08-04-2020، 1:30
ماشین پلاک اشنایی که با سرعت از کنارمون گذر کرد خیلی توجهمو به خودش جلب کرده بود...مطمئن بودم که این پلاک رو یه جایی دیدم...نتونستم چهره راننده رو ببینم با اینکه بارها سعی کردم سرمو به عقب بچرخونم ولی سرعت گذر کردن اون از چشمای من خیلی بیشتر بود.
-چیزی شده ارزو؟
ماشین پشت چراغ قرمز توقف کرد و من ارزو کردم کاش افکارم هم همین جا متوقف میشدن.
--نه...یه پلاک اشنا دیدم.
-شاید بنظرت اومده.
شونه بالا انداختم:شاید.
ولی نه...یه خیال نبود...حتما میشناختمش.
@@@@@@@@@@
با تعجب کتاب ریاضی چهارم ابتدایی رو ورق زدم.هیچی ازش نمیفهمیدم!چقدر کتابا تغییر کرده بودن.
-چی شد آرزو؟
با همون حیرت دوباره کتاب و از نظر گذروندم:گفتی چندمی درسا؟
-چهارم دیگه...ایناهاش...رو جلد کتاب نوشته.
و با انگشت به نوشته روی جلد کتاب اشاره زد.نخیر...فایده نداشت...من حتی نمی فهمیدم روشهایی که کتاب ازشون حرف میزنه چین!
--درسا من خیلی تعطیلما.
-ینی چی؟
--ینی اینکه کتاب ریاضی تو از مال منم سخت تره.
درسا خندید:چه باحال...ینی من از تو زرنگ ترم؟
--نه...ینی...نمیدونم.
---ارزو جان خاله،بیاین ناهار.
با صدای خاله زهرا به خودم اومدم.حالا باید چیکار کنم؟من که چیزی از اینا حالیم نمیشه...بمونم اینجا که چی؟یاد حرف سهیل افتادم...باید از زیر زبون خاله حرف بکشم.
--چشم خاله.
رو به درسا کردم:بیا بریم ناهار تا من ببینم باید چه خاکی تو سرمون بریزیم.
درسا خندش گرفت.خودمم همینطور...اون از حرف من خندید و من به مسخرگی اوضاع.
خاله زهرا برام غذا کشید:خاله جان ماشا...هزار ماشا... واسه خودت خانومی شدیا.
لبخند زدم:لطف داری خاله...برای چی؟
---همینجوری خاله جان...دیگه فک کنم وقتشه...
و چشمکی بهم زد.دلشوره پیچید تو دلم...خاله زهرا...خاله مهربونم...نذار باور کنم توام با اونایی...
--آرزو همش تو خونه ما حرف از توعه.همشاا...ینی مامان هی میگه آرزو خانومه،خوبه،مهربونه ولی داداش سعیدم میگه...
---شما با دهن پر حرف نزن درسا جان.
--بزارین راحت باشه خاله.
باید زورمو میزدم...باید می فهمیدم قضیه از چه قراره.
---نه خاله این کلا تازگیا زبونش خیلی کار میکنه.
به درسا نگاهی انداختم که با غضب مشغول خوردن غذاش شده بود.ای کاش کوتاه نمیومد و حرفشو میزد.سعید چی؟سعید چی میگه؟
--سلام داداش.
با سلام درسا عقب چرخیدم.سعید بود که با همون ناراحتی و گنگی اون شبش وارد خونه میشد.
--داداش؟سلام کردما...
سعید تازه متوجه درسا شد:سلام.
نگاه ناراحتی به من انداخت:سلام دختر خاله...خوش اومدی.
سعی کردم جواب سلامشو بدم:سلام...ممنون.
از سردیم تعجب نکرد.انگار انتظارشو داشت.اومد کنارمون نشست و مشغول ناهار شدیم.
---سعیدو فرستاده بودم بیاد دنبالت خاله ولی مثل اینکه خودت رسیدی.
چی؟...قاشق تو دهنم موند...پس اون پلاک اشنا...وای خدا...سعید بوده...منو با سهیل دیده...حتما دیده...حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟بیچاره شدم...نگاهی ملتمس و پرسشگر به سعید انداختم و اونم ناراحت نگام کرد.این تقاطعی که بین نگاه های ماه وجود داشت به بیراهه میرفت...نه من میفهمیدم سعید تو نگاهش چی قایم کرده و نه سعید حال منو میفهمید...
سعید لب باز کرد:اره...رفتم دنبالت...
نگو...نگو سعید نگو...تو رو خدا سهیلو ازم نگیر...
ادامه داد:نبودی برگشتم...مامان گفت رسیدی خونه.
نفس عمیقی کشیدم...مرسی پسرخاله...مرسی.
@@@@@@@@@
بزور ظرفا رو از دست خاله گرفته بودمو مشغول کفی کردنشون شدم.حالیم نبود دارم چیکار میکنم...ظرف میشورم یا اینکه دارم تو اتفاقات پیش بینی شده اینده سیر میکنم...سعید میگفت...بالاخره میگفت و بیچارم میکرد...با دیدن یه جفت دست مردونه کنار دستام خودمو عقب کشیدم.با تعجب نگاش کردم.خنده تلخی کرد:نترس دختر خاله...سعیدم...
ولی من میترسیدم...دقیقا چون سعیدی می ترسم پسرخاله...
دستشارو از دستم بیرون کشید:با اجازه.
دستامو بند سینک کردم:سعید...
نگام نکرد:بله؟
حرفام رنگ التماس گرفتن:تورو خدا چیزی بهشون نگو.
بازم نگام نکرد:از چی؟از آقاتون؟
وای...واقعا میدونست...واقعا میدونست...
-خوب شناختیم دختر خاله...اون ماشینی که بهش زل زدی من بودم.
هنوزم نگام نمیکرد.شیر ابو باز کرد تا صدامون نره بیرون.
-نترس نمیگم...برای چی بگم؟مگه دشمنی دارم باهات؟ولی ارزو...
--ولی چی سعید؟گفتی نمیگی...
-نه...راجع به اون نیست...
بازم دلم شور افتاد:پس...پس راجع به چیه؟
نفس عمیقی کشید...انگار گفتن این حرف براش خیلی سخت بود:دیگه اینجا نیا.
به رعشه افتادم.چی گفت الان؟چی گفت؟نیام؟چرا؟
--چرا؟
اینبار اون دستاشو بند سینک کرد:شرمندتم دختر خاله...شرمندتم یادگار خاله آذین...ببخش که اینو میگم...بخدا برای خودته...
--سعید درست حرف بزن ببینم چی میگی.
-برات نقشه کشیدن ارزو...برای تو...برای...
-چیزی شده ارزو؟
ماشین پشت چراغ قرمز توقف کرد و من ارزو کردم کاش افکارم هم همین جا متوقف میشدن.
--نه...یه پلاک اشنا دیدم.
-شاید بنظرت اومده.
شونه بالا انداختم:شاید.
ولی نه...یه خیال نبود...حتما میشناختمش.
@@@@@@@@@@
با تعجب کتاب ریاضی چهارم ابتدایی رو ورق زدم.هیچی ازش نمیفهمیدم!چقدر کتابا تغییر کرده بودن.
-چی شد آرزو؟
با همون حیرت دوباره کتاب و از نظر گذروندم:گفتی چندمی درسا؟
-چهارم دیگه...ایناهاش...رو جلد کتاب نوشته.
و با انگشت به نوشته روی جلد کتاب اشاره زد.نخیر...فایده نداشت...من حتی نمی فهمیدم روشهایی که کتاب ازشون حرف میزنه چین!
--درسا من خیلی تعطیلما.
-ینی چی؟
--ینی اینکه کتاب ریاضی تو از مال منم سخت تره.
درسا خندید:چه باحال...ینی من از تو زرنگ ترم؟
--نه...ینی...نمیدونم.
---ارزو جان خاله،بیاین ناهار.
با صدای خاله زهرا به خودم اومدم.حالا باید چیکار کنم؟من که چیزی از اینا حالیم نمیشه...بمونم اینجا که چی؟یاد حرف سهیل افتادم...باید از زیر زبون خاله حرف بکشم.
--چشم خاله.
رو به درسا کردم:بیا بریم ناهار تا من ببینم باید چه خاکی تو سرمون بریزیم.
درسا خندش گرفت.خودمم همینطور...اون از حرف من خندید و من به مسخرگی اوضاع.
خاله زهرا برام غذا کشید:خاله جان ماشا...هزار ماشا... واسه خودت خانومی شدیا.
لبخند زدم:لطف داری خاله...برای چی؟
---همینجوری خاله جان...دیگه فک کنم وقتشه...
و چشمکی بهم زد.دلشوره پیچید تو دلم...خاله زهرا...خاله مهربونم...نذار باور کنم توام با اونایی...
--آرزو همش تو خونه ما حرف از توعه.همشاا...ینی مامان هی میگه آرزو خانومه،خوبه،مهربونه ولی داداش سعیدم میگه...
---شما با دهن پر حرف نزن درسا جان.
--بزارین راحت باشه خاله.
باید زورمو میزدم...باید می فهمیدم قضیه از چه قراره.
---نه خاله این کلا تازگیا زبونش خیلی کار میکنه.
به درسا نگاهی انداختم که با غضب مشغول خوردن غذاش شده بود.ای کاش کوتاه نمیومد و حرفشو میزد.سعید چی؟سعید چی میگه؟
--سلام داداش.
با سلام درسا عقب چرخیدم.سعید بود که با همون ناراحتی و گنگی اون شبش وارد خونه میشد.
--داداش؟سلام کردما...
سعید تازه متوجه درسا شد:سلام.
نگاه ناراحتی به من انداخت:سلام دختر خاله...خوش اومدی.
سعی کردم جواب سلامشو بدم:سلام...ممنون.
از سردیم تعجب نکرد.انگار انتظارشو داشت.اومد کنارمون نشست و مشغول ناهار شدیم.
---سعیدو فرستاده بودم بیاد دنبالت خاله ولی مثل اینکه خودت رسیدی.
چی؟...قاشق تو دهنم موند...پس اون پلاک اشنا...وای خدا...سعید بوده...منو با سهیل دیده...حتما دیده...حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟بیچاره شدم...نگاهی ملتمس و پرسشگر به سعید انداختم و اونم ناراحت نگام کرد.این تقاطعی که بین نگاه های ماه وجود داشت به بیراهه میرفت...نه من میفهمیدم سعید تو نگاهش چی قایم کرده و نه سعید حال منو میفهمید...
سعید لب باز کرد:اره...رفتم دنبالت...
نگو...نگو سعید نگو...تو رو خدا سهیلو ازم نگیر...
ادامه داد:نبودی برگشتم...مامان گفت رسیدی خونه.
نفس عمیقی کشیدم...مرسی پسرخاله...مرسی.
@@@@@@@@@
بزور ظرفا رو از دست خاله گرفته بودمو مشغول کفی کردنشون شدم.حالیم نبود دارم چیکار میکنم...ظرف میشورم یا اینکه دارم تو اتفاقات پیش بینی شده اینده سیر میکنم...سعید میگفت...بالاخره میگفت و بیچارم میکرد...با دیدن یه جفت دست مردونه کنار دستام خودمو عقب کشیدم.با تعجب نگاش کردم.خنده تلخی کرد:نترس دختر خاله...سعیدم...
ولی من میترسیدم...دقیقا چون سعیدی می ترسم پسرخاله...
دستشارو از دستم بیرون کشید:با اجازه.
دستامو بند سینک کردم:سعید...
نگام نکرد:بله؟
حرفام رنگ التماس گرفتن:تورو خدا چیزی بهشون نگو.
بازم نگام نکرد:از چی؟از آقاتون؟
وای...واقعا میدونست...واقعا میدونست...
-خوب شناختیم دختر خاله...اون ماشینی که بهش زل زدی من بودم.
هنوزم نگام نمیکرد.شیر ابو باز کرد تا صدامون نره بیرون.
-نترس نمیگم...برای چی بگم؟مگه دشمنی دارم باهات؟ولی ارزو...
--ولی چی سعید؟گفتی نمیگی...
-نه...راجع به اون نیست...
بازم دلم شور افتاد:پس...پس راجع به چیه؟
نفس عمیقی کشید...انگار گفتن این حرف براش خیلی سخت بود:دیگه اینجا نیا.
به رعشه افتادم.چی گفت الان؟چی گفت؟نیام؟چرا؟
--چرا؟
اینبار اون دستاشو بند سینک کرد:شرمندتم دختر خاله...شرمندتم یادگار خاله آذین...ببخش که اینو میگم...بخدا برای خودته...
--سعید درست حرف بزن ببینم چی میگی.
-برات نقشه کشیدن ارزو...برای تو...برای...