09-04-2020، 17:53
عصبی شدم.سعی کردم صدامو زیاد بالا نبرم:گوش کن سعید،من حوصله این مسخره بازیا رو ندارم؛اگه واقعا حرفی برای گفتن داری همین الان و همینجوری بهم بگو.من واسه دیدن کسی جایی نمیام.
اونم متقاعبا صداشو بالا برد:نه ارزو؛تو گوش کن...تو میای بی چک و چونه هم میای...نمیخوای که آذر بفهمه بعد از مدرسه با کی میگردی.
گوشی از دستم شل شد...همون چیزی شد که خیلی ازش میترسیدم...سعید ازم آتو داره...این ینی برگ برنده افتاده دست سعید...
--شنیدی ارزو؟
سعی کردم خودمو نبازم:تو اینکارو نمیکنی سعید...
--دوست دارم که این کارو نکنم.
-ینی چی؟ینی اگه نیام...
--ببین آرزو قضیه خیلی جدیه،خیلی...فکر میکنم دیگه خودتم بو بردی که رفتار مامانم غیر عادی شده...فکر میکنم بارداری خواهرتم میدونی.
تعجب کردم.چقدر این کلاف سردرگم پیچیده شد:تو...تو از کجا میدونی؟
-برا همین میگم بیا...بیا آرزو بیا...فقط سوال نپرس و بیا...باید باهات حرف بزنم و یچیزی رو بهت نشون بدم.
--چی؟
-گفتم نپرس...چون جوابی ندارم که بشه پشت تلفن بیانش کرد.
--نترسونم سعید...میدونی آذر چجوریه...چجوری بیام بیرون اخه؟
-میدونم که میتونی آرزو...فکر نمیکنم این روزا آذرم دیگه به سخت گیری گذشته اش باشه.بگو میری پیاده روی...میدونم میزاره...
آره...میزاره...دیگه همتون آذرو خوب شناختین...یتیم بودن واسطه انگشت نما شدن ما تو فامیل بود...دیگه همه مارو خوب میشناختن.
--باشه...کی و کجا؟
-هفته بعد پنجشنبه بیا کافیشاپ یاس...نزدیک خونمونه.دیدیش که؟
--اره ولی با چی؟
-تو بگو پیاده روی...منم میتونم اون روز به بهانه رفتن به دیدن بابا بیام دنبالت.
شوهر خالم توی روستای پدریش زمین گرفته بود و جدا از خالم زندگی میکرد.بخاطر بچه هاشون طلاق رسمی نگرفتن ولی طلاق عاطفی چرا...خالم باوجود همه مهربونیش ولی تحملش زیاد نبود...شوهر خالمم اعتیاد داشت و بیشتر حقوق کارمندیشو صرف موادش میکرد...بچه که بودم خوب یادمه چقدر باهم اختلاف داشتن و دعوا میکردن...اون موقع ها امیر کمک خرج مادرش و برادر و خواهرش بود...این اواخر شوهرخالم تصمیم گرفت خودشو ترک بده و رفت روستا...تونست ترک کنه ولی دیگه برنگشت...همونجا زمین خرید و کشاورزی کرد...گفت دیگه روم نمیشه تو روی زن و بچم نگا کنم...چند ساله یه ریال از حقوقشو برا خودش خرج نکرده...همه رو داره میده به خالم و بچه هاش.گرچه خالم به برگشتش راضیه ولی خب اون برنمیگرده...
--باشه...حالا چرا اینقدر دیر؟
-فک کنم مامان اون روز حرفامونو تو اشپزخونه شنیده...فهمیده میخوام یه چیزایی بهت بگم یکم حساس شده...یه هفته بگذره هم اون فراموشش میشه هم بهونه من قوی تر...
--باشه...باشه...سعید؟
-بله؟
--یکمشو بگو...اینقدری که...
-نه آرزو اصرار نکن...بخدا نمیشه.
--باشه باشه.پس...فعلا.
-فعلا.
و صدای بوق اشغال پیچید...و ندای ذهن مشغول من پیچید...
@@@@@@@@@
اونم متقاعبا صداشو بالا برد:نه ارزو؛تو گوش کن...تو میای بی چک و چونه هم میای...نمیخوای که آذر بفهمه بعد از مدرسه با کی میگردی.
گوشی از دستم شل شد...همون چیزی شد که خیلی ازش میترسیدم...سعید ازم آتو داره...این ینی برگ برنده افتاده دست سعید...
--شنیدی ارزو؟
سعی کردم خودمو نبازم:تو اینکارو نمیکنی سعید...
--دوست دارم که این کارو نکنم.
-ینی چی؟ینی اگه نیام...
--ببین آرزو قضیه خیلی جدیه،خیلی...فکر میکنم دیگه خودتم بو بردی که رفتار مامانم غیر عادی شده...فکر میکنم بارداری خواهرتم میدونی.
تعجب کردم.چقدر این کلاف سردرگم پیچیده شد:تو...تو از کجا میدونی؟
-برا همین میگم بیا...بیا آرزو بیا...فقط سوال نپرس و بیا...باید باهات حرف بزنم و یچیزی رو بهت نشون بدم.
--چی؟
-گفتم نپرس...چون جوابی ندارم که بشه پشت تلفن بیانش کرد.
--نترسونم سعید...میدونی آذر چجوریه...چجوری بیام بیرون اخه؟
-میدونم که میتونی آرزو...فکر نمیکنم این روزا آذرم دیگه به سخت گیری گذشته اش باشه.بگو میری پیاده روی...میدونم میزاره...
آره...میزاره...دیگه همتون آذرو خوب شناختین...یتیم بودن واسطه انگشت نما شدن ما تو فامیل بود...دیگه همه مارو خوب میشناختن.
--باشه...کی و کجا؟
-هفته بعد پنجشنبه بیا کافیشاپ یاس...نزدیک خونمونه.دیدیش که؟
--اره ولی با چی؟
-تو بگو پیاده روی...منم میتونم اون روز به بهانه رفتن به دیدن بابا بیام دنبالت.
شوهر خالم توی روستای پدریش زمین گرفته بود و جدا از خالم زندگی میکرد.بخاطر بچه هاشون طلاق رسمی نگرفتن ولی طلاق عاطفی چرا...خالم باوجود همه مهربونیش ولی تحملش زیاد نبود...شوهر خالمم اعتیاد داشت و بیشتر حقوق کارمندیشو صرف موادش میکرد...بچه که بودم خوب یادمه چقدر باهم اختلاف داشتن و دعوا میکردن...اون موقع ها امیر کمک خرج مادرش و برادر و خواهرش بود...این اواخر شوهرخالم تصمیم گرفت خودشو ترک بده و رفت روستا...تونست ترک کنه ولی دیگه برنگشت...همونجا زمین خرید و کشاورزی کرد...گفت دیگه روم نمیشه تو روی زن و بچم نگا کنم...چند ساله یه ریال از حقوقشو برا خودش خرج نکرده...همه رو داره میده به خالم و بچه هاش.گرچه خالم به برگشتش راضیه ولی خب اون برنمیگرده...
--باشه...حالا چرا اینقدر دیر؟
-فک کنم مامان اون روز حرفامونو تو اشپزخونه شنیده...فهمیده میخوام یه چیزایی بهت بگم یکم حساس شده...یه هفته بگذره هم اون فراموشش میشه هم بهونه من قوی تر...
--باشه...باشه...سعید؟
-بله؟
--یکمشو بگو...اینقدری که...
-نه آرزو اصرار نکن...بخدا نمیشه.
--باشه باشه.پس...فعلا.
-فعلا.
و صدای بوق اشغال پیچید...و ندای ذهن مشغول من پیچید...
@@@@@@@@@