
-دیدی درست شد سمانه؟دیدی؟اینهمه الکی میترسیدی.
--من الکی نمی ترسیدم حسین...الانم زودتر برو علیرضا میاد میبینت قشقرق به پا میکنه.
-بزار خواهرشون عروس مادرم بشه٬دیگه از قشقرقم خبری نیست.
--فکر کردی...اون موقع که دیگه بشم شوهر خواهرش قربونمم میره.
خندم گرفت:خودتو خوب تحویل میگیریا.
درو به سمت جلو هل دادم.
-چه کنیم ما اینیم دیگه.
با همون لبخند روی لبم وارد خونه شدم:خیلی دیوونه ای حسین.
وقتی درو بستم٬صداشو از تو کوچه شنیدم:آره دیوونه ام...دیوونه تو.
@@@@@@@@@@@@
پ ن:هرکی این متنو میخونه برای سمانه دعا کنه...اصلا حالش خوش نیس...اصلا
صدای خودش بود.چادرمو کشیدم رو سرمو با شیطنت پامو تند کردم سمت خونه.
-سمانه صبر کن...صبر کن باهات حرف دارم.
صداش نزدیکتر شده بود...چقدر صداشو دوست داشتم.
سمتش برگشتم:یکی میبینه بد میشه حسین...
-بابام راضی شد.
--چی؟!
باورم نمی شد.بالاخره راضیش کردن اون مرد مغرور و یک دنده رو.
--شوخی نکن حسین.
-شوخی چیه؟واقعا میگم.راضیش کردیم.
--اخه چجوری؟
-عمو اکبر راضیش کرد.امشب مامانم زنگ میزنه خونتون با عمه بتول بیان اجازه خواستگاری بگیرن.
وای خدا...باورم نمیشه...بالاخره من و حسین بهم میرسیم؟وای خداجونم مرسی.تو شهر ما رسمه اول خانوما میرن اجازه میگیرن برا خواستگاری٬بعد اگه جواب اولیه مثبت بود برای توافق نهایی همه باهم میرن خواستگاری و بزرگای فامیل هم تو اون مجلس حضور دارن.
-دیدی درست شد سمانه؟دیدی؟اینهمه الکی میترسیدی.
--من الکی نمی ترسیدم حسین...الانم زودتر برو علیرضا میاد میبینت قشقرق به پا میکنه.
-بزار خواهرشون عروس مادرم بشه٬دیگه از قشقرقم خبری نیست.
--فکر کردی...اون موقع که دیگه بشم شوهر خواهرش قربونمم میره.
خندم گرفت:خودتو خوب تحویل میگیریا.
درو به سمت جلو هل دادم.
-چه کنیم ما اینیم دیگه.
با همون لبخند روی لبم وارد خونه شدم:خیلی دیوونه ای حسین.
وقتی درو بستم٬صداشو از تو کوچه شنیدم:آره دیوونه ام...دیوونه تو.
@@@@@@@@@@@@
پ ن:هرکی این متنو میخونه برای سمانه دعا کنه...اصلا حالش خوش نیس...اصلا