به لبخند روی لبش نگاه کردم.چاره چیه؟مجبورم اعتماد کنم...مثل همیشه مجبورم.
سرمو به نشانه رضایت تکون دادم.لبخند زد و دکمه تماسو فشار داد:الو...سلام دخترخاله...ممنون شما خوبی؟...آره یاسمنو گذاشتیم جشن...آرزو؟
خنده رو به سمت من برگشت:اخه مامان یکم خرید داشت با ارزو اومدیم فروشگاه کیفش مونده دست من...چشم بهش میگم زود تمومش کنه؛ببخشید تقصیر من شد...خواهش میکنم نه بابا چه زحمتی؛وظیفه بود...بالاخره ما دوتا دختر خاله که بیشتر نداریم...
دستشو آروم روی فرمون می کشید:چشم...زود میایم نگران نباشین...سلام برسونین به علی آقا...
با شنیدن اسم علی اخمام توهم رفت...لقب آقا خیلی براش زیادی بود...بالاخره سعید خداحافظی کرد و گوشیشو گذاشت کنار.
--این آذرم خیلی نگرانه ها!
-تو که میشناسیش...
نمیدونم متوجه کنایه تو حرفم شد یا نه ولی خودشو جمع و جور کرد:آره...میشناسمش.
-نمیخوای نقشه تو بگی؟
نفس عمیقی کشید:باید یه بهونه ای بیاریم که بیخیال ازدواج مادوتا بشن.
چه بهونه ای مثلا میتونیم بیاریم؟
--گوش کن آرزو؛یه مدت وانمود میکنیم از هم خوشمون میاد،یکم رفت و آمدا رو بیشتر میکنیم،بعدش با یه آزمایش جعلی یا شایدم به احتمال خیلی خیلی کم حقیقی،بهشون میگیم که ما خونمون بهم نمیخوره و مجبوریم بهم بزنیم وگرنه برای بچه هامون مشکل پیش میاد.نگران جور کردن آزمایش و ایناشم نباش.خودم فکرشو کردم.رفیق زیاد دارم که بتونن این یه قلمو برامون درست کنن.بعدشم ادای ادمای شکست عشقی خورده هارو در میاریم که شک نکنن که از اول برنامه ای تو کار بوده.هان؟نظرت چیه؟خوبه؟
تو فکر رفتم...ایده بدی هم نبود...بهونه مناسبی هم بود...کسی شک نمیکرد...البته آذر و علی خیلی تیزن ولی خب...چاره ی دیگه ای هم نداشتیم.
--اوکیه؟
-بد نیس...ولی میدونم که آذر و شوهرش به این سادگی کوتاه نمیان.علی خیلی اصرار داره که من از اون خونه برم،انگار که یه موجود آزاردهنده و خسته کننده تو خونشه که با وجودش داره اعصابشو بهم میریزه.
--اینجوری نگو آرزو...اونم آدم بدی نیست...شاید اصلا اینجوری که تو فکر میکنی نباشه.
خواستم دوباره از اول حرفامو تکرار کنم،از اول اول...ولی جلوی خودمو گرفتم.چه دلیلی داشت دوباره همه چیزو براش تعریف کنم؟همون بار اول شنیده...فهمیده...میدونم میخواد ارومم کنه ولی اندازه غم من بزرگتر از اینه که با این حرفا تسکین پیدا کنه.اون مادر داشت،پدر داشت،جدا از همن ولی هستن،برادر و خواهری داره که همیشه پشتشن نه روبه روش.صدای سعید منو از فکارم بیرون کشید.
--چیشد آرزو؟قبوله؟هستی؟
دستمو بردم جلو:هستم.
سعید نگاهی به دستم انداخت.لپاش یه کوچولو به سرخی میزد.میدونستم دست نمیده؛هیچوقت نمیداد.لبخندی زدم و دستمو عقب کشیدم:خجالت نکش پسرخاله،خواستم سر به سرت بزارم یکم.
اونم لبخندی زد:شیطون شدیا آرزو...
دوتا لیوان قهوه رو برداشت:اینان که دیگه خورده نمیشن...برم بندازمشون بیانم.
سری تکون دادم و به مسیر رفت و برگشت سعید خیره شدم ولی فکرم پیش سهیل بود.ینی میشد که درست بشه؟میشد که این مشکل منم حل بشه؟میشد که یقین پیدا کنم که سهیل مال من میشه؟میشد ینی؟
خداجونم؛خدای مهربونم...
همین یه بار بشه...
همین یه بار...
@@@@@@@@
-خوابی یا بیدار؟
آروم خندیدم و گوشیو به دهنم چسبوندم:خواب خواب...دارم خواب میبینم.
-خواب کیو؟
--خواب یه آدم مهربونو تو زندگیم.
**********
پ ن:علت فعال بودن این روزها بیماریه...برام دعا کنین تو این شبا
پای سفره سحر؛دم افطار خدا
پ ن:یادش بخیر...اولین باری که عضو این انجمن شدم هفت سال پیش بود.اینجا هنوزم همونجای هفت سال پیشه و من...چقدر زود عمر میگذره
سرمو به نشانه رضایت تکون دادم.لبخند زد و دکمه تماسو فشار داد:الو...سلام دخترخاله...ممنون شما خوبی؟...آره یاسمنو گذاشتیم جشن...آرزو؟
خنده رو به سمت من برگشت:اخه مامان یکم خرید داشت با ارزو اومدیم فروشگاه کیفش مونده دست من...چشم بهش میگم زود تمومش کنه؛ببخشید تقصیر من شد...خواهش میکنم نه بابا چه زحمتی؛وظیفه بود...بالاخره ما دوتا دختر خاله که بیشتر نداریم...
دستشو آروم روی فرمون می کشید:چشم...زود میایم نگران نباشین...سلام برسونین به علی آقا...
با شنیدن اسم علی اخمام توهم رفت...لقب آقا خیلی براش زیادی بود...بالاخره سعید خداحافظی کرد و گوشیشو گذاشت کنار.
--این آذرم خیلی نگرانه ها!
-تو که میشناسیش...
نمیدونم متوجه کنایه تو حرفم شد یا نه ولی خودشو جمع و جور کرد:آره...میشناسمش.
-نمیخوای نقشه تو بگی؟
نفس عمیقی کشید:باید یه بهونه ای بیاریم که بیخیال ازدواج مادوتا بشن.
چه بهونه ای مثلا میتونیم بیاریم؟
--گوش کن آرزو؛یه مدت وانمود میکنیم از هم خوشمون میاد،یکم رفت و آمدا رو بیشتر میکنیم،بعدش با یه آزمایش جعلی یا شایدم به احتمال خیلی خیلی کم حقیقی،بهشون میگیم که ما خونمون بهم نمیخوره و مجبوریم بهم بزنیم وگرنه برای بچه هامون مشکل پیش میاد.نگران جور کردن آزمایش و ایناشم نباش.خودم فکرشو کردم.رفیق زیاد دارم که بتونن این یه قلمو برامون درست کنن.بعدشم ادای ادمای شکست عشقی خورده هارو در میاریم که شک نکنن که از اول برنامه ای تو کار بوده.هان؟نظرت چیه؟خوبه؟
تو فکر رفتم...ایده بدی هم نبود...بهونه مناسبی هم بود...کسی شک نمیکرد...البته آذر و علی خیلی تیزن ولی خب...چاره ی دیگه ای هم نداشتیم.
--اوکیه؟
-بد نیس...ولی میدونم که آذر و شوهرش به این سادگی کوتاه نمیان.علی خیلی اصرار داره که من از اون خونه برم،انگار که یه موجود آزاردهنده و خسته کننده تو خونشه که با وجودش داره اعصابشو بهم میریزه.
--اینجوری نگو آرزو...اونم آدم بدی نیست...شاید اصلا اینجوری که تو فکر میکنی نباشه.
خواستم دوباره از اول حرفامو تکرار کنم،از اول اول...ولی جلوی خودمو گرفتم.چه دلیلی داشت دوباره همه چیزو براش تعریف کنم؟همون بار اول شنیده...فهمیده...میدونم میخواد ارومم کنه ولی اندازه غم من بزرگتر از اینه که با این حرفا تسکین پیدا کنه.اون مادر داشت،پدر داشت،جدا از همن ولی هستن،برادر و خواهری داره که همیشه پشتشن نه روبه روش.صدای سعید منو از فکارم بیرون کشید.
--چیشد آرزو؟قبوله؟هستی؟
دستمو بردم جلو:هستم.
سعید نگاهی به دستم انداخت.لپاش یه کوچولو به سرخی میزد.میدونستم دست نمیده؛هیچوقت نمیداد.لبخندی زدم و دستمو عقب کشیدم:خجالت نکش پسرخاله،خواستم سر به سرت بزارم یکم.
اونم لبخندی زد:شیطون شدیا آرزو...
دوتا لیوان قهوه رو برداشت:اینان که دیگه خورده نمیشن...برم بندازمشون بیانم.
سری تکون دادم و به مسیر رفت و برگشت سعید خیره شدم ولی فکرم پیش سهیل بود.ینی میشد که درست بشه؟میشد که این مشکل منم حل بشه؟میشد که یقین پیدا کنم که سهیل مال من میشه؟میشد ینی؟
خداجونم؛خدای مهربونم...
همین یه بار بشه...
همین یه بار...
@@@@@@@@
-خوابی یا بیدار؟
آروم خندیدم و گوشیو به دهنم چسبوندم:خواب خواب...دارم خواب میبینم.
-خواب کیو؟
--خواب یه آدم مهربونو تو زندگیم.
**********
پ ن:علت فعال بودن این روزها بیماریه...برام دعا کنین تو این شبا
پای سفره سحر؛دم افطار خدا
پ ن:یادش بخیر...اولین باری که عضو این انجمن شدم هفت سال پیش بود.اینجا هنوزم همونجای هفت سال پیشه و من...چقدر زود عمر میگذره