26-04-2020، 18:08
رمان انتقام دلباخته
#پارت7
دلناز
مانی بهم نگاه کرد، نگاهی پر از سوال. از وقتی صدف، خانم شده بود پایه ی شیطنت های من مانی شده بود. بهش چشمک زدم انگار از قصدم باخبر شده بود که بهم لبخند زد. یهو یاد دوران دبیرستان افتادم، سال اول دبیرستان، مدرسه ی جدید و اولین شیطنتم...
زنگ تفریح که خورد دست صدف رو گرفتم و بردیم یه گوشه از حیاط.
صدف : چی شده؟
از جیبم درش آوردم
صدف : وایی سوسک
-کوفت پلاستیکی نه واقعی
صدف صورتش رو درهم کشید.
صدف : هر چی که هست چندشه
-می دونم
صدف : پس چرا خریدیش؟
-دیروز با مامان رفته بودیم خرید این رو پشت ویترین دیدم و تصمیم گرفتم بخرمش
صدف : حالا چرا آوردیش مدرسه؟
-چون می خوام ازش استفاده بهینه کنم
مشکوک نگاهم کرد
صدف : چه کار مثال؟؟!
-الان چهار ماه آمدیم این مدرسه اما هیچ شیطنتی نکردیم
صدف : چون ما دیگه بزرگ شدیم باید خانم باشیم
براش زبون درآوردم
-کوتاه بیا، تو که همیشه من رو همراهی می کردی
صدف : خوب اون موقع ها بچه بودیم
-بیخیال صدف فقط یه شیطنت ساده ست.
صدف : نذار اسممون توی این مدرسه ی جدید خراب بشه
-اون همه کار باهم کردیم رو یادتت رفته؟!
صدف : نه، من و تو دارو توی فالکس چایی معلما ریختیم. بمب بد بو توی کلاس انداختیم، پونز و آدامس زیر معلما گذاشتیم، حتی توی کالس ترقه انداختیم، اما اون
زمان بچه بودیمم.
با حرص نفسی کشیدم. این صدف چه فاز بزرگ شدن گرفته بود.
-تو بزرگ باش اما من هنوز بچه هستم.
از کنارش رد شدم
صدف : کجا؟
لبخند دندون نمایی زدم.
-خانم بزرگ، دارم میرم شیطونی بایز
ازش جدا شدم و وارد کلاس شدم.
از دست صدف لجم گرفته بود، هنوز دهنش بوی شیر می داد اما واسه ی من فاز بزرگ شدن گرفته بود
به سوسک توی دستم نگاه کردم، زشت و بی ریخت، حالا باهات چکار کنم؟! به بچه های داخل کلاس نگاه کردم،
یکی از بچه ها روی صندلی نشسته بود و داشت کیک میخورد و با کناریش هم حرف میزد، فکری به سرم زد. با آرامش و به آرومی رفتم پشت سرش، و از پشت سوسک
رو گذاشتم روی کیکش، کمی فاصله گرفتم، صورتش سمت دوستش بود و دستش رو آورد طرف کیک انگار سوسک رو حس کرده و برگشت و با دیدن سوسک ناگهان
شروع کرد به جیغ زدن و مثل برق از جاش پرید، جوری که صندلی افتاد و با سرعت توی کلاس شروع کرد به دویدن و داد میزد سوسک سوسک، همین کلمه کافی بود
که کل کلاس وحشت کنن و جیغ بزنن...
با ضربه ی که به شونه ام خورد، از عالم مدرسه بیرون آمدم.
سام : الوو دلناز کجایی؟
بهش نگاه کردم
-چی شده؟
سام : دو ساعت دارم صدات میکنم، کجایی؟
-توی مدرسه
با تعجب گفت
سام : مدرسه!!؟؟
-بیخیال، چکارم داشتی؟
سام : برات نوشابه ریختم توی لیوان، صدات زدم که بخوری.
-چرا لیوان!
سام : پس تو چی می ریختم
-خوب با بطری می خورم
صدف : واا دلناز!!
-چیه؟
صدف : زشته با بطری بخوری
-زشت توی.
بطری رو برداشتم و سر کشیدم.
صدف : کی میشه تو مثل دخترا رفتار کنی!
دستمال رو برداشتم و دور دهنم رو پاک کردم. برای صدف زبون درآوردم. از روی تخت بلند شدم
سام : کجا؟!
-دستشویی و بعد هم داخل ماشین
سام : پول شام رو کی باید پرداخت کنه!
صدف : یعنی خاک بر سرت
سام به صدف چشم غوره رفت.
سام : خاک بر سر خودت، شما دوتا قرار پول شام رو حساب کنید، حرف میزنید اما عمل یوخ!!
از داخل کیفم پول برداشتم روی تخت گذاشتم
-اینم سهم من
سام پول ها رو برداشت
مانی : منم باهات میام
سر تکون دادم. انگار مانی می خواست کمکم کنه. از تخت فاصله گرفتیم، شالم رو مرتب کردم و به پشت سرم نگاه کردم که چشمم خورد به اون پسره ی تخت کناری،
در یه کلمه جذاب اما بد سلیقه بود، هلو و میمون تنها تشبیه ی بود که برای این دو تا به ذهنم رسید.
مانی : دستشویی اون سمته
-نمی خوام برم دستشویی
مانی : پس درست حدس زدم، نقشه ی داری
چشمک زدم.
مانی : چه برنامه ی داری؟
-یه نقشه ی قدیمی!؟
از رستوران بیرون رفتیم.
مانی : خوب!!!
از داخل موهام دو تا گیره مشکی بیرون آوردم. یکی رو سمت مانی گرفتم
مانی : خالی کردن باد لاستیک ها
-اهوم
گیره رو از دستم گرفت
مانی : حالا کدوما رو؟!
-چهار تا رو انتخاب می کنیم، دوتا مال من، دوتا مال تو
مانی : اوکی دختر خاله
بهش لبخند زدم. هر کدوم رفتیم سمت ماشین های انتخابی، چقدر دلم تنگ شده بود برای این کار، وقتای که توی مدرسه بودم، صدف به هر دلیلی غایب بود و من
مجبور بودم تنها برم خونه، توی راه باد لاستیک بیشتر ماشین رو خالی می کردم..
#پارت7
دلناز
مانی بهم نگاه کرد، نگاهی پر از سوال. از وقتی صدف، خانم شده بود پایه ی شیطنت های من مانی شده بود. بهش چشمک زدم انگار از قصدم باخبر شده بود که بهم لبخند زد. یهو یاد دوران دبیرستان افتادم، سال اول دبیرستان، مدرسه ی جدید و اولین شیطنتم...
زنگ تفریح که خورد دست صدف رو گرفتم و بردیم یه گوشه از حیاط.
صدف : چی شده؟
از جیبم درش آوردم
صدف : وایی سوسک
-کوفت پلاستیکی نه واقعی
صدف صورتش رو درهم کشید.
صدف : هر چی که هست چندشه
-می دونم
صدف : پس چرا خریدیش؟
-دیروز با مامان رفته بودیم خرید این رو پشت ویترین دیدم و تصمیم گرفتم بخرمش
صدف : حالا چرا آوردیش مدرسه؟
-چون می خوام ازش استفاده بهینه کنم
مشکوک نگاهم کرد
صدف : چه کار مثال؟؟!
-الان چهار ماه آمدیم این مدرسه اما هیچ شیطنتی نکردیم
صدف : چون ما دیگه بزرگ شدیم باید خانم باشیم
براش زبون درآوردم
-کوتاه بیا، تو که همیشه من رو همراهی می کردی
صدف : خوب اون موقع ها بچه بودیم
-بیخیال صدف فقط یه شیطنت ساده ست.
صدف : نذار اسممون توی این مدرسه ی جدید خراب بشه
-اون همه کار باهم کردیم رو یادتت رفته؟!
صدف : نه، من و تو دارو توی فالکس چایی معلما ریختیم. بمب بد بو توی کلاس انداختیم، پونز و آدامس زیر معلما گذاشتیم، حتی توی کالس ترقه انداختیم، اما اون
زمان بچه بودیمم.
با حرص نفسی کشیدم. این صدف چه فاز بزرگ شدن گرفته بود.
-تو بزرگ باش اما من هنوز بچه هستم.
از کنارش رد شدم
صدف : کجا؟
لبخند دندون نمایی زدم.
-خانم بزرگ، دارم میرم شیطونی بایز
ازش جدا شدم و وارد کلاس شدم.
از دست صدف لجم گرفته بود، هنوز دهنش بوی شیر می داد اما واسه ی من فاز بزرگ شدن گرفته بود
به سوسک توی دستم نگاه کردم، زشت و بی ریخت، حالا باهات چکار کنم؟! به بچه های داخل کلاس نگاه کردم،
یکی از بچه ها روی صندلی نشسته بود و داشت کیک میخورد و با کناریش هم حرف میزد، فکری به سرم زد. با آرامش و به آرومی رفتم پشت سرش، و از پشت سوسک
رو گذاشتم روی کیکش، کمی فاصله گرفتم، صورتش سمت دوستش بود و دستش رو آورد طرف کیک انگار سوسک رو حس کرده و برگشت و با دیدن سوسک ناگهان
شروع کرد به جیغ زدن و مثل برق از جاش پرید، جوری که صندلی افتاد و با سرعت توی کلاس شروع کرد به دویدن و داد میزد سوسک سوسک، همین کلمه کافی بود
که کل کلاس وحشت کنن و جیغ بزنن...
با ضربه ی که به شونه ام خورد، از عالم مدرسه بیرون آمدم.
سام : الوو دلناز کجایی؟
بهش نگاه کردم
-چی شده؟
سام : دو ساعت دارم صدات میکنم، کجایی؟
-توی مدرسه
با تعجب گفت
سام : مدرسه!!؟؟
-بیخیال، چکارم داشتی؟
سام : برات نوشابه ریختم توی لیوان، صدات زدم که بخوری.
-چرا لیوان!
سام : پس تو چی می ریختم
-خوب با بطری می خورم
صدف : واا دلناز!!
-چیه؟
صدف : زشته با بطری بخوری
-زشت توی.
بطری رو برداشتم و سر کشیدم.
صدف : کی میشه تو مثل دخترا رفتار کنی!
دستمال رو برداشتم و دور دهنم رو پاک کردم. برای صدف زبون درآوردم. از روی تخت بلند شدم
سام : کجا؟!
-دستشویی و بعد هم داخل ماشین
سام : پول شام رو کی باید پرداخت کنه!
صدف : یعنی خاک بر سرت
سام به صدف چشم غوره رفت.
سام : خاک بر سر خودت، شما دوتا قرار پول شام رو حساب کنید، حرف میزنید اما عمل یوخ!!
از داخل کیفم پول برداشتم روی تخت گذاشتم
-اینم سهم من
سام پول ها رو برداشت
مانی : منم باهات میام
سر تکون دادم. انگار مانی می خواست کمکم کنه. از تخت فاصله گرفتیم، شالم رو مرتب کردم و به پشت سرم نگاه کردم که چشمم خورد به اون پسره ی تخت کناری،
در یه کلمه جذاب اما بد سلیقه بود، هلو و میمون تنها تشبیه ی بود که برای این دو تا به ذهنم رسید.
مانی : دستشویی اون سمته
-نمی خوام برم دستشویی
مانی : پس درست حدس زدم، نقشه ی داری
چشمک زدم.
مانی : چه برنامه ی داری؟
-یه نقشه ی قدیمی!؟
از رستوران بیرون رفتیم.
مانی : خوب!!!
از داخل موهام دو تا گیره مشکی بیرون آوردم. یکی رو سمت مانی گرفتم
مانی : خالی کردن باد لاستیک ها
-اهوم
گیره رو از دستم گرفت
مانی : حالا کدوما رو؟!
-چهار تا رو انتخاب می کنیم، دوتا مال من، دوتا مال تو
مانی : اوکی دختر خاله
بهش لبخند زدم. هر کدوم رفتیم سمت ماشین های انتخابی، چقدر دلم تنگ شده بود برای این کار، وقتای که توی مدرسه بودم، صدف به هر دلیلی غایب بود و من
مجبور بودم تنها برم خونه، توی راه باد لاستیک بیشتر ماشین رو خالی می کردم..