09-04-2020، 4:47
---میبینم دختر خاله پسر خاله خوب خلوت کردینا.
با شنیدن صدای مادرش حرفشو قورت داد.خلوتمونو بهم زدی خاله جان...
---دیگه نوبت اقایونه یکم کار کنن دیگه.
بعدشم لبخندی زد:سعید مامان دیگه وقتشم یکم کار خونه یاد بگیری.
سعید لبهاشو رو هم فشار داد و به سختی سعی میکرد ناراحتی خودشو بروز نده.دستامو از لبه سینک جدا کردم:خب من میشستم دیگه خاله...نیاز به زحمت آقا سعید نبود.
---اووو...چیه حالا هی اقا سعید اقا سعید به نافش میبندی...همون سعید بگو دیگه...راحت باش آرزو جان توام مثل دختر خودمی.
دوست داشتم به خاله بفهمونم با این حرفاش من دارم ناراحت میشم بجای راحت شدن...ایکاش میذاشت سعید جملشو تموم کنه...ایکاش میذاشت امشب من راحت بخوابم...
@@@@@@@@@
روی تخت نشسته بودم و پیامای سهیلو میخوندم.اصلا رغبت نداشتم سراغ گروه بچه های مدرسه برم.فردا هم تعطیل بود و خداروشکر نیاز به بهونه واسه بیرون رفتن نداشتم...میگفتم میرم پیاده روی...آذر اجازه میداد بیرون برم اما نه جای دور...هیچوقت دلش نمیخواست سوار ماشین کسی بشم جز خودش...ترس داشت...از ازدست دادن من میترسید...ناخواگاه پوزخندی کنج لبم نشست...اونکه الان داره بیرونم میکنه پس دیگه نباید از این موضوع بترسه...حقم داره...هفت سال خرج یه سربارو داد...حق داره...از وقتی رسیده بودم خونه همه فکر و ذکرم شده بود اینکه به سهیل بگم امروز تو خونه خاله چیشد.با اینکه فهمیده بودم سهیل ندیده از سعید خوشش نمیاد ولی بازم نمیتونستم چیزیو ازش قایم کنم.بازم گفته بود دور و بر اون پسره زیاد نچرخ و من میدونستم که بازم نمیتونم اینکارو کنم و باید جواب سوالمو از سعید بگیرم.سعی کردم اروم باش و روی تخت دراز بکشم و یکم به مغزم استراحت بدم.دیگه از این نشخوارهای فکری لبریز شده بودم.گنجایش اتفاقای تازه رو نداشتم...کاش زمان همینجا وایمیستاد و من همینجوری به دوست داشتن سهیل ادامه میدادم و همینجوری مطمئن از عشقش نسبت به خودم باقی میموندم.افسوس که زمان این حرفا حالیش نیست...با صدای زنگ گوشیم چشمای بستمو باز کردم و پلکامو از روهم کنار کشیدم.شماره ناشناس بود.بین جواب دادن و ندادن مردد بودم.قطعا سهیل نمیتونست باشه که اگه بود بجای ناشناس نوشته میشد "نازلی آیم"...همون چیزی که مامانم بهم میگفت و من باهاش عشق میکردم...حالا یه عشقم میگم و بازم باهاش عشق میکنم.دستم رو دکمه پاسخ لغزید:بله؟
-سلام دختر خاله.
باورم نمیشد.سعید بود.چه خوب که زنگ زد.
--سلام سعید.
-خوبی؟
--اره...بگو بقیشو...
-بقیش؟
--اره دیگه...
صدامو اوردم پایین:نقشه رو بگو...
-اهان...خب...نمیشه اینجوری.
اخم کردم:ینی چی؟
--باید ببینمت.
-
با شنیدن صدای مادرش حرفشو قورت داد.خلوتمونو بهم زدی خاله جان...
---دیگه نوبت اقایونه یکم کار کنن دیگه.
بعدشم لبخندی زد:سعید مامان دیگه وقتشم یکم کار خونه یاد بگیری.
سعید لبهاشو رو هم فشار داد و به سختی سعی میکرد ناراحتی خودشو بروز نده.دستامو از لبه سینک جدا کردم:خب من میشستم دیگه خاله...نیاز به زحمت آقا سعید نبود.
---اووو...چیه حالا هی اقا سعید اقا سعید به نافش میبندی...همون سعید بگو دیگه...راحت باش آرزو جان توام مثل دختر خودمی.
دوست داشتم به خاله بفهمونم با این حرفاش من دارم ناراحت میشم بجای راحت شدن...ایکاش میذاشت سعید جملشو تموم کنه...ایکاش میذاشت امشب من راحت بخوابم...
@@@@@@@@@
روی تخت نشسته بودم و پیامای سهیلو میخوندم.اصلا رغبت نداشتم سراغ گروه بچه های مدرسه برم.فردا هم تعطیل بود و خداروشکر نیاز به بهونه واسه بیرون رفتن نداشتم...میگفتم میرم پیاده روی...آذر اجازه میداد بیرون برم اما نه جای دور...هیچوقت دلش نمیخواست سوار ماشین کسی بشم جز خودش...ترس داشت...از ازدست دادن من میترسید...ناخواگاه پوزخندی کنج لبم نشست...اونکه الان داره بیرونم میکنه پس دیگه نباید از این موضوع بترسه...حقم داره...هفت سال خرج یه سربارو داد...حق داره...از وقتی رسیده بودم خونه همه فکر و ذکرم شده بود اینکه به سهیل بگم امروز تو خونه خاله چیشد.با اینکه فهمیده بودم سهیل ندیده از سعید خوشش نمیاد ولی بازم نمیتونستم چیزیو ازش قایم کنم.بازم گفته بود دور و بر اون پسره زیاد نچرخ و من میدونستم که بازم نمیتونم اینکارو کنم و باید جواب سوالمو از سعید بگیرم.سعی کردم اروم باش و روی تخت دراز بکشم و یکم به مغزم استراحت بدم.دیگه از این نشخوارهای فکری لبریز شده بودم.گنجایش اتفاقای تازه رو نداشتم...کاش زمان همینجا وایمیستاد و من همینجوری به دوست داشتن سهیل ادامه میدادم و همینجوری مطمئن از عشقش نسبت به خودم باقی میموندم.افسوس که زمان این حرفا حالیش نیست...با صدای زنگ گوشیم چشمای بستمو باز کردم و پلکامو از روهم کنار کشیدم.شماره ناشناس بود.بین جواب دادن و ندادن مردد بودم.قطعا سهیل نمیتونست باشه که اگه بود بجای ناشناس نوشته میشد "نازلی آیم"...همون چیزی که مامانم بهم میگفت و من باهاش عشق میکردم...حالا یه عشقم میگم و بازم باهاش عشق میکنم.دستم رو دکمه پاسخ لغزید:بله؟
-سلام دختر خاله.
باورم نمیشد.سعید بود.چه خوب که زنگ زد.
--سلام سعید.
-خوبی؟
--اره...بگو بقیشو...
-بقیش؟
--اره دیگه...
صدامو اوردم پایین:نقشه رو بگو...
-اهان...خب...نمیشه اینجوری.
اخم کردم:ینی چی؟
--باید ببینمت.
-