13-04-2020، 13:23
سلام دوستان
رسیدیم به پارت بیستم رمان تنهام نذار
مرسی از همراهیتون که شوقمو برا نوشتن بیشتر میکنه..
*آیهان*
ماشینو سر کوچشون پارک کردم...از داخل کوچه سر و صدا میومد..اروم و طوری که کسی متوجهم نشه کمی جلوتر رفتم..با دیدن امبولانس جلوی در خونشون انگاری همه ی جونم پر کشید و رفت..تمام بدنم میلرزید..همونجا توی پیاده رو نشستم...نتونستم عقب تر برم...نشد!
از دور الهه رو دیدم که روی برانکارد بود...دستمو روی صورتم کشیدم...پایین که اومد قطره های اشک رو هم به دنبال خودش پایین اورد...داشتم گریه میکردم!
چه حرف بی ربطیست که مرد گریه نمیکند..،
گاهی انقدر بغض داری که فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی..!!!
قلبم نامنظم میزد..الهه رو که بردن خونوادش هم دنبال امبولانس رفتن..با قدمای سست از جا بلند شدم...هر لحظه امکانش بود که زمین بخورم..پاهام نای حرکت نداشت..الهه ی من از دستم رفته بود؟؟...حالم خراب تر میشد..توی ماشین که نشستم سرمو گذاشتم روی فرمون...از ته دل گریه میکردم...صدای هق هقم خبر از شکسته شدنم...خورد شدنم میداد...عشق من...همه ی زندگی من..داشت از دستم می رفت...داشت منو اینجا تنها میذاشت و میرفت...داشت تنهام میذاشت...
*میلاد*
یه هفته بود که از ایهان خبری نداشتیم..گوشیش خاموش بود..گوشی الهه هم همینطور..دیگه داشتم سکته میکردم!..نکنه براشون اتفاقی افتاده باشه؟؟..حال هیچ کدوممون خوب نبود..مادر ایهان سراغشو از من میگرفت و تنها جوابم این بود..یه دروغ!
-نگران نباشین خاله..حالش خوبه..فقط یکم درگیره..
حتی شایان هم دیگه اون شایان قبل نبود..گوشه گیر شده بود..یه هفته بود که صدای قهقهه اش توی خونه نمیپیچید..یه هفته بود که زندگیمون جهنم شده بود!
همه جا رو دنبالش گشتیم...بیمارستان..اگاهی...فقط مونده سردخونه بریم دنبالش!..از تصور اینکه ممکنه اونجا باشه قلبم فشرده شد...
چندباری خواستیم بریم دم خونه ی الهه...اما ترسیدم براش مشکلی پیش بیاد..نمیدونستم باید چیکار کنم...نمیدونستم و این بیشتر کلافم میکرد...
شایان روی مبل لم داده بود و بی حرف خیره شده بود به یه گوشه..
لعنتی شماره ی الا رو هم نداشتیم!
کنار شایان نشستم :
-شماره ی الا رو داری؟
نیم نگاهی بهم انداخت:
-نه!
-ای کاش میتونستیم از اون خبر بگیریم..
-خب بهش زنگ بزن!
-اسکل شمارشو نداریم!
-از سارا بگیر
-یعنی به نظرت داره؟
-یعنی به نظرت امتحانش ضرری داره؟
از لحن کلافه و سرد شایان تعجب کردم و گوشیمو برداشتم..شماره ی سارا رو گرفتم:
-الو..
-سلام سارا
-سلام میلاد...خبری نشد ازش؟
-نه!...اب شده رفته تو زمین..از الهه چطور؟
با بغض گفت:...اونم نیستش...امروز رفتم خونشون ولی هیشکی درو باز نکرد...خونه نبودن!
-ای بابااا
-نمیدونم چیکار کنم میلاد...دلشوره دارم..
-منم...حس میکنم یه اتفاق بدی افتاده...میگم با الا حرف زدی؟
-نه..گوشیش خاموشه..
با مشت محکم زدم به دسته ی مبل که با اینکارم شایان از جا پرید...
.
.
.
نظر و سپاس فراموشتون نشه..((:
رسیدیم به پارت بیستم رمان تنهام نذار
مرسی از همراهیتون که شوقمو برا نوشتن بیشتر میکنه..
![Heart Heart](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/heart.gif)
*آیهان*
ماشینو سر کوچشون پارک کردم...از داخل کوچه سر و صدا میومد..اروم و طوری که کسی متوجهم نشه کمی جلوتر رفتم..با دیدن امبولانس جلوی در خونشون انگاری همه ی جونم پر کشید و رفت..تمام بدنم میلرزید..همونجا توی پیاده رو نشستم...نتونستم عقب تر برم...نشد!
از دور الهه رو دیدم که روی برانکارد بود...دستمو روی صورتم کشیدم...پایین که اومد قطره های اشک رو هم به دنبال خودش پایین اورد...داشتم گریه میکردم!
چه حرف بی ربطیست که مرد گریه نمیکند..،
گاهی انقدر بغض داری که فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی..!!!
قلبم نامنظم میزد..الهه رو که بردن خونوادش هم دنبال امبولانس رفتن..با قدمای سست از جا بلند شدم...هر لحظه امکانش بود که زمین بخورم..پاهام نای حرکت نداشت..الهه ی من از دستم رفته بود؟؟...حالم خراب تر میشد..توی ماشین که نشستم سرمو گذاشتم روی فرمون...از ته دل گریه میکردم...صدای هق هقم خبر از شکسته شدنم...خورد شدنم میداد...عشق من...همه ی زندگی من..داشت از دستم می رفت...داشت منو اینجا تنها میذاشت و میرفت...داشت تنهام میذاشت...
*میلاد*
یه هفته بود که از ایهان خبری نداشتیم..گوشیش خاموش بود..گوشی الهه هم همینطور..دیگه داشتم سکته میکردم!..نکنه براشون اتفاقی افتاده باشه؟؟..حال هیچ کدوممون خوب نبود..مادر ایهان سراغشو از من میگرفت و تنها جوابم این بود..یه دروغ!
-نگران نباشین خاله..حالش خوبه..فقط یکم درگیره..
حتی شایان هم دیگه اون شایان قبل نبود..گوشه گیر شده بود..یه هفته بود که صدای قهقهه اش توی خونه نمیپیچید..یه هفته بود که زندگیمون جهنم شده بود!
همه جا رو دنبالش گشتیم...بیمارستان..اگاهی...فقط مونده سردخونه بریم دنبالش!..از تصور اینکه ممکنه اونجا باشه قلبم فشرده شد...
چندباری خواستیم بریم دم خونه ی الهه...اما ترسیدم براش مشکلی پیش بیاد..نمیدونستم باید چیکار کنم...نمیدونستم و این بیشتر کلافم میکرد...
شایان روی مبل لم داده بود و بی حرف خیره شده بود به یه گوشه..
لعنتی شماره ی الا رو هم نداشتیم!
کنار شایان نشستم :
-شماره ی الا رو داری؟
نیم نگاهی بهم انداخت:
-نه!
-ای کاش میتونستیم از اون خبر بگیریم..
-خب بهش زنگ بزن!
-اسکل شمارشو نداریم!
-از سارا بگیر
-یعنی به نظرت داره؟
-یعنی به نظرت امتحانش ضرری داره؟
از لحن کلافه و سرد شایان تعجب کردم و گوشیمو برداشتم..شماره ی سارا رو گرفتم:
-الو..
-سلام سارا
-سلام میلاد...خبری نشد ازش؟
-نه!...اب شده رفته تو زمین..از الهه چطور؟
با بغض گفت:...اونم نیستش...امروز رفتم خونشون ولی هیشکی درو باز نکرد...خونه نبودن!
-ای بابااا
-نمیدونم چیکار کنم میلاد...دلشوره دارم..
-منم...حس میکنم یه اتفاق بدی افتاده...میگم با الا حرف زدی؟
-نه..گوشیش خاموشه..
با مشت محکم زدم به دسته ی مبل که با اینکارم شایان از جا پرید...
.
.
.
نظر و سپاس فراموشتون نشه..((: