02-05-2020، 14:32
(آخرین ویرایش در این ارسال: 23-08-2020، 13:44، توسط ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ.)
پارت ۴
مرد که شلاقی به گردنش آویخته بود،به من گفت:برو پشت سرش و با زور بیرونش کن.مادر داد زد:نیازی به این کار نیست.بعد دستش را با مهربانی دور گردن رزینه ی بیچاره انداخت و با مهربانی در گوشش گفت:زود باش،خوشگلم،بیا...بیا دیگه.
رزیته نمیتوانست از حرف مادر سرپیچی کند.وقتی کنار جاده رسید،مرد او را پشت درشکه بست.بعد اسب ها حرکت کردند و رزیته را دنبال خود کشیدند.وقتی به خانه برگشتیم،تا مدتی صدای رزیته از دور می آمد.دیگر از شیر و کره خبری نبود!خوراک ما صبح ها یک تکه نان و شب ها کمس سیب زمینی با نمک بود،فقط همین.
چند وقت بعد از فروختن گاوشب عید فرا رسید.سال های قبل مادر باربرین با پختن کیک و کلوچه ی سیب،جشن مفصلی برایم ترتیب داده بود و از اینکه آنهمه کیک و کلوچه را با ولع میخوردم،چهره اش گُل انداخته بود و از ته دل میخندید.با دلخوری به خودم گفتم حالا که دیگر رزیته نیست تا به ما شیر و کره بدهد،از کلوچه عید هم خبری نیست.اما مادر باربرین غافلگیرم کرد.با اینکه عادت نداشت از کسی چیزی قرض بگیرد،از یک همسایه فنجانی شیر و از دیگری مقداری کره گرفته بود.وقتی نزدیک ظهر به خانه برگشتم،داشت توی یک کاسه سفالی بزرگ آرد میریخت.با خوشحال به طرفش رفتم و داد زدم:وای!آرد؟.لبخندی زد و گفت:بله،رمی کوچولوی من،آرد،آرد قشنگ.ببین چه خوب گوله گوله میشه.
خیلی دلم میخواست بدانم این آرد برای چیست،اما از شدت اشتیاق جرئت پرسیدن نداشتم.تازه برای اینکه ناراحتش نکنم،نمیخواستم بداند که آن شب شب عید است.
او که همچنان لبخند میزد پرسید:اگه گفتی با آرد چی درست میکنن؟.
_نون
_دیگه چی؟
_فِرنی؟
_خب،دیگه چی؟
_چه میدونم.
مرد که شلاقی به گردنش آویخته بود،به من گفت:برو پشت سرش و با زور بیرونش کن.مادر داد زد:نیازی به این کار نیست.بعد دستش را با مهربانی دور گردن رزینه ی بیچاره انداخت و با مهربانی در گوشش گفت:زود باش،خوشگلم،بیا...بیا دیگه.
رزیته نمیتوانست از حرف مادر سرپیچی کند.وقتی کنار جاده رسید،مرد او را پشت درشکه بست.بعد اسب ها حرکت کردند و رزیته را دنبال خود کشیدند.وقتی به خانه برگشتیم،تا مدتی صدای رزیته از دور می آمد.دیگر از شیر و کره خبری نبود!خوراک ما صبح ها یک تکه نان و شب ها کمس سیب زمینی با نمک بود،فقط همین.
چند وقت بعد از فروختن گاوشب عید فرا رسید.سال های قبل مادر باربرین با پختن کیک و کلوچه ی سیب،جشن مفصلی برایم ترتیب داده بود و از اینکه آنهمه کیک و کلوچه را با ولع میخوردم،چهره اش گُل انداخته بود و از ته دل میخندید.با دلخوری به خودم گفتم حالا که دیگر رزیته نیست تا به ما شیر و کره بدهد،از کلوچه عید هم خبری نیست.اما مادر باربرین غافلگیرم کرد.با اینکه عادت نداشت از کسی چیزی قرض بگیرد،از یک همسایه فنجانی شیر و از دیگری مقداری کره گرفته بود.وقتی نزدیک ظهر به خانه برگشتم،داشت توی یک کاسه سفالی بزرگ آرد میریخت.با خوشحال به طرفش رفتم و داد زدم:وای!آرد؟.لبخندی زد و گفت:بله،رمی کوچولوی من،آرد،آرد قشنگ.ببین چه خوب گوله گوله میشه.
خیلی دلم میخواست بدانم این آرد برای چیست،اما از شدت اشتیاق جرئت پرسیدن نداشتم.تازه برای اینکه ناراحتش نکنم،نمیخواستم بداند که آن شب شب عید است.
او که همچنان لبخند میزد پرسید:اگه گفتی با آرد چی درست میکنن؟.
_نون
_دیگه چی؟
_فِرنی؟
_خب،دیگه چی؟
_چه میدونم.