تو حال و هوای اهنگ غرق بودیم که صدای زنگ گوشیم منو بخودم آورد.با اشاره به سهیل که داشت همراه اهنگ میخوند فهموندم که ساکت باشه و ظبطو خودم کم کردم.
-بله؟
--سلام آرزو.خوبی؟
-ممنون.شما خوبین؟
--مرسی...چیشده بهم میگی شما؟
-هیچی...خانواده خوبن؟
--اره خوبیم...بیرونی؟
-بله.
--باهاشی؟
نگاهی به سهیل انداختم که به روبه رو خیره شده بود.دلم نمیخواست بفهمه سعید پشت خطه.از طرفیم دوست نداشتم بهش دروغ بگم...بین بد و بدتر باید بدو انتخاب میکردم.چاره ای نبود.
نفس عمیقی کشیدم:بله...اونم خوبه.
سعی میکردم جوری حرف بزنم که نه سعید بفهمه دارم به سهیل دروغ میگم و سهیل اصلا ازش خوشش نمیاد و نه خود سهیل بفهمه که پشت خط کیه.
--اوکی فهمیدمراحت نیستی.فقط خواستم بگم فردا فراموشت نشه.کافه یاس.
-بله حتما...بزرگواریتونو میرسونم.
سعید خندید:برسونیا حتما...خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشیو گذاشتم تو کولم.
سهیل به سمتم برگشت:کی بود؟
-خالم بود.
---عجب خاله خوبی داری...چقدر حواسش بهت هست.
هه...آره خیلی حواسش هست...
--امروزم ناهار دعوتت کرد؟
با تعجب گفتم:چی؟!
خندید.از همون خنده هاش که منو می کشت و زنده می کرد.
--آخه هر روز ناهار اونجا دعوتی.
این هفته ام یبار رفته بودم خونه خاله که از شانس خوبم یه ساعت بعدش سهیل گفت اگه وقتت آزاده بیا بریم بیرون.منم که دیگه نمی دونستم کی فرصت به این خوبی گیرم میاد سریع کار درسا رو تموم کردمو زدم بیرون.سهیل برام گفته که کارش تایم مشخصی نداره و یجورایی انگار شیفتیه.بهرحال منکه از Hک و امنیت این جور چیزا سر در نمیارم خیلیم برام مهم نیست که بدونم سهیل دقیقا شغلش چیه.دوست دارم تو مدتی که کنار همیم،هر چند خیلی کوتاه و خواب ماننده،غرق حس و حال خوبمون بشیم و رها باشیم از همه چی.
-آخه خالم خیلی مهربونه سهیل...باید ببینیش.
خندید:اونم به موقعش آرزوی من.
با انگشتش آروم زد رو انگشت حلقه ام:وقتی که خانومم بشی همه شهر باید مارو ببینن.
ذوق کردم.عین بچه ها...وقتی سهیل حرف میزد انگار سالها منو به عقب پرت میکرد.مثل یه بچه ای که دوست نداره از آغوش مادرش جداشه...منم دوست نداشتم...
منم دوست نداشتم...
هرگز نداشتم...
@@@@@@@@
-آره خاله تازه نمیدونی امروط تولد یکی از بچه ها دعوتم ولی مامان آذر گفته نباید بری.
--عه چرا؟
رو به آذر کردم که مشغول شستن ظرفها بود.کلا این روزا خیلی باهام چشم تو چشم نمیشد.نمیدونم از سر شرم بود یا بیزاری...بیزاری از حضور من و خسته از دعواهاش با علی.دو سه بار دیگه ام تو این مدت شنیده بورم بحثاشونو.فکر کنم این بارداری الکی آذر یه ایده مشترک از طرف خاله و علی بوده...گرچه دلم نمیخواست باور کنم ولی خب گوشام چیز دیگه ای رو بهم القا میکردن...خاله زهرای من...خاله مهربون من...
--آره آذر؟نمیزاری بره؟
آذر با بی حوصلگی جواب داد:کی بیارتش؟شب علی نیست.
--علی آقا نمیان؟
---امشب نه...کار براش پیش اومده نیست.منم که خودت میدونی...حال ندارم.
تو دلم پوزخندی زدم...بله شما حال ندارین...نکه قراره دوقلو بزایین،حال ندارین...البته حقم دارینا خواهر گلم...همه اونایی که دروغ میگن یهو اینجوری بیحوصله و خسته میشن...مثل شوهرت که طبق گفته های دیشب خودش که بی خبر از بودن من پشت در از دهنش در رفته بود،امشب رفته خونه مادرش تا یه روز کمتر ریخت منو ببینه؛مثل توکه میدونم الان عادت ماهانه ات شروع شده و میگی بارداری و حواست نیست که چقدر همه چیز واضحه برای فاش شدن دروغ های پشت پردت،مثل خاله که هر روزی که میرم خونش به عشق من باقالی پلو درست میکنه...مثل شماها...مثل همتون...حق دارین عزیزای دلم...حق دارین خسته باشین ازین موجود اضافی.
--بزار بره...تاکسی میگیرم میا...
---حرفشم نزن.
صدای قاطع و بلند آذر باعث شد که سکوت کنم.تا کی باید این ترس مسخرش جلومو بگیره.میخواستم پاشم بهش بتوپم سر این قضیه که یه فکری به ذهنم رسید.لبخند خبیثانه ای زدم.دوست داشتم واکنش آذر رو در مورد پیشنهادم بدونم.
--پس میگم سعید بیاد مارو ببره.خوبه؟
آذر مکث کرد.به سمتم چرخید و با تعجب نگام کرد.سعی کردم خودمو راضی نشون بدم:با سعید که مشکلی نداری آبجی.داری؟
آذر یکم نگام کرد.مردد بود.اگه این حرفو قبلا بهش میگفتم مطمئن بودم جوابش منفی میشد.بی تاخیر یا با تاخیر منفی میشد.
---سعید...خب...میاد؟
--مگه میشه نیاد آبجی...حتما بگم میاد.
قوسی به گردنم دادم و با ناز گفتم:یه شب که هزار شب نمیشه.
آذر با لبخند نگام کرد.به به...آذر خانم...میبینم که گل از گلتون شکفته...کم کم خودم دارم به یه نتایجی میرسم...این رفت و آمدا و محبتا...این حرفا و صحبتا...این راضی بودنا...خودمی تو یک قدمی جواب مسئله میدیدم.
---سعید باشه که خیالم راحته آرزو.پس...زحمت آماده کردن یاسمن میفته گردن تو...من یکم حالم خوب نیست.سرگیجه دارم.
پوزخند محوی زدم:چیزی نیست...علائم بارداریه دیگه.
آذر چشم غره ای بهم رفت ولی دیگه دیر شده بود.یاسمن از جریان خبر نداشت و حالا شنیده بود.
-چی؟مامان بالداره؟
لبخند زدم:بالدار نه بارداره...
---آرزو؟
--چیه آبجی؟دروغ میگم مگه؟
آذر چیزی نگفت.رنگش پریده بود.میدونستم که بازیگر خوبی نیست.خودشم میدونست.دستکشو از تو دستش در آورد و سریع به سمت دستشویی رفت.
-خاله آرزو؟مامانم میخواد نی نی به دنیا بیاره؟
به یاسمن نگاه کردم.چی میگفتم؟اگر راست میگفتم دروغ آذر معلوم میشد و اگر دروغ میگفتمم که دلم خودم راضی نبود.نیتو گذاشتم بین این دوتا و با خنده دست یاسمنو تو دستم فشار دادم و روبه روش نشستم.جوری که هم قد هم بشیم.
--شاید یاسمن جان...ولی مهم الانه که باید اماده تولد بشیم.
-آخ جونمی تولد...
یاسمن شروع کرد به بالا و پایین پریدن:تولد..تولد...هورا من میرم تولد...مرسی خاله آرزو تو بهترین خاله دنیایی.
و اومد آروم گونمو بوسید.دستمو روی جای بوسه اش گذاشتم و با نگاه غمزده به خواهرزاده ام نگاه کردم که داشت شادی کنان سمت اتاقش می رفت.اتاقی که بخاطر حضور من بجای ۱۲ متر فقط ۹ متر بود.اتاقی که بخاطر من کوچیک شده بود.اگه من میرفتم مشکل یاسمنم حل میشد.شاید اونوقت آذر واقعا یه بچه دیگم میاورد.اگه من میرفتم همه چیز بهتر میشد.دیگه بابای یاسمن بخاطر بودن من از خونه اش فراری نبود.دیگه مامانش خودشو مجبور به گفتن دروغای گنده تر از تحملش نمیکرد...دیگه...دیگه همه چیز خوب میشد.گوشه چشمم از اشک خیس شد.شاید این آخرین باری باشه که خاله آرزو میتونه برات همچین کاری کنه یاسمن جان...
شاید آخرین بار باشه...
@@@@@@@@@@
سعید جلو در خونه ایستاده بود.با لبخند طعنه آمیزی گفتم:فکر نمیکردم بیای پسرخاله جان.
از لحنم یکم جا خورد ولی سعی کرد به روی خودش نیاره.میدونستم که تعجب کرده بود از اینکه چرا من خواستم اون بیاد دنبالمون.ولی منم دلیل خودمو داشتم.قطعا دلیل خودمو داشتم.مسیر تا خونه دوست یاسمن بی حرفی گذشت.سعید سعی میکرد آروم باشه و بی قراریشو به روش نیاره.کنجکاو بود.کنجاو که بدونه چرا من یه شب قبل از قرارمون اونو کشوندم بیرون.بعد از پیاده کردن یاسمن و راهی کردنش سعید خواست راه خونه رو در پیش بگیره که نذاشتم:برو کافه یاس.
سعید توجهی نکرد.
-میگم برو کافه یاس.
--این مسخره بازیو تمومش کن آرزو.
-برو میخوام دوتا قهوه بگیرم.نمیخوام پیاده شیم.
سعید با تعجب نگام کرد و عصبی کوبید رو فرمون:چی تو سرته؟گفتم که فردا...
-میگم میخوام قهوه بگیرم.چیکار با فردا دارم.
بعد از کلی بحث بی معنی سر قهوه گرفتن بالاخره دوتا گرفتم یکی برای خودم یکیم برای سعید.
-بگیر.
--آرزو...
-بگیر.
سعید به آرومی قهوه رو ازم گرفت.
-فکر کن اینجا کافه یاسه.اینم جفت قهوه هامون که سفارش دادیم.خب...منتظرم.
سعید سرشو پایین انداخت:خب...
-خب؟نمیخوای حرف بزنی نه؟پس بزار من بگم سعید جان.
و کلمه "جان"رو با تاکید ادا کردم.
-من نمیخوام توضیح اضافه ای بهم بدی،حتی نمیخوام اون چیزی که میخواستی نشونم بدی رو ببینم،فقط یه سواله سعید یه سواله...جوابشو میدی و منو خودتو از این برزخ لعنتی نجات میدی.
از تو کولم یه قرآن جیبی کوچولو که یادگار مامان بودو بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم:به همین قرآنی که بهش اعتقاد داری،به همین خدایی که می پرستیش،قسم بخور که جواب سوالمو راست میگی...فقطم یک کلمه است جوابش آره یا نه...به حرمت این قرآن و به حرمت مادر من که اینو یادگاری گذاشته و رفته،که خودت گفتی منو یادگاری گذاشته رفته...
دستام شروع کردن به لرزیدن...یه نفس حرف زده بودم و سعید گوش کرده بود ولی نگاهم نه...حس کردم پرده اشک جلوی دیدمو تار کرده ولی سعی کردم بهش توجهی نکنم:راستشو بگو سعید...راستشو بگو.
سکوت کرده بود.سرش پایین بود.درست مثل همون روزی که تو آشپزخونه بهم گفت"شرمندتم یادگار خاله آذین".بدنشو حرکت داد و صاف نشست.آروم قرآنو از دستم گرفت و بوسیدش و گذاشتش تو کیفم:نیازی به این همه قسم دادن نبود آرزو...من راستشو میگم.راست هرچیزی که باید بدونیو.ولی الان میترسم آذر شک کنه که چرا اینقدر دیر برمیگردیم خونه.
-من چیز زیادی نمیخوام سعید...آره یانه.
--باشه...بگو.
-اون پسر...اون پسری که قراره بیاد خواستگاری من...اونی که آذر و علی راجع بهش حرف میزنن...
نفسام به شماره افتاد.دستامو مشت کردم:تویی سعید؟
سعید هم متعاقبا دستشو مشت کرد:آره...منم.
پ ن:توفیق اجباری شد این قسمتم بزارم...نظراتتون رو حتما اینجا بنویسین یا تو خصوصی بهم بگین.♡
شاید دیر ولی بالاخره میخونمشون
♡♡♡♡♡♡ممنون
-بله؟
--سلام آرزو.خوبی؟
-ممنون.شما خوبین؟
--مرسی...چیشده بهم میگی شما؟
-هیچی...خانواده خوبن؟
--اره خوبیم...بیرونی؟
-بله.
--باهاشی؟
نگاهی به سهیل انداختم که به روبه رو خیره شده بود.دلم نمیخواست بفهمه سعید پشت خطه.از طرفیم دوست نداشتم بهش دروغ بگم...بین بد و بدتر باید بدو انتخاب میکردم.چاره ای نبود.
نفس عمیقی کشیدم:بله...اونم خوبه.
سعی میکردم جوری حرف بزنم که نه سعید بفهمه دارم به سهیل دروغ میگم و سهیل اصلا ازش خوشش نمیاد و نه خود سهیل بفهمه که پشت خط کیه.
--اوکی فهمیدمراحت نیستی.فقط خواستم بگم فردا فراموشت نشه.کافه یاس.
-بله حتما...بزرگواریتونو میرسونم.
سعید خندید:برسونیا حتما...خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشیو گذاشتم تو کولم.
سهیل به سمتم برگشت:کی بود؟
-خالم بود.
---عجب خاله خوبی داری...چقدر حواسش بهت هست.
هه...آره خیلی حواسش هست...
--امروزم ناهار دعوتت کرد؟
با تعجب گفتم:چی؟!
خندید.از همون خنده هاش که منو می کشت و زنده می کرد.
--آخه هر روز ناهار اونجا دعوتی.
این هفته ام یبار رفته بودم خونه خاله که از شانس خوبم یه ساعت بعدش سهیل گفت اگه وقتت آزاده بیا بریم بیرون.منم که دیگه نمی دونستم کی فرصت به این خوبی گیرم میاد سریع کار درسا رو تموم کردمو زدم بیرون.سهیل برام گفته که کارش تایم مشخصی نداره و یجورایی انگار شیفتیه.بهرحال منکه از Hک و امنیت این جور چیزا سر در نمیارم خیلیم برام مهم نیست که بدونم سهیل دقیقا شغلش چیه.دوست دارم تو مدتی که کنار همیم،هر چند خیلی کوتاه و خواب ماننده،غرق حس و حال خوبمون بشیم و رها باشیم از همه چی.
-آخه خالم خیلی مهربونه سهیل...باید ببینیش.
خندید:اونم به موقعش آرزوی من.
با انگشتش آروم زد رو انگشت حلقه ام:وقتی که خانومم بشی همه شهر باید مارو ببینن.
ذوق کردم.عین بچه ها...وقتی سهیل حرف میزد انگار سالها منو به عقب پرت میکرد.مثل یه بچه ای که دوست نداره از آغوش مادرش جداشه...منم دوست نداشتم...
منم دوست نداشتم...
هرگز نداشتم...
@@@@@@@@
-آره خاله تازه نمیدونی امروط تولد یکی از بچه ها دعوتم ولی مامان آذر گفته نباید بری.
--عه چرا؟
رو به آذر کردم که مشغول شستن ظرفها بود.کلا این روزا خیلی باهام چشم تو چشم نمیشد.نمیدونم از سر شرم بود یا بیزاری...بیزاری از حضور من و خسته از دعواهاش با علی.دو سه بار دیگه ام تو این مدت شنیده بورم بحثاشونو.فکر کنم این بارداری الکی آذر یه ایده مشترک از طرف خاله و علی بوده...گرچه دلم نمیخواست باور کنم ولی خب گوشام چیز دیگه ای رو بهم القا میکردن...خاله زهرای من...خاله مهربون من...
--آره آذر؟نمیزاری بره؟
آذر با بی حوصلگی جواب داد:کی بیارتش؟شب علی نیست.
--علی آقا نمیان؟
---امشب نه...کار براش پیش اومده نیست.منم که خودت میدونی...حال ندارم.
تو دلم پوزخندی زدم...بله شما حال ندارین...نکه قراره دوقلو بزایین،حال ندارین...البته حقم دارینا خواهر گلم...همه اونایی که دروغ میگن یهو اینجوری بیحوصله و خسته میشن...مثل شوهرت که طبق گفته های دیشب خودش که بی خبر از بودن من پشت در از دهنش در رفته بود،امشب رفته خونه مادرش تا یه روز کمتر ریخت منو ببینه؛مثل توکه میدونم الان عادت ماهانه ات شروع شده و میگی بارداری و حواست نیست که چقدر همه چیز واضحه برای فاش شدن دروغ های پشت پردت،مثل خاله که هر روزی که میرم خونش به عشق من باقالی پلو درست میکنه...مثل شماها...مثل همتون...حق دارین عزیزای دلم...حق دارین خسته باشین ازین موجود اضافی.
--بزار بره...تاکسی میگیرم میا...
---حرفشم نزن.
صدای قاطع و بلند آذر باعث شد که سکوت کنم.تا کی باید این ترس مسخرش جلومو بگیره.میخواستم پاشم بهش بتوپم سر این قضیه که یه فکری به ذهنم رسید.لبخند خبیثانه ای زدم.دوست داشتم واکنش آذر رو در مورد پیشنهادم بدونم.
--پس میگم سعید بیاد مارو ببره.خوبه؟
آذر مکث کرد.به سمتم چرخید و با تعجب نگام کرد.سعی کردم خودمو راضی نشون بدم:با سعید که مشکلی نداری آبجی.داری؟
آذر یکم نگام کرد.مردد بود.اگه این حرفو قبلا بهش میگفتم مطمئن بودم جوابش منفی میشد.بی تاخیر یا با تاخیر منفی میشد.
---سعید...خب...میاد؟
--مگه میشه نیاد آبجی...حتما بگم میاد.
قوسی به گردنم دادم و با ناز گفتم:یه شب که هزار شب نمیشه.
آذر با لبخند نگام کرد.به به...آذر خانم...میبینم که گل از گلتون شکفته...کم کم خودم دارم به یه نتایجی میرسم...این رفت و آمدا و محبتا...این حرفا و صحبتا...این راضی بودنا...خودمی تو یک قدمی جواب مسئله میدیدم.
---سعید باشه که خیالم راحته آرزو.پس...زحمت آماده کردن یاسمن میفته گردن تو...من یکم حالم خوب نیست.سرگیجه دارم.
پوزخند محوی زدم:چیزی نیست...علائم بارداریه دیگه.
آذر چشم غره ای بهم رفت ولی دیگه دیر شده بود.یاسمن از جریان خبر نداشت و حالا شنیده بود.
-چی؟مامان بالداره؟
لبخند زدم:بالدار نه بارداره...
---آرزو؟
--چیه آبجی؟دروغ میگم مگه؟
آذر چیزی نگفت.رنگش پریده بود.میدونستم که بازیگر خوبی نیست.خودشم میدونست.دستکشو از تو دستش در آورد و سریع به سمت دستشویی رفت.
-خاله آرزو؟مامانم میخواد نی نی به دنیا بیاره؟
به یاسمن نگاه کردم.چی میگفتم؟اگر راست میگفتم دروغ آذر معلوم میشد و اگر دروغ میگفتمم که دلم خودم راضی نبود.نیتو گذاشتم بین این دوتا و با خنده دست یاسمنو تو دستم فشار دادم و روبه روش نشستم.جوری که هم قد هم بشیم.
--شاید یاسمن جان...ولی مهم الانه که باید اماده تولد بشیم.
-آخ جونمی تولد...
یاسمن شروع کرد به بالا و پایین پریدن:تولد..تولد...هورا من میرم تولد...مرسی خاله آرزو تو بهترین خاله دنیایی.
و اومد آروم گونمو بوسید.دستمو روی جای بوسه اش گذاشتم و با نگاه غمزده به خواهرزاده ام نگاه کردم که داشت شادی کنان سمت اتاقش می رفت.اتاقی که بخاطر حضور من بجای ۱۲ متر فقط ۹ متر بود.اتاقی که بخاطر من کوچیک شده بود.اگه من میرفتم مشکل یاسمنم حل میشد.شاید اونوقت آذر واقعا یه بچه دیگم میاورد.اگه من میرفتم همه چیز بهتر میشد.دیگه بابای یاسمن بخاطر بودن من از خونه اش فراری نبود.دیگه مامانش خودشو مجبور به گفتن دروغای گنده تر از تحملش نمیکرد...دیگه...دیگه همه چیز خوب میشد.گوشه چشمم از اشک خیس شد.شاید این آخرین باری باشه که خاله آرزو میتونه برات همچین کاری کنه یاسمن جان...
شاید آخرین بار باشه...
@@@@@@@@@@
سعید جلو در خونه ایستاده بود.با لبخند طعنه آمیزی گفتم:فکر نمیکردم بیای پسرخاله جان.
از لحنم یکم جا خورد ولی سعی کرد به روی خودش نیاره.میدونستم که تعجب کرده بود از اینکه چرا من خواستم اون بیاد دنبالمون.ولی منم دلیل خودمو داشتم.قطعا دلیل خودمو داشتم.مسیر تا خونه دوست یاسمن بی حرفی گذشت.سعید سعی میکرد آروم باشه و بی قراریشو به روش نیاره.کنجکاو بود.کنجاو که بدونه چرا من یه شب قبل از قرارمون اونو کشوندم بیرون.بعد از پیاده کردن یاسمن و راهی کردنش سعید خواست راه خونه رو در پیش بگیره که نذاشتم:برو کافه یاس.
سعید توجهی نکرد.
-میگم برو کافه یاس.
--این مسخره بازیو تمومش کن آرزو.
-برو میخوام دوتا قهوه بگیرم.نمیخوام پیاده شیم.
سعید با تعجب نگام کرد و عصبی کوبید رو فرمون:چی تو سرته؟گفتم که فردا...
-میگم میخوام قهوه بگیرم.چیکار با فردا دارم.
بعد از کلی بحث بی معنی سر قهوه گرفتن بالاخره دوتا گرفتم یکی برای خودم یکیم برای سعید.
-بگیر.
--آرزو...
-بگیر.
سعید به آرومی قهوه رو ازم گرفت.
-فکر کن اینجا کافه یاسه.اینم جفت قهوه هامون که سفارش دادیم.خب...منتظرم.
سعید سرشو پایین انداخت:خب...
-خب؟نمیخوای حرف بزنی نه؟پس بزار من بگم سعید جان.
و کلمه "جان"رو با تاکید ادا کردم.
-من نمیخوام توضیح اضافه ای بهم بدی،حتی نمیخوام اون چیزی که میخواستی نشونم بدی رو ببینم،فقط یه سواله سعید یه سواله...جوابشو میدی و منو خودتو از این برزخ لعنتی نجات میدی.
از تو کولم یه قرآن جیبی کوچولو که یادگار مامان بودو بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم:به همین قرآنی که بهش اعتقاد داری،به همین خدایی که می پرستیش،قسم بخور که جواب سوالمو راست میگی...فقطم یک کلمه است جوابش آره یا نه...به حرمت این قرآن و به حرمت مادر من که اینو یادگاری گذاشته و رفته،که خودت گفتی منو یادگاری گذاشته رفته...
دستام شروع کردن به لرزیدن...یه نفس حرف زده بودم و سعید گوش کرده بود ولی نگاهم نه...حس کردم پرده اشک جلوی دیدمو تار کرده ولی سعی کردم بهش توجهی نکنم:راستشو بگو سعید...راستشو بگو.
سکوت کرده بود.سرش پایین بود.درست مثل همون روزی که تو آشپزخونه بهم گفت"شرمندتم یادگار خاله آذین".بدنشو حرکت داد و صاف نشست.آروم قرآنو از دستم گرفت و بوسیدش و گذاشتش تو کیفم:نیازی به این همه قسم دادن نبود آرزو...من راستشو میگم.راست هرچیزی که باید بدونیو.ولی الان میترسم آذر شک کنه که چرا اینقدر دیر برمیگردیم خونه.
-من چیز زیادی نمیخوام سعید...آره یانه.
--باشه...بگو.
-اون پسر...اون پسری که قراره بیاد خواستگاری من...اونی که آذر و علی راجع بهش حرف میزنن...
نفسام به شماره افتاد.دستامو مشت کردم:تویی سعید؟
سعید هم متعاقبا دستشو مشت کرد:آره...منم.
پ ن:توفیق اجباری شد این قسمتم بزارم...نظراتتون رو حتما اینجا بنویسین یا تو خصوصی بهم بگین.♡
شاید دیر ولی بالاخره میخونمشون
(12-04-2020، 1:40)ناتاشا1 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
(12-04-2020، 0:24)Z_m نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
(12-04-2020، 0:18)sirvan.. نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
تا بعداز کنکور بایی
منم بازم عذر میخوام.فشار روم زیاده
موفق باشی
♡♡♡♡♡♡ممنون