امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان انتقـــام دلبـاخـتـهـــ ( خیلی قشنگــهــ)

#7
رمان انتقام دلباخته

#پارت6

دلناز

صدف : کدوم قسمتش بریم؟
سام : اگه جا باشه باغش
سر تکون دادم، سام سمت یه مرد که کت و شلوار پوشیده رفت. خدا کنه قسمت باغش جا باشه، کمی باهاش حرف زد و بعد آمد سمت ما
سام : شانس داریم هاا
لبخند زدم، آخ جوون عاشق خوردن غذا در فضای باز بودم. رفتیم سمت یه تخت که رو به روی فواره ی دلفین شکل بود. من لبه ی تخت نشستم تا مجبور نباشم کفشام
رو دربیارم. مانی هم مثل من لبه ی تخت نشسته بود. به اطراف نگاه کردم، پر از گل و درخت بود، یه آکواریوم بزرگ هم کنار دیوار بود. کلی ماهی کوچک و بزرگ و رنگ
وارنگ داخلش بود. یه چند تا قفس بزرگ پرنده هم بود که خونه ی طوطی های رنگی و مرغ های عشق شده بودند. خیلیی جای قشنگی بود. بوی خاک نم دار هم میامد.
منم که عاشق بوی نم خاک بودم. گارسون منو ها رو آورد. به منو نگاه کردم.

-پپرونی
صدف : مینی
مانی : پپرونی
سام : مخصوص
گارسون سفارش ها رو نوشت
سام : نوشابه، دوتا مشکی و دوتا زرد.

گارسون بازم نوشت، بهمون نگاهی انداخت و رفت. خیلی وقت بود که پیتزا نخورده بودم، فکر کنم یکسالی میشد! کلا فست و فود رو کنار گذاشته بودم یه رژیم غذایی
سالم گرفته بودم که هم چاق نشم و هم بدنم سالم بمونه، کلا از هر نظر خودم رو محدود کرده بودم؛ چه خوب بود آزادی، چند تا نفس عمیق کشیدم

مانی : دلناز خوبی؟
-اره عالیم
صدف : چه هوایی به به
-اره فوق العاده ست
سام : باغ قشنگیه
-اهوم
صدف : دلناز تو چرا این جوری شدی؟
-چه طوری؟
صدف : عین این کسایی رفتار میکنی که انگار بعد از چندین سال از کما بیرون آمدن
-یه جورایی مثل همونا هستم، خیلی وقته از اتاقم بیرون نیامده بودم، الان برام هرچیزی تازگی داره

سام : ما هم کنکور دادیم اما دیگه زندونی نبودیم
مانی : این دوتا خودشون رو هلاک کردن
صدف : باز من هفته ای یکبار از خونه بیرون می رفتم اما این دلناز کلا خودش رو حبس کرده بود
-هر چی بود دیگه تموم شد الان وقت آزادی ست
سام : همش دوماه خودت رو به کل حبس کردی، یه جوری میگی آزادی انگار صد سال زندونی بودنی!!
-چه صد سال چه دو ماه چه دو روز، زندونی، زندونی ست
مانی : بهتر دیگه زندونی نکنی خودت رو
-نه دیگه زندونی شدن ممنوعه ست
صدف : بازم حبس میشی
-چرا؟!
صدف : چون درسای پزشکی دانشگاه سختن
-تلاش می کنم، اما دیگه زندونی نه
مانی : امیدوارم
خودم امیدوار بودم که دوباره نزنم تو کار زندونی کردن خودم. انگار به درس خوندن
عادت کرده بودم. حتی شاید اعتیاد پیدا کرده بودم

صدف : کجایی؟!
-همین جام
صدف : پس چرا حواست نیست؟!
-هست، فقط یکم گرسنه هستم
صدف : وایی منم

به صدف لبخند زدم، حواسم پرت تخت کناری شد. یه دختر و پسر بودند، پسره رو نمی تونستم ببینم آخه پشتش به من بود. اما دختره رو می دیدم، سه کیلو آرایش
کرده بود، مثال یه روسری هم سرش کرده بود که اگه نمی پوشید سنگین تر بود. یه رنگ جیغ هم به موهاش زده بود، وایی چه پسره بد سلیقه بود، خاک بر سر دختره،
چه عشوه خرکی هم میامد. من که جاش خجالت کشیدم، چندشم شد و نگاهم رو ازشون گرفتم. گارسون سفارش ها رو آورد.
گارسون سفارش ها رو آورد.
بشقابم رو برداشتم و جلوی بینی ام گرفتم با تمام وجود بو کشیدم

سام : دلناز چرا داری مثل این مونگلا رفتار می کنی؟
-نزدیک یک سال که پیتزا نخوردم، می خوام ازش لذت ببرم
سام دستاش رو به سمت آسمون گرفت
سام : خدایا یه عقلی به این خواهر ما بده
-اول به خودت بده
بشقاب رو روی تخت گذاشتم، سس قرمز و سفید روی پیتزا ریختم و یه برش ازش رو برداشتم؛ با تمام عشق و علاقه بهش گاز زدم و جویدم. وایی که مزه اش رو یادم رفته بود؛ داشتم با آرامش و احساس پیتزام رو می خوردم که یهو سام از دستم قاپیدش.
شوک زده بهش نگاه کردم
سام : اون قدر با حس خوردی که منم هوس کردم
-خوب یه برش از داخل بشقابم بر می داشتی
سام : نه همین خوبه
-خدا شفات بده
لبخند دندون نمایی بهم زد، این داداش منم رد داده بود. به مانی نگاه کردم
-تو چته که مثل گربه ی شرک بهم زل زدی؟
مانی : میشه بشقابت رو با من عوض کنی؟
-دوتامون که یه چیز سفارش دادیم، پس چرا عوض کنیم؟
مانی : حس می کنم غذای تو خوشمزه تر
سر تکون دادم، یه مشت دیوونه دور هم جمع شدیم، تشکیل جامعه دادیم. بشقابمون رو با هم عوض کردیم.
صدف : دلناز لطفا مثل آدم غذات رو بخور

با حرص نفسی کشیدم، مگه اینا می ذارن من با خیال راحت و آرامش غذام رو بخورم!!؟. صدف با ناز و گاز های کوچک کوچک پیتزا رو می خورد. اما من دهنم رو
مثل تمساح باز می کردم، گاز میزدم و می خوردم. صدف از وقتی دبیرستانی شده بود لوس مانند رفتار می کرد. چقدر اون روزا شیطنت می کردم، اما چند وقتی هست که
به قولی کرم نریخته بودم. اما امشب وقتش بود باید یه کاری می کردم اما چه کار؟؟!!

همین طور که پیتزام رو می خوردم فکر هم می کردم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید
لبخند روی لبم نشست، امشب وقتش بود بشم همون دلناز شیطون.
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، єη∂ℓєѕѕღ ، sina34916


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان انتقـــام دلبـاخـتـهـــ ( خیلی قشنگــهــ) - Ɗєя_Mσηɗ - 23-04-2020، 22:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان