22-04-2020، 9:33
رمان انتقام دلباخته
#پارت5
دلناز
-خوب بریم
مانی : من ماشین نیاوردم
سام : پس با چی آمدید؟
صدف : تاکسی
-وا مانی باز ماشینت چی شد
مانی : موتورش خراب و داغون شده.
-بازم تند رفتی؟ الان کجاست؟
مانی : مگه میشه آهسته هم رفت؟!! تعمیرگاه ست.
سام : یه رحمی به اون ماشین بدبخت بکن
-بیچاره ماشینت دلم براش سوخت
مانی : دلتون برای من بسوزه که در حال حاضر بی ماشینم
-این که حقته
سام : من برم سویچ بیارم
مانی : برو
سام سمت اتاقش رفت، ما سه تا هم بیرون رفتیم و کنار ماشین سام ایستادیم. صدف مانتو آبی و شلوار سفید پوشیده بود. مانی هم تیشرت سفید و شلوار مشکی. مانی عاشق سرعت بود، همیشه ماشینش پرواز می کرد. بیشتر وقتا هم ماشینش تعمیرگاه بود؛ به کل ماشینش رو نابود کرده بود. عمو هم براش ماشین جدید نمی خرید، مانی هم داشت کم کم پول جمع میکرد؛ تا خودش یه ماشین جدید بخره. سام زیاد تند نمی رفت، مگر وقتایی که کورس می بست. اون وقت بود که توی آسمون ماشینش پرواز می کرد.
مانی : چه خوش بو شدی دختر خاله
-شامپو م رو عوض کردم
مانی : خوب کردی قبلی بو حشر کش می داد
چپ چپ نگاهش کردم، لبخند زد.
مانی : خوب راست میگم، اگه بو نمی داد که عوضش نمی کردی
-عوضش کردم چون به موهام نمی ساخت
ابرو بالا انداخت.
مانی : لجبازی دیگه
لبخند زدم.
صدف : باز چیه؟ پچ پچ می کنید!
-هیچی
مانی : هیچی
صدف : نکنه باز دارید درباره ی اینکه می خواد چه آتیشی بسوزونید حرف می زنید؟
-وایی نه صدف، درباره ی شامپو داشتیم حرف می زنیم
صدف : شامپو!!!!؟
مانی : خوب اره
صدف با تعجب به ما دوتا نگاه می کرد.
سام : خوب بریم
سر تکون دادیم و سوار ماشین شدم.
مانی : کجا بریم؟؟!
سام : چون مهمون دخترا هستیم، میریم یه جایی گرون
صدف : فرصت طلب
سام برای صدف دهن کجی کرد
صدف : کوفت
مانی : یعنی میشه یه روز شما دو تا کنار هم باشید اما دعوا نکنید؟!
صدف : من که کاریش ندارم، سام عقده ی، به من چه؟
سام : قورباغه، عقده ی خودتی
-آتیش بس که اعلام کردید، باز شروع شد؟
سام : من دیگه کاریش ندارم
صدف : منم همین طور
مانی : امیدوارم سر حرفتون باشید.
-سام هر جا می خواهی برو، فقط غذاش خوب باش
سام : اوکی
مانی : حالا پول همراتون هست؟! یا باید ظرف بشورید؟
-پول هست نگران نباش
سر تکون داد.. من سه ماه از صدف بزرگ تر بودم. از بچگی در کنار هم بزرگ شده بودیم، من و صدف تنها دخترای خانواده ی مادریم بودیم. خونه ی صدف اینا دو تا
خیابون پایین تر از خونه ی ما بود. مانی دوسال از من و شیش ماه از سام بزرگ تر بود. چند ماهی میشد که صدف و سام تام و جری شده بودند، قبلا این همه با هم
درگیر نبودند. نمی دونم یهوو چی شده بود؟! ما چهار تا خیلی شیطون بودیم، اما به مرور زمان سام و مانی درگیر دوست، درس، دانشگاه و دوست دختر شدن؛ من و صدف هم درگیر درس و کنکور. آخرین بار یادم نیست که کی بود چهار تایی باهم رفته بودیم بیرون.!!!
هوا از قبل آلوده تر شده بود، انگار شهر توی این چند ماه عوض شده بود؛ چقدر دلم برای این باهم بودنا تنگ شده بود؛ اما خوب اون محدودیت ها، نتیجه ی خوبی داشت، من داشتم خانم دکتر می شدم. من داشتم به هدفم نزدیک تر می شدم....
سام ماشین رو پارک کرد و چهار تایی پیاده شدیم، به یه رستوران باغ فوق العاده زیبا آمده بودیم..
#پارت5
دلناز
-خوب بریم
مانی : من ماشین نیاوردم
سام : پس با چی آمدید؟
صدف : تاکسی
-وا مانی باز ماشینت چی شد
مانی : موتورش خراب و داغون شده.
-بازم تند رفتی؟ الان کجاست؟
مانی : مگه میشه آهسته هم رفت؟!! تعمیرگاه ست.
سام : یه رحمی به اون ماشین بدبخت بکن
-بیچاره ماشینت دلم براش سوخت
مانی : دلتون برای من بسوزه که در حال حاضر بی ماشینم
-این که حقته
سام : من برم سویچ بیارم
مانی : برو
سام سمت اتاقش رفت، ما سه تا هم بیرون رفتیم و کنار ماشین سام ایستادیم. صدف مانتو آبی و شلوار سفید پوشیده بود. مانی هم تیشرت سفید و شلوار مشکی. مانی عاشق سرعت بود، همیشه ماشینش پرواز می کرد. بیشتر وقتا هم ماشینش تعمیرگاه بود؛ به کل ماشینش رو نابود کرده بود. عمو هم براش ماشین جدید نمی خرید، مانی هم داشت کم کم پول جمع میکرد؛ تا خودش یه ماشین جدید بخره. سام زیاد تند نمی رفت، مگر وقتایی که کورس می بست. اون وقت بود که توی آسمون ماشینش پرواز می کرد.
مانی : چه خوش بو شدی دختر خاله
-شامپو م رو عوض کردم
مانی : خوب کردی قبلی بو حشر کش می داد
چپ چپ نگاهش کردم، لبخند زد.
مانی : خوب راست میگم، اگه بو نمی داد که عوضش نمی کردی
-عوضش کردم چون به موهام نمی ساخت
ابرو بالا انداخت.
مانی : لجبازی دیگه
لبخند زدم.
صدف : باز چیه؟ پچ پچ می کنید!
-هیچی
مانی : هیچی
صدف : نکنه باز دارید درباره ی اینکه می خواد چه آتیشی بسوزونید حرف می زنید؟
-وایی نه صدف، درباره ی شامپو داشتیم حرف می زنیم
صدف : شامپو!!!!؟
مانی : خوب اره
صدف با تعجب به ما دوتا نگاه می کرد.
سام : خوب بریم
سر تکون دادیم و سوار ماشین شدم.
مانی : کجا بریم؟؟!
سام : چون مهمون دخترا هستیم، میریم یه جایی گرون
صدف : فرصت طلب
سام برای صدف دهن کجی کرد
صدف : کوفت
مانی : یعنی میشه یه روز شما دو تا کنار هم باشید اما دعوا نکنید؟!
صدف : من که کاریش ندارم، سام عقده ی، به من چه؟
سام : قورباغه، عقده ی خودتی
-آتیش بس که اعلام کردید، باز شروع شد؟
سام : من دیگه کاریش ندارم
صدف : منم همین طور
مانی : امیدوارم سر حرفتون باشید.
-سام هر جا می خواهی برو، فقط غذاش خوب باش
سام : اوکی
مانی : حالا پول همراتون هست؟! یا باید ظرف بشورید؟
-پول هست نگران نباش
سر تکون داد.. من سه ماه از صدف بزرگ تر بودم. از بچگی در کنار هم بزرگ شده بودیم، من و صدف تنها دخترای خانواده ی مادریم بودیم. خونه ی صدف اینا دو تا
خیابون پایین تر از خونه ی ما بود. مانی دوسال از من و شیش ماه از سام بزرگ تر بود. چند ماهی میشد که صدف و سام تام و جری شده بودند، قبلا این همه با هم
درگیر نبودند. نمی دونم یهوو چی شده بود؟! ما چهار تا خیلی شیطون بودیم، اما به مرور زمان سام و مانی درگیر دوست، درس، دانشگاه و دوست دختر شدن؛ من و صدف هم درگیر درس و کنکور. آخرین بار یادم نیست که کی بود چهار تایی باهم رفته بودیم بیرون.!!!
هوا از قبل آلوده تر شده بود، انگار شهر توی این چند ماه عوض شده بود؛ چقدر دلم برای این باهم بودنا تنگ شده بود؛ اما خوب اون محدودیت ها، نتیجه ی خوبی داشت، من داشتم خانم دکتر می شدم. من داشتم به هدفم نزدیک تر می شدم....
سام ماشین رو پارک کرد و چهار تایی پیاده شدیم، به یه رستوران باغ فوق العاده زیبا آمده بودیم..