10-05-2020، 11:00
رمان انتقام دلباخته
#پارت12
دلناز
.. ماشین ایستاد.
-رسیدیم؟
مانی : اره
سر تکون دادم و از ماشین پیاده شدم، به اطراف نگاه کردم اما رستورانی ندیدم.
-پس رستوران کجاست؟
مانی : کمی جلو تر
ابرو بالا انداختم، دوتایی در کنار هم شروع به قدم زدن کردیم، باد خنکی توی صورتم می خورد، چند تا نفس عمیق کشیدم. سرحال آمدم. مانی ایستاد، دوباره به
اطراف نگاه کردم اما رستوران ندیدم
-کجاست؟!
به یه مغازه اشاره کرد.
مانی : اینجا
با تعجب به مکانی که اشاره کرد نگاه کردم
-شوخی می کنی!!!
مانی : نه
آب دهنم رو قورت دادم
-من عمرا بیام همچین جایی غذا بخورم
مانی : به ظاهر نگاه نکن غذاهاش عالیه
دستم رو گرفت و کشید، وارد مغازه شدیم. وایی خدا اینجا منبع میکروب ها بود!!
روی صندلی نشست.
مانی : بشین
به صندلی پلاستیکی زرد رنگ نگاه کردم با تردید نشستم.
-مانی جان پاشو بریم
مانی : چرا جایی به این خوبی
پلکام رو باز و بسته کردم. یه پسر که موهاش رو دم اسبی بسته بود، روی دست راستش خالکوبی مار داشت، سمتمون آمد.
پسر : چی میل دارید؟
مانی : دو پرس جلو کباب کوبیده با سالاد و نوشابه.
پسره سر تکون داد و رفت. دوباره به اطراف نگاه کردم.
دوباره به اطراف نگاه کردم.
مانی : انگار ترسیدی!!
-بابا اینجا از بس مگسا رو نگشتن، پیژامه پوشیدن و دارن به صاحب اینجا فوش میدن، دیوارها از کثیفی تغییر رنگ دادن.
مانی : گفتم که به ظاهر دقت نکن به باطن نگاه کن، غذا های اینجا خوشمزه است
-اصلا اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
مانی : یک ماه پیش با دوستام آمده بودیم اینجا
-چه عجیب که هنوز زنده ی!!
مانی : باور کن چیزی نمیشه.
دلم می خواست بهش اعتماد کنم، اما به جو اینجا اعتماد نداشتم؛ ظرف های غذا رو همون پسره مقابلمون گذاشت و رفت، مانی با لذت شروع به خوردن کرد؛ اما من فقط
با گیچی به غذا زل زده بودم.
مانی : بخور
-نه، ممنون
مانی : یه ضرب المثل هست که میگه جا هر چی کثیف تر غذاش خوشمزه تر
-کی همچین چیزی رو گفته؟
مانی : حالا یه نفر گفته، اسمش رو یادم نیست.
بطری نوشابه رو برداشتم، درش رو باز کردم، چند قلوپ ازش رو خوردم. به برنج و کباب نگاه کردم.
مانی : بخور خیلی خوشمزه است، از جیبت میره ها
آب دهنم رو قورت دادم؛ گرسنه بودم و مانی با لذت داشت غذاش رو می خورد.
قاشق رو از برنج پر کردم و با تردید توی دهنم گذاشتم. طعم خوبی داشت، چه عجیب!!!
مانی : دیدی خوشمزه است!
-خوشمزه است، اما من جونم رو فدای شکمم نمیکنم.
سر تکون داد و خندید، بهش دهن کجی کردم. ظرف غذای من رو هم برداشت.
-اا بسته چقدر می خوری؟
مانی : تو که نمی خوری، منم گرسنه هستم
چیزی نگفتم و سر تکون دادم.
مانی : راستی چه خوابی دیدی؟ که بهم ریختی!؟
نفسی کشیدم، تا کی باید این دروغ رو بگم!!
-خواب دیدم مردم.
مانی : جدی!!؟ اون دنیا خوش گذشت؟! چه خبرا بود؟
لبم رو با زبون تر کردم.
-اره جات خالی بود، نگهبان جهنم دنبالت میگشت.
مانی : مگه رفتی جهنم!
-نوچ من بهشتی بودم
مانی : پس چطور از جهنم خبر داری؟!
ابرو بالا انداختم
-نگهبان جهنم به نگهبان بهشت گفته بود که به من بگه که به تو بگم منتظرت هست.
مانی : تو هیچ وقت کم نمیاری!؟
-نوچ
سر تکون داد و نوشابه اش رو سر کشید.
-اگه سیر شدی بریم!!
دور دهنش رو پاک کرد.
مانی : بریم
مانی به اون پسره اشاره کرد، از روی صندلی بلند شدیم، صورت حساب رو پرداخت کرد و از مغازه بیرون زدیم.
#پارت12
دلناز
.. ماشین ایستاد.
-رسیدیم؟
مانی : اره
سر تکون دادم و از ماشین پیاده شدم، به اطراف نگاه کردم اما رستورانی ندیدم.
-پس رستوران کجاست؟
مانی : کمی جلو تر
ابرو بالا انداختم، دوتایی در کنار هم شروع به قدم زدن کردیم، باد خنکی توی صورتم می خورد، چند تا نفس عمیق کشیدم. سرحال آمدم. مانی ایستاد، دوباره به
اطراف نگاه کردم اما رستوران ندیدم
-کجاست؟!
به یه مغازه اشاره کرد.
مانی : اینجا
با تعجب به مکانی که اشاره کرد نگاه کردم
-شوخی می کنی!!!
مانی : نه
آب دهنم رو قورت دادم
-من عمرا بیام همچین جایی غذا بخورم
مانی : به ظاهر نگاه نکن غذاهاش عالیه
دستم رو گرفت و کشید، وارد مغازه شدیم. وایی خدا اینجا منبع میکروب ها بود!!
روی صندلی نشست.
مانی : بشین
به صندلی پلاستیکی زرد رنگ نگاه کردم با تردید نشستم.
-مانی جان پاشو بریم
مانی : چرا جایی به این خوبی
پلکام رو باز و بسته کردم. یه پسر که موهاش رو دم اسبی بسته بود، روی دست راستش خالکوبی مار داشت، سمتمون آمد.
پسر : چی میل دارید؟
مانی : دو پرس جلو کباب کوبیده با سالاد و نوشابه.
پسره سر تکون داد و رفت. دوباره به اطراف نگاه کردم.
دوباره به اطراف نگاه کردم.
مانی : انگار ترسیدی!!
-بابا اینجا از بس مگسا رو نگشتن، پیژامه پوشیدن و دارن به صاحب اینجا فوش میدن، دیوارها از کثیفی تغییر رنگ دادن.
مانی : گفتم که به ظاهر دقت نکن به باطن نگاه کن، غذا های اینجا خوشمزه است
-اصلا اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
مانی : یک ماه پیش با دوستام آمده بودیم اینجا
-چه عجیب که هنوز زنده ی!!
مانی : باور کن چیزی نمیشه.
دلم می خواست بهش اعتماد کنم، اما به جو اینجا اعتماد نداشتم؛ ظرف های غذا رو همون پسره مقابلمون گذاشت و رفت، مانی با لذت شروع به خوردن کرد؛ اما من فقط
با گیچی به غذا زل زده بودم.
مانی : بخور
-نه، ممنون
مانی : یه ضرب المثل هست که میگه جا هر چی کثیف تر غذاش خوشمزه تر
-کی همچین چیزی رو گفته؟
مانی : حالا یه نفر گفته، اسمش رو یادم نیست.
بطری نوشابه رو برداشتم، درش رو باز کردم، چند قلوپ ازش رو خوردم. به برنج و کباب نگاه کردم.
مانی : بخور خیلی خوشمزه است، از جیبت میره ها
آب دهنم رو قورت دادم؛ گرسنه بودم و مانی با لذت داشت غذاش رو می خورد.
قاشق رو از برنج پر کردم و با تردید توی دهنم گذاشتم. طعم خوبی داشت، چه عجیب!!!
مانی : دیدی خوشمزه است!
-خوشمزه است، اما من جونم رو فدای شکمم نمیکنم.
سر تکون داد و خندید، بهش دهن کجی کردم. ظرف غذای من رو هم برداشت.
-اا بسته چقدر می خوری؟
مانی : تو که نمی خوری، منم گرسنه هستم
چیزی نگفتم و سر تکون دادم.
مانی : راستی چه خوابی دیدی؟ که بهم ریختی!؟
نفسی کشیدم، تا کی باید این دروغ رو بگم!!
-خواب دیدم مردم.
مانی : جدی!!؟ اون دنیا خوش گذشت؟! چه خبرا بود؟
لبم رو با زبون تر کردم.
-اره جات خالی بود، نگهبان جهنم دنبالت میگشت.
مانی : مگه رفتی جهنم!
-نوچ من بهشتی بودم
مانی : پس چطور از جهنم خبر داری؟!
ابرو بالا انداختم
-نگهبان جهنم به نگهبان بهشت گفته بود که به من بگه که به تو بگم منتظرت هست.
مانی : تو هیچ وقت کم نمیاری!؟
-نوچ
سر تکون داد و نوشابه اش رو سر کشید.
-اگه سیر شدی بریم!!
دور دهنش رو پاک کرد.
مانی : بریم
مانی به اون پسره اشاره کرد، از روی صندلی بلند شدیم، صورت حساب رو پرداخت کرد و از مغازه بیرون زدیم.