10-04-2020، 23:40
@@@@@@@@@
-باز کنم؟
--نه.
چند ثانیه صبر کردم:حالا چی؟
--حالام نه.
خندم گرفت:اذیت نکن دیگه سهیل.
--اذیت نمیکنم که.
سردی چیزی رو روی مچ دستم حس کردم.نتونستم بیشتر از این چشمامو بسته نگه دارم...با دیدن ساعت فلزی نقره ای رنگی که سهیل روی مچ دستم بسته بود هیجان زده شدم:وای...این چیه...
--باز کردی که چشماتو...معرفی میکنم...خانم ساعت آرزو؛آرزو خانم ساعت.
عاشق شوخیاش بودم.حس میکردم با بانمکترین موجود دنیا طرفم.
-خیلی خوشگله سهیل...خیلی خیلی خیلی خوشگله.
--قابل شمارو نداره...البته به پای خوشگلی خانوم من که نمیرسه.
لبخندی توام با شرم زدم و با عشق به ساعتی خیره شدم که عشقم با دستای خودش بند دستم کرده بود.یه ساعت نقره ای که پر از گلای ریز با نگین صورتی و آبی بود.رو صفحشم دوتا رز اکلیلی بود یکی صورتی یکی ابی.
--و اینم ادامش...
به زنجیر ظریف تو دستش خیره شدم.آویز ساعت بود که دوتا حرف AوSکنارهم دیگه حک شده بودن.اول اسم من با رنگ صورتی و اول اسم اون با رنگ آبی...خدایا باورم نمیشد...خیلی خوشگل بود...خیلی خوشگل بود...انگار داشتم خواب میدیدم...از شدت ذوق دستمو جلوی دهنم گذاشتم و چشام تا جایی که جا داشتن گشاد شدن.به هارمونی شگفت انگیز بین ساعت و اون آویز و خودمون خیره شدم...خدایا باور کنم ینی؟باور کنم دارم قبل از مرگ بهشتو میبینم؟این دوتا کادو نسبتا ساده واسه من یه دنیا می ارزیدن.
--چیشدخانوم؟چیشد آرزوی من؟
-سهیل تو...
--من چی؟
-تو بینظیری...بینظیییرییی...
سهیل چشم و ابرو اومد و من تازه فهمیدم که کجاییم.
-برام مهم نیست سهیل این نگاها...مهم تویی تو ...تو خیلی خوبی سهیل...تو هدیه خدایی به من...من مطمئنم یه کار خوبی تو زندگیم کردم که خدا تورو گذاشت سر راه من...سهیل خیلی خوشگلن خیلی خیلی خیلی.
یه جمله ای به ذهنم رسید.تو گفتنش مردد مونده بودم...بنظرم اول اون باید میگفت ولی نه...اون بارها با رفتارش به من نشون داده بود پس اینبار نوبت من بود که زبونمو بچرخونم و چیزی که میخواد بشنوه رو بهش بگم.صدامو پایین اوردم و به جفت چشمای متعجبش نگاه کردم.
--چیزی شده آر...
تا قبل از اینکه بخواد اسممو کامل بیان کنه،تا قبل از اینکه آرزوشو تموم کنه،گفتم...گفتم و تیر خلاصو زدم.
-خیلی دوست دارم.