.با تقه ی بعدیش به خودم اومد.با لبخند به شیشه اشاره زد که بکشمش پایین.مردد بودم.این پسر کی بود؟بالاخره دستم رفت سمت دکمه شیشه و کشیدمش پایین.
---سلام.خوب هستین؟
ابروهامو بالا انداختم ولی سریع خودمو جمع و جور کردم:شما؟
لبخندی زد:جواب سلام برادر شوهر واجبه ها!
چشام گرد شد...برادر شوهر؟ینی این...پس این...
--چیکار میکنی سهند؟!
سهند بود...سهیل خودش جواب سوالمو داد.با قدمای تندش به سمت سهند و اونو از ماشین جدا کرد:داشتی چه غلطی میکردی؟
از حرکات تند و عصبی سهیل وحشت کردم...تا حالا سهیل و اینجوری ندیده بودم.سفیدی چشماش پر از رگه های سرخ بود و رگ گردن و دستهاش بخصوص مچ دستای سفیدش بشدت برجسته شده بودن؛جوری که حس میکردم الان پوستشو میشکافن و از بدنش میزنن بیرون.سهند ولی بزعکس من چندان نترسیده بود:کاری نکردم داداش بزرگه...حق نداشتم بیام زن داداشمو ببینم؟
سهیل از بین دندونای بهم فشرده اش غرید:من اصلا برادر تو نیستم فهمیدی؟قبلنم گفته بودم بهت فکر نمیکردم نیاز به یاد آوری باشه.
دستای قوی سهیل یقه سهند محکم گرفته بود و بشدت تکونش میداد:فهمیدی یا نه؟
----چی شده اقا سهند؟چرا اینجوری....
صدای غریبی بود.
---شما بفرمایید چیزی نیست.ایشون برادرم هستن.
سهیل هندو به شدت تکون داد:د میگم من برادرت نیستم نمیفهمی؟
دیگه طاقت نیاوردم و لب باز کردم:سهیل ولش کن اون...
سهیل نذاشت جملمو کامل کنم.نذاشت که بگم "اون کاریم نداشت".فقط غرید:خفه شو.
یه لحظه جا خوردم و بعدش...یه قطره اشک از روی گونه ام چکید...کاملا بی اراده...سهیل بود که به من میگفت خفه شو؟اونم جلوی برادرش؟مگه من چی گفتم؟مگه من چیکار کردم که باید خفه شم؟چرا سهیل اینجوری میکنه؟سهیل مهربون من...چرا اینجوری میکنه؟بغض بدجوری گلومو چنگ مینداخت.
---سهیل این بنده خدا تقصیری نداره...چرا اینجوری میکنی؟
همون لحظه از سهند بدم اومد...اونم داشت بهم ترحم میکرد.خواستم از ماشین پیاده شم که سهیل گفت:بتمرگ سر جات.
با نگاه خیسم بهش خیره شدم. این سهیل،سهیل من بود؟نبود...بخدا نبود...
--سهند خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم.
خواستم دوباره بلند شم که ایندفه سهیل داد زد:مگه نمیگم بتمرگ سرجات؟چرا نمیفهمی تو ها؟
از صدای دادش رعشه به جونم افتاد.دستم از دستگیره رها شد و تمرگیدم سرجام...درست همون جوری که اون میخواست.
--همون روزی که بابا گفت من پسرش نیستم،همون روز بهت گفتم من برادرت نیستم...گفتم دور و بر من نپلک...گفتم یا نه؟
---گفتی...ولی من نگفتم که اینکارو میکنم.
---سلام.خوب هستین؟
ابروهامو بالا انداختم ولی سریع خودمو جمع و جور کردم:شما؟
لبخندی زد:جواب سلام برادر شوهر واجبه ها!
چشام گرد شد...برادر شوهر؟ینی این...پس این...
--چیکار میکنی سهند؟!
سهند بود...سهیل خودش جواب سوالمو داد.با قدمای تندش به سمت سهند و اونو از ماشین جدا کرد:داشتی چه غلطی میکردی؟
از حرکات تند و عصبی سهیل وحشت کردم...تا حالا سهیل و اینجوری ندیده بودم.سفیدی چشماش پر از رگه های سرخ بود و رگ گردن و دستهاش بخصوص مچ دستای سفیدش بشدت برجسته شده بودن؛جوری که حس میکردم الان پوستشو میشکافن و از بدنش میزنن بیرون.سهند ولی بزعکس من چندان نترسیده بود:کاری نکردم داداش بزرگه...حق نداشتم بیام زن داداشمو ببینم؟
سهیل از بین دندونای بهم فشرده اش غرید:من اصلا برادر تو نیستم فهمیدی؟قبلنم گفته بودم بهت فکر نمیکردم نیاز به یاد آوری باشه.
دستای قوی سهیل یقه سهند محکم گرفته بود و بشدت تکونش میداد:فهمیدی یا نه؟
----چی شده اقا سهند؟چرا اینجوری....
صدای غریبی بود.
---شما بفرمایید چیزی نیست.ایشون برادرم هستن.
سهیل هندو به شدت تکون داد:د میگم من برادرت نیستم نمیفهمی؟
دیگه طاقت نیاوردم و لب باز کردم:سهیل ولش کن اون...
سهیل نذاشت جملمو کامل کنم.نذاشت که بگم "اون کاریم نداشت".فقط غرید:خفه شو.
یه لحظه جا خوردم و بعدش...یه قطره اشک از روی گونه ام چکید...کاملا بی اراده...سهیل بود که به من میگفت خفه شو؟اونم جلوی برادرش؟مگه من چی گفتم؟مگه من چیکار کردم که باید خفه شم؟چرا سهیل اینجوری میکنه؟سهیل مهربون من...چرا اینجوری میکنه؟بغض بدجوری گلومو چنگ مینداخت.
---سهیل این بنده خدا تقصیری نداره...چرا اینجوری میکنی؟
همون لحظه از سهند بدم اومد...اونم داشت بهم ترحم میکرد.خواستم از ماشین پیاده شم که سهیل گفت:بتمرگ سر جات.
با نگاه خیسم بهش خیره شدم. این سهیل،سهیل من بود؟نبود...بخدا نبود...
--سهند خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم.
خواستم دوباره بلند شم که ایندفه سهیل داد زد:مگه نمیگم بتمرگ سرجات؟چرا نمیفهمی تو ها؟
از صدای دادش رعشه به جونم افتاد.دستم از دستگیره رها شد و تمرگیدم سرجام...درست همون جوری که اون میخواست.
--همون روزی که بابا گفت من پسرش نیستم،همون روز بهت گفتم من برادرت نیستم...گفتم دور و بر من نپلک...گفتم یا نه؟
---گفتی...ولی من نگفتم که اینکارو میکنم.