به اون دوتا هیکل که روبه روی هم قد علم کرده بودن خیره شدم.سهیل ده سانتی از سهند بلند تر بود.قد اون حدودا ۱۹۰ میشد و قد سهند تو حدودای ۱۸۰.در هرحال جفتشون هیکلای بزرگی داشتن.به دستای مردونه سهیل که همچنان لباس سهند و به سمت بالا میکشید نگاه کردم.این دستارو هیچوقت اینقدر عصبانی ندیده بودم.چرا به سهند میگه که برادرش نیست؟اگه ازش خوشش نمیاد چرا پس گفت برادری به این اسم داره؟
--با من لج نکن سهند.
سهند دیگه صبرش تموم شد و دستای سهیلو با خشونت پس زد:من؟من دارم با خودم لج میکنم؟این تویی که داری با خودت لج میکنی...چرا نمیخوای بفهمی سهیل؟ما خونوادتیم.دروغ که نمیگیم بهت.تو نیاز به...
--من نیاز به هیچ چیز و هیچ کس ندارم.اگر یک کلمه دیگه چرت و پرت بگی به خدا قسم دیگه هیچی حالیم نیست میزنم لهت میکنم.
سهند دهن باز کرد که چیزی بگه ولی منصرف شد.نگاه سریعی به من انداخت و بعدش لباسشو با عصبانیت مرتب کرد و رفت.قبل از اینکه خیلی دور بشه سهیل داد زد:یبار دیگم تورو دور و بر نامزدم ببینم من میدونم و تو.
سهیل سوار ماشین شد و با خشم روشنش کرد.منم آروم سرمو به شیشه تکیه داده بودمو اشک می ریختم اما اون متوجه گریه های من نمیشد.با خودم آروم یه آهنگ زمزمه میکردم و همراهش اشک میریختم:
آخر راه اومدن با روزگار
گره گوریه که بخت منه
که تموم اتفاقای بدش
شاهد زندگی سخت منه
شاید این زخمی که از تو خوردمو
از حرارتش زبونه میکشم
یا تموم بی کسی هامو فقط
دارم از دست زمونه میکشم...
کجایی مامانم؟کجایی؟کجایی ببینی که دخترت داره تو چه باتلاقی دست و پا میزنه؟کجایی ببینی آروزت داره جلو چشم همه این ادمای سنگدل پرپر میزنه و حتی کسی عاشقش بوده هم به دادش نمیرسه؟کجایی مامان؟کجایی که سرمو بزارم رو شونه هات و تو دستتو بزاری رو سرم و موهامو نوازش کنی؟کجایی مامان آذینم؟کجایی؟
با ترمز ماشین به خودم اومدم.اینجا کجا بود؟پارک بود؟تا حالا اینجا نیومده بودم.
--پیاده شو.
صدای نیمه عصبی سهیل باعث شد بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شم؛در وقع توان حرف زدنو نداشتم.اونم همراهم پیاده شد و دستمو محکم تو دست قوی و مردونش گرفت.انگشتای خوش فرمش که لابه لای انگشتای نحیف من قفل شده بودن،حس خوبی بهم میدادن ولی تلخی سهیل اوقات منو هم تلخ کرده بود.رفتیم داخل فضای پارک و یه گوشه ای نشستیم.یه گوشه دور از ادما...پوزخندی زدم...همه ی دنیای من تو دوری از ادما خلاصه میشد.سهیل کنارم نشسته بود و هیچی نمی گفت.فقط چشماشو بست بود و یه دستشو مدام روی پیشونیش میکشید...این حرکتو قبلا ازش ندیده بودم...شاید مخصوص مواقع عصبانیتش بود.با خودم فکر کردم"ینی من تا حالا سهیلمو عصبانی ندیده بودم؟"...جواب این سوال احتمالا آره بود...تاجایی که حافظه ام یاری میکرد نه؛ندیده بودم.
--امروز چی دیدی؟
با تعجب بهش نگاه کردم:چی؟
چشماشو باز کرد و بهم خیره شد.اثری از اون ارامش همیشگی نبود:گفتم امروز چی دیدی؟
-خب...امروز...تو...تو و داداشت...
--من و داداشم؟...بگو منتظرم.
-خب...خب...من...
ترسیده بودم.نمیتونستم درست جواب بدم.اصلا ینی چی که من چی دیده بودم؟این سوال مسخره چی بود دیگه؟
-نمیدونم...
--نمیدونی؟...
نفس عمیقی کشید و دنباله حرفشو گرفت:ببین آرزو،هرچی که امروز دیدی رو خوب تو خاطرت نگه دار.اینکه امروز من با سهند چطور برخورد کردمو خوب تو خاطرت نگه دار و اینکه...
چشماشو ریز کرد و صورتشو جلو اورد.با تعجب امیخته به ترس خودمو عقب کشیدم.
--و اینکه هیچوقت دور و بر سهند نرو.
-چی؟!من؟
--آره تو...
-من که دور و برش نرفتم...اصلا منکه نمیشناسمش...
--ولی اون دور و بر تو میاد...اون میخواد تو رو،آرزومو از من بدزده...میزاری اینجوری بشه آرزوی من؟...
و اینک سهند


