فرشید به سمتم اومد:خب تو که میدونستی مریضه چرا زنش شدی؟
-چرا زنش شدم؟مگه من از اول میدونستم چه مرگشه؟گفتم شوهر میکنم میرم پی زندگیم از هاگیر واگیر اون خونه راحت میشم نمیدونستم شوهرم یه روانیه بدتر از بابام.
--راجع به پدرت اینجوری حرف نزن.
-چجوری حرف بزنم؟پدری که از صب تا شب کارش شده بود گیر دادن به این و اون.تو چرا لباست قرمزه؟تو چرا شالت رفته عقب؟تو چرا چادرتو کج گرفتی؟تو چرا چاییات پر رنگ شدن؟تو چرا نمیفهمی باید قبل نفس کشیدنتم از من اجازه بگیری؟همه حرفای بابام تو همین سوالات مسخره خلاصه میشدن فرشید...تو که دیدیش،تو که میشناسیش،تو که میدونی نصف بدبختیای من تو زندگیم تقصیر همین پدره؛چطور میگی راجبش بد حرف نزنم؟
با در موندگی دستمو بند نرده های راه پله کردم و بیحال روی پله ها ولو شدم:من خسته ام فرشید...خیلی خسته ام...آرامش میخوام.این خواسته زیادیه از زندگی؟
-نه زیاد نیست...ولی خودتم مقصری تو نرسیدن به این خواسته...تو بزرگش کردی تو زیادش کردی...
فرشید اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت رو شونه هام.برام مهم نبود که هنوز بهم محرم نیستیم.مهم نبود که فقط ۲ ماه از طلاقم از کیارش میگذره.هیچی برام مهم نبود.هیچ چیز و هیچ کس برام مهم نبود.فقط یه ماه دیگه زن فرشید میشدم و میرفتم فرانسه...اونجا با فرزانه یه مدت همخونه میشدم و بعدشم که خودم کارمو شروع میکردم و همونجوری زندگی میکردم که دلم میخواد؛اونجوری که دل خودم میخواد نه دل بابام یا کیارش یا حتی فرشید و فرزانه...همونجوری که یه عمره حسرتشو میکشم...یاد اولین باری افتادم که به کیارش گفتم میخوام برم سرکار...چه غوغایی به پا کرد...
*سه سال قبل*
-همینکه گفتم.رو حرف من حرف نیار زینب.
--ینی چی کیا؟من میخوام کار کنم...من درس خوندم زحمت کشیدم.
-بده میگم بشین تو خونه پاتو بنداز رو پات من خرج خونه رو بدم؟میخوام تو راحت باشی.
--نخیر تو میخوای خودت راحت باشی.میخوای من نرم سرکار یه وقت نیای خونه ببینی چایی دم نیس.
-چرت و پرت نگو زینب.من خودم نمردم که نتونم برا خودم یه چایی بریزم.میگم نرو سرکار ینی نرو.
با عصبانیت کیفمو کوبیدم روی پام:من میرم.
کیارش از بین دندوناش غرید:نمیری.
فشاری که به فرمون میاورد نشان از عصبانیت بی حد و حصرش داشت ولی برای من مهم نبود.من باید میرفتم سرکار.
--نگه دار.
-بشین سرجات.
--میگم نگه دار.
صداشو برد بالا:میگم بتمرگ سرجات تا یکاری دست خودم و خودت ندادم.
پ ن:بنویسین و بنویسین...هیچ نوشته ای بی ارزش نیست فقط ارزشها متفاوتن
-چرا زنش شدم؟مگه من از اول میدونستم چه مرگشه؟گفتم شوهر میکنم میرم پی زندگیم از هاگیر واگیر اون خونه راحت میشم نمیدونستم شوهرم یه روانیه بدتر از بابام.
--راجع به پدرت اینجوری حرف نزن.
-چجوری حرف بزنم؟پدری که از صب تا شب کارش شده بود گیر دادن به این و اون.تو چرا لباست قرمزه؟تو چرا شالت رفته عقب؟تو چرا چادرتو کج گرفتی؟تو چرا چاییات پر رنگ شدن؟تو چرا نمیفهمی باید قبل نفس کشیدنتم از من اجازه بگیری؟همه حرفای بابام تو همین سوالات مسخره خلاصه میشدن فرشید...تو که دیدیش،تو که میشناسیش،تو که میدونی نصف بدبختیای من تو زندگیم تقصیر همین پدره؛چطور میگی راجبش بد حرف نزنم؟
با در موندگی دستمو بند نرده های راه پله کردم و بیحال روی پله ها ولو شدم:من خسته ام فرشید...خیلی خسته ام...آرامش میخوام.این خواسته زیادیه از زندگی؟
-نه زیاد نیست...ولی خودتم مقصری تو نرسیدن به این خواسته...تو بزرگش کردی تو زیادش کردی...
فرشید اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت رو شونه هام.برام مهم نبود که هنوز بهم محرم نیستیم.مهم نبود که فقط ۲ ماه از طلاقم از کیارش میگذره.هیچی برام مهم نبود.هیچ چیز و هیچ کس برام مهم نبود.فقط یه ماه دیگه زن فرشید میشدم و میرفتم فرانسه...اونجا با فرزانه یه مدت همخونه میشدم و بعدشم که خودم کارمو شروع میکردم و همونجوری زندگی میکردم که دلم میخواد؛اونجوری که دل خودم میخواد نه دل بابام یا کیارش یا حتی فرشید و فرزانه...همونجوری که یه عمره حسرتشو میکشم...یاد اولین باری افتادم که به کیارش گفتم میخوام برم سرکار...چه غوغایی به پا کرد...
*سه سال قبل*
-همینکه گفتم.رو حرف من حرف نیار زینب.
--ینی چی کیا؟من میخوام کار کنم...من درس خوندم زحمت کشیدم.
-بده میگم بشین تو خونه پاتو بنداز رو پات من خرج خونه رو بدم؟میخوام تو راحت باشی.
--نخیر تو میخوای خودت راحت باشی.میخوای من نرم سرکار یه وقت نیای خونه ببینی چایی دم نیس.
-چرت و پرت نگو زینب.من خودم نمردم که نتونم برا خودم یه چایی بریزم.میگم نرو سرکار ینی نرو.
با عصبانیت کیفمو کوبیدم روی پام:من میرم.
کیارش از بین دندوناش غرید:نمیری.
فشاری که به فرمون میاورد نشان از عصبانیت بی حد و حصرش داشت ولی برای من مهم نبود.من باید میرفتم سرکار.
--نگه دار.
-بشین سرجات.
--میگم نگه دار.
صداشو برد بالا:میگم بتمرگ سرجات تا یکاری دست خودم و خودت ندادم.
پ ن:بنویسین و بنویسین...هیچ نوشته ای بی ارزش نیست فقط ارزشها متفاوتن