18-04-2020، 14:43
(آخرین ویرایش در این ارسال: 23-08-2020، 13:45، توسط ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ.)
پارت ۲
اواسط پاییز،یک روز غروب مردی کنار خانه مان ایستاد.من این طرف حصار داشتم هیزم میشکستم.مرد از بالای در چوبی نگاهی به حیاطانداخت و پرسید:خونه ی مادام باربرین اینجاست؟))
گفتم:بله،بفرماییدتو.))
در کهنه ی حیاط را آهسته هل داد و آمد تو.هیچ وقت مردی به آن کثیفی ندیده بودم.سرتاپایش گل بود و می شد حدس زد از راه دوری آمده است.از شنیدن صدای ما،مادر باربرین با عجله بیرون آمد.
مرد گفت:از پاریس خبر هایی براتون آوردم.))
مادر باربرین با لحن مرد جا خورد.دست هایش را به هم فشرد و جیغ زد:نکنه بلایی سر شوهرم اومده.))
_بله،چیزی نشده،ولی نترسید.راستش زخمی شده،اما نمرده،شاید فلج بشه.ما هم اتاقی بودیم،موقع اومدنم گفت پیغامش رو به شما برسونم.دیگه باید برم.تا خونه راه زیادی در پیش دارم،داره دیر میشه.
اما مادر باربرین میخواست بیشتر بداند.برای همین از مرد خواهش کرد شام پیش ما بماند.گفت:وضع جاده ها خرابه!میگن گرگ ها تو حاشیه ی جنگل دیده شدن،بهتر نیست شب بمونید و صبح زود راه بیفتید؟))
مرد قبول کرد.جلو اتاق نشست و همینطور که شام میخورد،تعریف کرد که ماجرا چطور اتفاق افتاده بود.
مادر باربرین وقتی شنید شوهرش از داربست افتاده،خیلی ناراحت شد.گویا صاحب کارش به بهانه اینکه او روی آن داربست کاری نداشته،حاضر نشده خسارتی بدهد.
لایه ای ازگل به پاچه های شلوار مرد چسبیده بود.همینطور که آنها را کنار آتش خشک میکرد،گفت:طفلک،آقای باربرین،یه ذره هم شانس نداره!خیلی ها اینجور موقع ها خسارت های زیادی میگیرن،اما به شوهر شما هیچ پولی ندادن.))
لحن دلسوزانه اش طوری بود که انگار حاضر بود از نصف زندگی خودش بگذرد تا بتواند برای آقای باربرین حقوق بازنشستگی جور کند.
اواسط پاییز،یک روز غروب مردی کنار خانه مان ایستاد.من این طرف حصار داشتم هیزم میشکستم.مرد از بالای در چوبی نگاهی به حیاطانداخت و پرسید:خونه ی مادام باربرین اینجاست؟))
گفتم:بله،بفرماییدتو.))
در کهنه ی حیاط را آهسته هل داد و آمد تو.هیچ وقت مردی به آن کثیفی ندیده بودم.سرتاپایش گل بود و می شد حدس زد از راه دوری آمده است.از شنیدن صدای ما،مادر باربرین با عجله بیرون آمد.
مرد گفت:از پاریس خبر هایی براتون آوردم.))
مادر باربرین با لحن مرد جا خورد.دست هایش را به هم فشرد و جیغ زد:نکنه بلایی سر شوهرم اومده.))
_بله،چیزی نشده،ولی نترسید.راستش زخمی شده،اما نمرده،شاید فلج بشه.ما هم اتاقی بودیم،موقع اومدنم گفت پیغامش رو به شما برسونم.دیگه باید برم.تا خونه راه زیادی در پیش دارم،داره دیر میشه.
اما مادر باربرین میخواست بیشتر بداند.برای همین از مرد خواهش کرد شام پیش ما بماند.گفت:وضع جاده ها خرابه!میگن گرگ ها تو حاشیه ی جنگل دیده شدن،بهتر نیست شب بمونید و صبح زود راه بیفتید؟))
مرد قبول کرد.جلو اتاق نشست و همینطور که شام میخورد،تعریف کرد که ماجرا چطور اتفاق افتاده بود.
مادر باربرین وقتی شنید شوهرش از داربست افتاده،خیلی ناراحت شد.گویا صاحب کارش به بهانه اینکه او روی آن داربست کاری نداشته،حاضر نشده خسارتی بدهد.
لایه ای ازگل به پاچه های شلوار مرد چسبیده بود.همینطور که آنها را کنار آتش خشک میکرد،گفت:طفلک،آقای باربرین،یه ذره هم شانس نداره!خیلی ها اینجور موقع ها خسارت های زیادی میگیرن،اما به شوهر شما هیچ پولی ندادن.))
لحن دلسوزانه اش طوری بود که انگار حاضر بود از نصف زندگی خودش بگذرد تا بتواند برای آقای باربرین حقوق بازنشستگی جور کند.