30-04-2020، 5:30
--گوش کن آرزو...شاید یک صدم چیزایی که میگی درست باشه...ولی ما مجبور به انجام کاری نیستیم.
-گفتم که تو نیستی.
--نه هیچ کودوممون نیستیم.
-سعید الکی دلخوشم نکن...
بغض کرده بودم.میدونستم که حرفایی که سعید داره میزنه امید واهیه.اینکه مجبور نیستیم و میتونیم این کارو نکنیم...اینکه آذر و علی حاضر میشن بی خیال این ازدواج اجباری بشن...اینا همش دروغه...کذب محضه.
-من میدونم مجبورم سعید...از همون شبی که آذر بهم گفت باید بری خونه خالت،از همون شبی که حرفای علی و آذرو راجع به رفتنم از خونه شنیدم،از همون شبی که پاهامو تو شکمم جمع کردم تا صبش زار زدم...از همون شب فهمیدم...از همون شبا فهمیدم...
--ببین چی میگم؛حرفات درسته خب...میدونم این مدت برای تو هم خیلی سخت گذشته ولی این دلیلی برای نا امیدی نیست.
-امید؟!...هه...کودوم امید؟امید من همون روزی که خبر فوت مامان و بابارو دادن همراهشون رفت زیر خاک...رفت...
هق زدم:رفت بهشت زهرا...
کم کم اشکام مسیرشونو روی گونه ام پیدا میکردن.نمیخواستم گریه کنم ولی نمی تونستم جلوشونو بگیرم.این همه وقت خواستم نبارم مگه شد؟مگه گذاشتن؟مگه این روزگار نامرد میزاره؟
سعید نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد.نمیدونم چند دقیقه گذشت که غرق در سکوتی نسبی که با هق هقای من یکم بهم ریخته بود،شده بودیم که با سوال سعید بخودم اومدم.
--اسمش چیه؟
جواب ندادم.حدس میزدم منظورش کیه ولی بازم جواب ندادم.
--اسمش چیه؟
تکرار سوالش باعث شد منم بپرسم:کی؟
--همونی که دوسش داری...
با جدیت جواب دادم:سهیل.
من سر سهیل هیچوقت با هیچ کس شوخی نداشتم.
دستشو برد تو جیبش و گوشیشو بیرون کشید و یکم بعد سمتم گرفت.به عکسی که روی صفحه نمایشگر خودنمایی میکرد خیره شدم.عکس یه دختر با پوست سفید و صورت پر و لبخند خیلی قشنگ در کنار سعید...این دختر دیگه کی بود؟تاحالا ندیدمش.
-این کیه؟
--گوشیشو دوباره گذاشت تو جیبش:سارا.
-آشناس؟
--ایشا... آشنا هم میشه.
به چشاش خیره شدم:دوست دخترته؟
لبخند کمرنگی زد:بگی نگی...ولی مهم اینه که عاشقشم...
به سمتم برگشت:همونطور که تو عاشق سهیلی.
با تعجب نگاهش کردم.فکر نمیکردم سعید اهل این حرفا باشه.ینی بهش نمی اومد؛بس که آروم و سر به زیر بود.تازه داشتم معنی حرفای سعید و از مجبور نبودن می فهمیدم.اونم عاشق بود؛عاشق یکی دیگه و این ینی ما هردو یه هدف مشترک از بیرون اومدن از این مصیبت داشتیم.
-پس...پس تو ام...
--منم عاشقم...منم یکیو دارم که باید برای بدست اوردنش بجنگم.
به موهاش چنگ زد:یکی که دوسش دارم...
جملشو تکرار کردم :یکی که دوسش دارم...اما چطوری؟
سهیل خواست چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد.از کیفم کشیدمش بیرون.حدسم درست بود...آذر بود.پوزخندی زدم.
--جواب نمیدی؟
-آذره.
--خودم فهمیدم.
نگاش کردم.
--خب چیه دخترخالمو می شناسم.
-دوست ندارم جوابشو بدم.
--پس بده من جوابشو بدم.
-تو؟دیگه بدتر...
گوشیو از دستم گرفت:چرا بدتر؟گفتم که درستش میکنم آرزو...نمیزارم کارشونو بکنن...پس فقط بهم اعتماد کن.باشه؟
به لبخند روی لبش نگاه کردم.چاره چیه؟مجبورم اعتماد کنم...مثل همیشه مجبورم.
سرمو به نشانه رضایت تکون دادم.لبخند زد و دکمه تماسو فشار داد:الو...سلام دخترخاله...ممنون شما خوبی؟...آره یاسمنو گذاشتیم جشن...آرزو؟
خنده رو به سمت من برگشت:اخه مامان یکم خرید داشت با ارزو اومدیم فروشگاه کیفش مونده دست من...چشم بهش میگم زود تمومش کنه؛ببخشید تقصیر من شد...خواهش میکنم نه بابا چه زحمتی؛وظیفه بود...بالاخره ما دوتا دختر خاله که بیشتر نداریم...
-گفتم که تو نیستی.
--نه هیچ کودوممون نیستیم.
-سعید الکی دلخوشم نکن...
بغض کرده بودم.میدونستم که حرفایی که سعید داره میزنه امید واهیه.اینکه مجبور نیستیم و میتونیم این کارو نکنیم...اینکه آذر و علی حاضر میشن بی خیال این ازدواج اجباری بشن...اینا همش دروغه...کذب محضه.
-من میدونم مجبورم سعید...از همون شبی که آذر بهم گفت باید بری خونه خالت،از همون شبی که حرفای علی و آذرو راجع به رفتنم از خونه شنیدم،از همون شبی که پاهامو تو شکمم جمع کردم تا صبش زار زدم...از همون شب فهمیدم...از همون شبا فهمیدم...
--ببین چی میگم؛حرفات درسته خب...میدونم این مدت برای تو هم خیلی سخت گذشته ولی این دلیلی برای نا امیدی نیست.
-امید؟!...هه...کودوم امید؟امید من همون روزی که خبر فوت مامان و بابارو دادن همراهشون رفت زیر خاک...رفت...
هق زدم:رفت بهشت زهرا...
کم کم اشکام مسیرشونو روی گونه ام پیدا میکردن.نمیخواستم گریه کنم ولی نمی تونستم جلوشونو بگیرم.این همه وقت خواستم نبارم مگه شد؟مگه گذاشتن؟مگه این روزگار نامرد میزاره؟
سعید نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد.نمیدونم چند دقیقه گذشت که غرق در سکوتی نسبی که با هق هقای من یکم بهم ریخته بود،شده بودیم که با سوال سعید بخودم اومدم.
--اسمش چیه؟
جواب ندادم.حدس میزدم منظورش کیه ولی بازم جواب ندادم.
--اسمش چیه؟
تکرار سوالش باعث شد منم بپرسم:کی؟
--همونی که دوسش داری...
با جدیت جواب دادم:سهیل.
من سر سهیل هیچوقت با هیچ کس شوخی نداشتم.
دستشو برد تو جیبش و گوشیشو بیرون کشید و یکم بعد سمتم گرفت.به عکسی که روی صفحه نمایشگر خودنمایی میکرد خیره شدم.عکس یه دختر با پوست سفید و صورت پر و لبخند خیلی قشنگ در کنار سعید...این دختر دیگه کی بود؟تاحالا ندیدمش.
-این کیه؟
--گوشیشو دوباره گذاشت تو جیبش:سارا.
-آشناس؟
--ایشا... آشنا هم میشه.
به چشاش خیره شدم:دوست دخترته؟
لبخند کمرنگی زد:بگی نگی...ولی مهم اینه که عاشقشم...
به سمتم برگشت:همونطور که تو عاشق سهیلی.
با تعجب نگاهش کردم.فکر نمیکردم سعید اهل این حرفا باشه.ینی بهش نمی اومد؛بس که آروم و سر به زیر بود.تازه داشتم معنی حرفای سعید و از مجبور نبودن می فهمیدم.اونم عاشق بود؛عاشق یکی دیگه و این ینی ما هردو یه هدف مشترک از بیرون اومدن از این مصیبت داشتیم.
-پس...پس تو ام...
--منم عاشقم...منم یکیو دارم که باید برای بدست اوردنش بجنگم.
به موهاش چنگ زد:یکی که دوسش دارم...
جملشو تکرار کردم :یکی که دوسش دارم...اما چطوری؟
سهیل خواست چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد.از کیفم کشیدمش بیرون.حدسم درست بود...آذر بود.پوزخندی زدم.
--جواب نمیدی؟
-آذره.
--خودم فهمیدم.
نگاش کردم.
--خب چیه دخترخالمو می شناسم.
-دوست ندارم جوابشو بدم.
--پس بده من جوابشو بدم.
-تو؟دیگه بدتر...
گوشیو از دستم گرفت:چرا بدتر؟گفتم که درستش میکنم آرزو...نمیزارم کارشونو بکنن...پس فقط بهم اعتماد کن.باشه؟
به لبخند روی لبش نگاه کردم.چاره چیه؟مجبورم اعتماد کنم...مثل همیشه مجبورم.
سرمو به نشانه رضایت تکون دادم.لبخند زد و دکمه تماسو فشار داد:الو...سلام دخترخاله...ممنون شما خوبی؟...آره یاسمنو گذاشتیم جشن...آرزو؟
خنده رو به سمت من برگشت:اخه مامان یکم خرید داشت با ارزو اومدیم فروشگاه کیفش مونده دست من...چشم بهش میگم زود تمومش کنه؛ببخشید تقصیر من شد...خواهش میکنم نه بابا چه زحمتی؛وظیفه بود...بالاخره ما دوتا دختر خاله که بیشتر نداریم...