امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان انتقـــام دلبـاخـتـهـــ ( خیلی قشنگــهــ)

#5
رمان انتقام دلباخته

#پارت4

دستاشون از هم جدا شد.
-من برم به مامان خبر بدم
سمت در رفتم که سام دستم رو گرفت
سام : تو با این هوشت چطوری پزشکی قبول شدی؟
-چطور مگه!
سام : وقتی خونه رو، روی سرتون گذاشتید اما از مامان خبری نیست، یعنی
نفسی کشیدم
-یعنی خونه نیست
سام : آفرین
-پس صبر می کنم تا بیاد خونه
صدف : من برم خونه بهشون خبر بدم
سام : خوب زنگ بزن
صدف : می خوام حضوری خبر بدم
-اوکی مراقب خودت باش
صدف : باشه فعلا
-یادت نره با مانی بیاید که شام بریم بیرون.
صدف : اوکی
صدف از اتاق بیرون رفت.

سام : من برم تو آماده شو
-از الان!!؟
سام : خوب تو دختری طول میکشه آماده بشی
-ببند سام

خندید و سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت؛ این داداش منم دیوونه بود؛ روی تخت نشستم، خدایا ممنون که قبول شدم، ممنون که کمکم کردی، پزشکی هدف من بود،
از سال دوم دبیرستان دارم تلاش می کنم، توی اتاق حبس شدم و با کسی به جز صدف رفت و آمد نداشتم، از خونه بیرون نمی رفتم، لب تاپ ام رو جمع کرده بودم،
دیدن تلویزیون رو هم برای خودم ممنوع کرده بودم. چند ماهی هم بیخیال گوشی ام شده بودم. کلا فقط درس درس و درس؛ چند تا نفس عمیق کشیدم، صدف کم تر از
من تلاش کرده بود، اما او هم زحمت کشیده بود.
چه حس خوبی داشتم، خیلی خوشحال بودم، اشک ریخته شده روی گونه ام رو پاک کردم، الان وقت شادی بود نه گریه؛
سام در اتاق رو باز کرد.
سام : مامان و بابا آمدن
-اوکی الان میام
از روی تخت بلند شدم؛ صدف و سام آخرش با کاربرد در، آشنا نشدن. از اتاق بیرون رفتم
بابا : سام بگو چی شده؟
سام به من نگاه کرد

سام : صاحب خبر آمد
مامان و بابا به من نگاه کردن
مامان : چی شده دخترم؟
لبخند زدم
-من قبول شدم
بابا : قبول شدی!!!!
-من پزشکی تهران قبول شدم
مامان و بابا نگاه هم کردن، کم کم اشک روی گونه ی مامانم روان شد
بابا : می دونستم موفق میشی دخترم
من رو در آغوش کشید و موهام رو نوازش کرد.

مامان : آفرین دختر باهوشم
از آغوش بابا جدا شدم و در آغوش مامان فرو رفتم. با دست اشک رو از روی گونه اش پاک کردم
-الان وقت شادی نه گریه
مامان : گاهی گریه هم برای خوشحالیه
-درسته اما من خنده رو بیشتر ترجیح میدم
مامان لبخند زد.
سام : وایی بسه فیلم هندی
-حسود
سام برام زبون درآورد.
مامان : صدف چی قبول شد؟
-همونی که می خواست
بابا : پس آفرین به هر دوتاتون
لبخند زدم.

سام : اگه می خواهی برو آماده شو
بابا : کجا؟
-قراره من و صدف، به مانی و سام شیرینی شام بدیم.
مامان : مراقب خودتون باشید
-چشم

مامان و بابا ب..و..سم کردن. داخل اتاق رفتم، دلم حموم می خواست، برای همین حوله ام رو برداشتم و توی حموم پریدم. یه دوش فوری و تایم کوتاه گرفتم و از حموم
بیرون آمدم، روی صندلی جلوی آینه نشستم. شونه به موهام مشکی رنگم کشیدم.

بعد از شونه زدن موهام، از داخل کمد مانتو یاسی رنگ و شلوار سرمه ی رنگم رو برداشتم؛ کمی آرایش کردم و لباس پوشیدم، امشب بعد از چندین ماه داشتم از خونه
میرفتم بیرون، حس اون زندانی رو داشتم که قرار بود از زندان آزاد بشه؛ صدای از پایین آمد، این یعنی بچه ها آمده بودند. شالم رو، روی سرم انداختم، کیفم رو
برداشتم از اتاق بیرون رفتم

صدف : داشتم میامدم اتاقت
-خوب من زودتر اومدم

مانی : به به خانم دکتر
لبخند زدم
-به به پسر خاله
مانی : چه خوب، توی خانواده به جز مهندس، یه خانم پرستار دلسوز یه خانم دکتر مهربون هم داریم
سام : هنوز نه به دار و نه به بار، پرستار و دکتر کجا بود!
صدف : حسود
سام : آخه مگه قورباغه هم حسودی داره
-صدف و سام امروز قرار بود آتش بس باشه
دو تایی بهم نگاه کردن و سکوت کردن...
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، لــــــــــⓘلی ، єη∂ℓєѕѕღ ، sina34916


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان انتقـــام دلبـاخـتـهـــ ( خیلی قشنگــهــ) - Ɗєя_Mσηɗ - 21-04-2020، 15:39

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان