19-04-2020، 14:59
(آخرین ویرایش در این ارسال: 23-08-2020، 13:44، توسط ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ.)
پارت ۳
بعد ادامه داد:من بهش گفتم،باید از صاحب کارش شکایت کنه.)مادر باربرین داد زد:ولی شکایت و گرفتن وکیل خیلی خرج داره.)
_بله اما اگه برنده بشید!...
مادر باربرین میخواست هر چه زود تر به پارسی برود،اما کار سختی بود.سفری طولانی با مخارج سنگین!صبح روز بعد به دهکده رفتیم و با کشیش مشورت کردیم.او به مادر توشیه کرد بهتر است تا وقتی از نتیجه کار ورفتن خسارت مطمئن نشده،جایی نرود.بعد به بیمارستانی که آقای باربرین در آن بستری شده بود،نامه ای نوشت.چند روز بعد جوابی رسید که نیازی به رفتن مادر نیست.در عوض بهتر است مقداری پول برای شوهرش بفرستد؛چون میخواهد از صاحب کارش شکایت کند.
روز ها و هفته ها میگذشت و گاه نامه هایی میرسید که در آنها پول بیشتری خواسته شده بود.در آخرین نامه که لحنش از نامه های دیگری تند تر بود،شوهرش خواسته بود،گاو را بفروشیم و پول جور کنیم.
فقط آنهایی که مدتی است در روستا زندگی کرده اند،میدانند که فروختن گاو چه مصیبت بزرگی است.تا وقتی گاوشان توی طویله است،خیالشان راحت است که گرسنه نخواهند ماند.
ما از گاومان شیر و کره میگرفتیم تا سوپ و خوراک سیب زمینی درست کنیم.با داشتن گاومان طوری احساس بینیازی میکردیم که خیلی کم گوشت میخوردیم.گاو هم به ما غذا میداد و هم دوستمان بود.بعضی ها خیال میکنند گاو حیوان کودنی است.اما اینطور نیست،خیلی هم باهوش است.وقتی با او حرف میزدیم یا روی پوستش دست میکشیدیم و صورتش را میبوسیدیم،منظور ما را میفهمید و با چشم های درشت و نجیبش میتوانست خواسته هایش را حالی مان کند.در یک کلام،او به ما و ما به او دل بسته بودیم.
ولی چاره ای غیر از جدایی نبود.شوهر مادر باربرین فقط با فروختن گاو راضی میشد.آخرش یک مال فروش به خانه مان آمد.او همینطور که ((رزیته))را از هر طرف برانداز میکرد،سر تکان میداد و میگفت،این گاو فایده ای برایش ندارد و مشتری ای نخواهر داشت.شیر ندارد،کره ی خوبی هم نمیدهد...حرف آخرش این بود که فقط بخاطر مادر باربرین که زن خوب و درستکاری است،حاضر است گاو را بخرد.
بیچاره رزیته،انگار میدانست چه اتفاقی دارد می افتد،از طویله بیرون نمیرفت و مرتب سرو صدا میکرد.
بعد ادامه داد:من بهش گفتم،باید از صاحب کارش شکایت کنه.)مادر باربرین داد زد:ولی شکایت و گرفتن وکیل خیلی خرج داره.)
_بله اما اگه برنده بشید!...
مادر باربرین میخواست هر چه زود تر به پارسی برود،اما کار سختی بود.سفری طولانی با مخارج سنگین!صبح روز بعد به دهکده رفتیم و با کشیش مشورت کردیم.او به مادر توشیه کرد بهتر است تا وقتی از نتیجه کار ورفتن خسارت مطمئن نشده،جایی نرود.بعد به بیمارستانی که آقای باربرین در آن بستری شده بود،نامه ای نوشت.چند روز بعد جوابی رسید که نیازی به رفتن مادر نیست.در عوض بهتر است مقداری پول برای شوهرش بفرستد؛چون میخواهد از صاحب کارش شکایت کند.
روز ها و هفته ها میگذشت و گاه نامه هایی میرسید که در آنها پول بیشتری خواسته شده بود.در آخرین نامه که لحنش از نامه های دیگری تند تر بود،شوهرش خواسته بود،گاو را بفروشیم و پول جور کنیم.
فقط آنهایی که مدتی است در روستا زندگی کرده اند،میدانند که فروختن گاو چه مصیبت بزرگی است.تا وقتی گاوشان توی طویله است،خیالشان راحت است که گرسنه نخواهند ماند.
ما از گاومان شیر و کره میگرفتیم تا سوپ و خوراک سیب زمینی درست کنیم.با داشتن گاومان طوری احساس بینیازی میکردیم که خیلی کم گوشت میخوردیم.گاو هم به ما غذا میداد و هم دوستمان بود.بعضی ها خیال میکنند گاو حیوان کودنی است.اما اینطور نیست،خیلی هم باهوش است.وقتی با او حرف میزدیم یا روی پوستش دست میکشیدیم و صورتش را میبوسیدیم،منظور ما را میفهمید و با چشم های درشت و نجیبش میتوانست خواسته هایش را حالی مان کند.در یک کلام،او به ما و ما به او دل بسته بودیم.
ولی چاره ای غیر از جدایی نبود.شوهر مادر باربرین فقط با فروختن گاو راضی میشد.آخرش یک مال فروش به خانه مان آمد.او همینطور که ((رزیته))را از هر طرف برانداز میکرد،سر تکان میداد و میگفت،این گاو فایده ای برایش ندارد و مشتری ای نخواهر داشت.شیر ندارد،کره ی خوبی هم نمیدهد...حرف آخرش این بود که فقط بخاطر مادر باربرین که زن خوب و درستکاری است،حاضر است گاو را بخرد.
بیچاره رزیته،انگار میدانست چه اتفاقی دارد می افتد،از طویله بیرون نمیرفت و مرتب سرو صدا میکرد.