11-05-2020، 4:27
نام رمان:انتقام یا انتقام؟مسئله این است!|ز.م
خلاصه:زینب دختر دانشجویی ست که پس از طلاق از همسر بیمارش،کیارش،تصمیم به ازدواجی صوری برای رفتن از ایران میگیرد اما کیارش هنوز نمیتواند با این مسئله کنار بیاید و بخاطر اشتباهاتش درخواست بخشش و برگشت دوباره زینب را دارد.سرانجام زینب برای بخشیدن کیارش شرایطی قرار میدهد...
*********
فرشید لیوان چاییشو کوبید روی میز صبحونه:گوش کن زینب؛اون پشیمونه،میفهمی؟پشیمونه...میدونی دیشب چقدر التماسم کرد تا بتونه باهات حرف بزنه و تو هی از پشت گوشی گفتی نه که نه؟بابا پشیمونه خانوم...پشیمونه.
منم با عصبانیت لقممو پرت کردم تو بشقاب و خودمو جلو کشیدم:تو گوش کن فرشید،یه بار گفتم صد بار دیگه ام میگم،پشیمونی کیارش هیچی رو درست نمیکنه...دستمو بالا اوردم و استین لباسمو کشیدم پایین:ببینش...خوب نگاش کن...سه بار با سیگار مچ دستمو سوزوند...درست همون روزی که من فقط برای یه پروژه دانشگاهی داشتم با یکی از همکلاسیام حرف میزدم.
گوشه شالمو کنار دادم و گوشمو نشونش دادم:ببین...یه بار گوشوارمو از گوشم کشید و تا یه سانت گوشمو پاره کرد...میدونی چه دردی کشیدم اون شب؟میدونی؟میدونی سر چی این بلا رو سرم اورد؟سر اینکه چرا تو تولد پسر داییم دو دیقه رفتم وسط رقصیدم...میگفت تو رفتی واسه حامین دلبری کنی...تو از اولم پسر داییتو میخواستی از قصد منو عاشق خودت کردی...اینرو میفهمی تو؟نه...نمی فهمی...به هیچ عنوان نمیفهمی که اگر یک صدم میفهمیدی،حقو به اون نمیدادی.
از پشت میز بلند شدم و خواستم به سمت اتاقم برم که صداش باعث شد مکث کنم:میدونم زینب میدونم...اون بهت بد کرده،اذیتت کرده،شک داشته بهت...همه اینارو میدونم ولی اون الان رفته روان درمانی...داره بخاطر تو خودشو درمان میکنه.
با پوزخند به سمت فرشید چرخیدم:هه...روان درمانی؟میدونی اون حتی یه بار خودشو بیمارستان روانی بستری کرد و خودشم فرار کرد؟میدونی؟میدونی ده بار فقط از وقتی که من زنش بودم دوره درمانی شروع کرد و بعدشم بی خیالش شد؟میدونی؟اون خوب نمیشه فرشید...خوب نمیشه...اون یه مریضه،یه شکاک بد دل...
خلاصه:زینب دختر دانشجویی ست که پس از طلاق از همسر بیمارش،کیارش،تصمیم به ازدواجی صوری برای رفتن از ایران میگیرد اما کیارش هنوز نمیتواند با این مسئله کنار بیاید و بخاطر اشتباهاتش درخواست بخشش و برگشت دوباره زینب را دارد.سرانجام زینب برای بخشیدن کیارش شرایطی قرار میدهد...
*********
فرشید لیوان چاییشو کوبید روی میز صبحونه:گوش کن زینب؛اون پشیمونه،میفهمی؟پشیمونه...میدونی دیشب چقدر التماسم کرد تا بتونه باهات حرف بزنه و تو هی از پشت گوشی گفتی نه که نه؟بابا پشیمونه خانوم...پشیمونه.
منم با عصبانیت لقممو پرت کردم تو بشقاب و خودمو جلو کشیدم:تو گوش کن فرشید،یه بار گفتم صد بار دیگه ام میگم،پشیمونی کیارش هیچی رو درست نمیکنه...دستمو بالا اوردم و استین لباسمو کشیدم پایین:ببینش...خوب نگاش کن...سه بار با سیگار مچ دستمو سوزوند...درست همون روزی که من فقط برای یه پروژه دانشگاهی داشتم با یکی از همکلاسیام حرف میزدم.
گوشه شالمو کنار دادم و گوشمو نشونش دادم:ببین...یه بار گوشوارمو از گوشم کشید و تا یه سانت گوشمو پاره کرد...میدونی چه دردی کشیدم اون شب؟میدونی؟میدونی سر چی این بلا رو سرم اورد؟سر اینکه چرا تو تولد پسر داییم دو دیقه رفتم وسط رقصیدم...میگفت تو رفتی واسه حامین دلبری کنی...تو از اولم پسر داییتو میخواستی از قصد منو عاشق خودت کردی...اینرو میفهمی تو؟نه...نمی فهمی...به هیچ عنوان نمیفهمی که اگر یک صدم میفهمیدی،حقو به اون نمیدادی.
از پشت میز بلند شدم و خواستم به سمت اتاقم برم که صداش باعث شد مکث کنم:میدونم زینب میدونم...اون بهت بد کرده،اذیتت کرده،شک داشته بهت...همه اینارو میدونم ولی اون الان رفته روان درمانی...داره بخاطر تو خودشو درمان میکنه.
با پوزخند به سمت فرشید چرخیدم:هه...روان درمانی؟میدونی اون حتی یه بار خودشو بیمارستان روانی بستری کرد و خودشم فرار کرد؟میدونی؟میدونی ده بار فقط از وقتی که من زنش بودم دوره درمانی شروع کرد و بعدشم بی خیالش شد؟میدونی؟اون خوب نمیشه فرشید...خوب نمیشه...اون یه مریضه،یه شکاک بد دل...