28-04-2020، 12:05
رمان انتقام دلباخته
#پارت8
دلناز
بعد از اتمام کارم، سمت ماشین سام رفتم، انگار کار مانی تموم نشد بود یا شاید گیر افتاده بود. از سام و صدف هم خبری نبود، چه لفتش می دادن سر یه شام خوردن.
البته شاید هم همدیگر رو خفه کرده بودند. مانی آمد
-کجا بودی؟!
مانی : داشتم به نقشه مون عمل می کردم
-آفرین اما لفتش دادی
مانی : همه که مثل تو حرفه ی نیستن
لبخند زدم.
مانی : اینا چرا نمیان؟
-شاید صدف، سام رو خفه کرده
مانی : شایدم برعکس
سر تکون دادم. فکر کنم یه دقیقه ی گذشت که سام و صدف آمدن
-چه عجب!!؟
هیچ کدوم چیزی نگفتن، انگار دعواشون شده بود؟ چهار تایی سوار ماشین شدیم.
-چیزی شده؟
صدف : نه
ابرو بالا انداختم
-اهان
قشنگ معلوم بود که دعواشون شده. شونه بالا انداختم، کار همیشه شون بود، امشب شیطنتم کوچولو بود اما برای امشب کافی بود.....
زمان حال :
سام : دلناز بیدار شو دلناز
چشمام رو باز کردم و با چهره ی نگران سام روبه رو شدم.
سام : حالت خوبه؟
عرق کرده بودم و گرمم بود، قلبم تند تند میزد. سر تکون دادم
سام : داشتی خواب بد میدی
نفسی کشیدم، خوابم یادم نبود، روی تخت نشستم، سام رو در آ*غ*و*ش کشیدم.
دستی لاب موهام کشید
سام : خوبی آبجی جوون؟
-دوستت دارم دوستت دارم
سام : منم دوستت دارم عزیزم
از آ*غ*و*ش*ش جدا شدم.
سام : چرا داری گریه می کنی؟
دست روی صورتم کشید. من چه احمق بودم که می خواستم خودم رو بکشم
سام : دلناز چی شده؟
-دوستت دارم
سام : ببینم نکنه خواب مرگ من رو دیدی که یهو اینقدر مهربون شدی!
با مشت کوبیدم به بازوی اش
-خدانکنه روانیی
سام : پس چته؟!
-خواب دیدم خودم مردم
سام : خوب اون دنیا چه شکلی بود؟ بهت خوش گذشت؟!
ناراحت شدم
-یعنی مردن من اصلا برات مهم نیست!
من رو در آ*غ*و*ش*ش کشید
سام : تو مهمترین فرد زندگی من هستی.
صدف : واا فیلم هندی اول صبحی
من و سام از هم جدا شدیم و به صدف نگاه کردم
سام : تو اول صبی اینجا چکار می کنی؟
صدف : از خواهرت بپرس
سام به من نگاه کرد، شونه بالا انداختم.
سام : چرا دلناز؟
صدف : از دیشب تا حاال صد بار بهش زنگ زدم.
-متوجه نشدم روی سایلنت بوده
با دلخوری نگاهم کرد
-ببخشید، دیگه تکرار نمیشه
شونه بالا انداخت.
صدف : شما چه خبر اول صبحی؟!
سام : هیچی دلناز خواب بد دیده
صدف روی تخت کنارم نشست.
صدف : عزیزم خوبی؟
سر تکون دادم. سام از روی تخت بلند شد
سام : خوب برم شماها راحت باشید
بهش لبخند زد، از اتاق بیرون رفت.
صدف : چه خوابی دیدی؟
-یادم نیست
صدف : تو حالت خوبه؟
شونه بالا انداختم. نفسی کشیدم و از روی تخت بلند شدم.
صدف : دلناز
بهش نگاه کردم
صدف : چه خبر شده؟
-من دیشب می خواستم یه کار احمقانه کنم
صدف : چه کاری؟!
آهی کشیدم
-خودکشی
#پارت8
دلناز
بعد از اتمام کارم، سمت ماشین سام رفتم، انگار کار مانی تموم نشد بود یا شاید گیر افتاده بود. از سام و صدف هم خبری نبود، چه لفتش می دادن سر یه شام خوردن.
البته شاید هم همدیگر رو خفه کرده بودند. مانی آمد
-کجا بودی؟!
مانی : داشتم به نقشه مون عمل می کردم
-آفرین اما لفتش دادی
مانی : همه که مثل تو حرفه ی نیستن
لبخند زدم.
مانی : اینا چرا نمیان؟
-شاید صدف، سام رو خفه کرده
مانی : شایدم برعکس
سر تکون دادم. فکر کنم یه دقیقه ی گذشت که سام و صدف آمدن
-چه عجب!!؟
هیچ کدوم چیزی نگفتن، انگار دعواشون شده بود؟ چهار تایی سوار ماشین شدیم.
-چیزی شده؟
صدف : نه
ابرو بالا انداختم
-اهان
قشنگ معلوم بود که دعواشون شده. شونه بالا انداختم، کار همیشه شون بود، امشب شیطنتم کوچولو بود اما برای امشب کافی بود.....
زمان حال :
سام : دلناز بیدار شو دلناز
چشمام رو باز کردم و با چهره ی نگران سام روبه رو شدم.
سام : حالت خوبه؟
عرق کرده بودم و گرمم بود، قلبم تند تند میزد. سر تکون دادم
سام : داشتی خواب بد میدی
نفسی کشیدم، خوابم یادم نبود، روی تخت نشستم، سام رو در آ*غ*و*ش کشیدم.
دستی لاب موهام کشید
سام : خوبی آبجی جوون؟
-دوستت دارم دوستت دارم
سام : منم دوستت دارم عزیزم
از آ*غ*و*ش*ش جدا شدم.
سام : چرا داری گریه می کنی؟
دست روی صورتم کشید. من چه احمق بودم که می خواستم خودم رو بکشم
سام : دلناز چی شده؟
-دوستت دارم
سام : ببینم نکنه خواب مرگ من رو دیدی که یهو اینقدر مهربون شدی!
با مشت کوبیدم به بازوی اش
-خدانکنه روانیی
سام : پس چته؟!
-خواب دیدم خودم مردم
سام : خوب اون دنیا چه شکلی بود؟ بهت خوش گذشت؟!
ناراحت شدم
-یعنی مردن من اصلا برات مهم نیست!
من رو در آ*غ*و*ش*ش کشید
سام : تو مهمترین فرد زندگی من هستی.
صدف : واا فیلم هندی اول صبحی
من و سام از هم جدا شدیم و به صدف نگاه کردم
سام : تو اول صبی اینجا چکار می کنی؟
صدف : از خواهرت بپرس
سام به من نگاه کرد، شونه بالا انداختم.
سام : چرا دلناز؟
صدف : از دیشب تا حاال صد بار بهش زنگ زدم.
-متوجه نشدم روی سایلنت بوده
با دلخوری نگاهم کرد
-ببخشید، دیگه تکرار نمیشه
شونه بالا انداخت.
صدف : شما چه خبر اول صبحی؟!
سام : هیچی دلناز خواب بد دیده
صدف روی تخت کنارم نشست.
صدف : عزیزم خوبی؟
سر تکون دادم. سام از روی تخت بلند شد
سام : خوب برم شماها راحت باشید
بهش لبخند زد، از اتاق بیرون رفت.
صدف : چه خوابی دیدی؟
-یادم نیست
صدف : تو حالت خوبه؟
شونه بالا انداختم. نفسی کشیدم و از روی تخت بلند شدم.
صدف : دلناز
بهش نگاه کردم
صدف : چه خبر شده؟
-من دیشب می خواستم یه کار احمقانه کنم
صدف : چه کاری؟!
آهی کشیدم
-خودکشی