سلام دوستان
پارت نوزدهم رمان تنهام نذار
چشمای بابا از عصبانیت سرخ سرخ شده بود....هیچی نمیگفت...مطمئن بودم ارامش قبل از طوفانه...پامون میرسید به خونه کارمون تموم بود...مامان هم ناراحت و عصبی بود و هیچی نمیگفت...بیشتر نگران الا بودم...فشار زیادی روش بود...اولین برخورد اصلا خوب نبود...معلوم بود داره درد میکشه...
اون روز مسیر به نظرم خیلی کوتاه تر به نظر می رسید...چون خیلی زود رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم...نگرانی و ترس تو چشمای خوشگل الا به راحتی دیده می شد...سر باندپیچی شدش دردمو بدتر میکرد...
با صدای مامان به خودم اومدم و رفتم داخل...سریع رفتم سمت اتاقم که بابام با عصبانیت وارد اتاق شد و درو پشت سرش قفل کرد...بدنم هیچ حسی نداشت...بیش از حد ترسیده بودم...صدای بابا رفته رفته بالاتر میرفت و اوج می گرفت...
سرمو پایین انداخته بودم و چیزی نمیگفتم...با صدای داد بابا ناخوداگاه سرمو اوردم بالا و به چشمای عصبانیش نگاه کردم..تا خواستم حرفی بزنم یه طرف صورتم سوخت...شدت سیلی اونقدری بود که بدن بی جونمو روی زمین بندازه...ضربات بعدی به پهلوها و کمرم وارد می شد...حالم بد بود...خیلی خیلی بد..از طرفی هم روز اول عادتم بود و دردی که متحمل میشدم غیرقابل توصیف بود...بدترین حالت ممکنو داشتم..سرگیجه..حالت تهوع...حس میکردم بدنم داره تیکه تیکه میشه..پهلوم تیر میکشید...صدای فریاد بابا...صدای جیغای الا که التماس میکرد بابا درو باز کنه...و در اخر صدای مامان که سعی داشت بابا رو اروم کنه...همش حالمو بدتر میکرد...نمیدونم چی شد ولی به خودم اومدم و دیدم دارم خون بالا میارم...اونقدری عق زدم که حس کردم هیچ جونی برام نمونده...خون کف اتاقو پر کرده بود...سرمو گذاشتم رو زمین که شالم خیس شد...از حس اینکه کل سرم خونی شده حالم بد شد...بدنم بی حسِ بی حس بود...خیلی سردم بود...چشامو بسته بودم و ارزوی مرگ میکردم...یهو چهره ی ایهان اومد جلو چشم..بعدش دیگه هیچی رو نفهمیدم..
*ایهان*
الهه رو رسونده بودم خونش و داشتم برمیگشتم پیش اون دوتا نکبت!
خیلی حس خوبی داشتم...یه حس غیرقابل توصیف...خوشحال بودم..از ته دلم..اما این خوشحالی زیاد طول نکشید چون یه دلشوره خیلی بد افتاد به جونم...یهو حس کردم اتفاق بدی افتاده..نگرانیم خیلی زیاد بود...حالم اونقدری بد شد که ماشینو نگه داشتم و یکمی اب خوردم تا اروم بشم...با خودم گفتم چیزی نیست و گوشیمو برداشتم تا به الهه زنگ بزنم و مطمئن بشم بیخودی بوده این نگرانی..
بوق اول...
بوق دوم..
..
بوق هفتم..
برنمیداشت...جواب نمیداد و همین باعث شد حالم خراب تر بشه..محکم به فرمون ماشین زدم و ازش پیاده شدم...کلافه راه میرفتم و دستمو توی موهام میکشیدم...چندباری زنگ زدم اما برنمیداشت...به الا زنگ زدم اونم جواب نمیداد...کم مونده بود گریم بگیره...مطمئن بودم یه اتفاقی براش افتاده...
به ماشین تکیه دادم...کم کم زانوهام سست شد و روی زمین افتادم..گوشیم زنگ خورد..با فکر اینکه الهه س سریع جواب دادم...اما صدای شاد شایان خط کشید رو همه ی رویاهای اون لحظم..
-کجا موندی پس نفله؟
و بعد صدای خنده ی بلندش..
تو عصبی ترین حالت ممکن بودم...برای اینکه دلخوری پیش نیاد بدون اینکه چیزی بگم قطع کردم و از رو زمین بلند شدم..تصمیم گرفتم برم جلو خونه ی مادربزرگش..مهمترین چیز این بود که مطمئن شم حالش خوبه..دیگه هیچی مهم نبود..میدونستم دلشوره م بیخودی نیست...میدونستم..
سوار ماشین شدم و با سرعت نور خودمو رسوندم اونجا..
*الا*
با التماس داد میزدم و از بابا میخواستم درو باز کنه..صدای جیغای الهه داشت نابودم میکرد...همه کس من بود..داشت عذاب میکشید...فریاد میزدم:
-بابا تو رو خدا...تو رو قران..جون هرکی دوست داری درو باز کن...به هرکی میپرستی قسمت میدم درو باز کن...بــااابـــااا...التماست میکنم...
مامان با دلخوری بهم نگا میکرد و چیزی نمیگفت...مثل اینکه بغض کرده بود...رفتم جلوی پاش زانو زدم..
-مامان تو رو خدا بهش بگو درو باز کنه...بگو تمومش کنه...تو رو خــداااا
چرا کسی به حرفم گوش نمیداد؟؟...رفتم سمت در..فریاد میردم و خودمو میکوبیدم به در...شاید باز بشه...ولی بدن نحیف و کم زور من میتونست اون درو بشکنه؟..نه نمیتونست...لعنتی نمیتونست...سرگیجم هر لحظه بیشتر میشد و چشام بیشتر سیاهی میرفت...میدونستم برام بده..ولی تمام فکرم پیش الهه بود...تا وقتی اون باشه الا به خودش فکر نمیکنه...فقط الهه...
*آیهان*
صدای مادربزرگش رو که شنیدم با خوشحالی گفتم ببخشید الهه هستش؟؟
با تعجب پرسید:شما ؟
دستپاچه شدم ولی خودمو نباختم و گفتم: هم کلاسیشون هستم..
-اینجا نیست پسرم..رفتن خونه ی خودشون
از غم صداش ترسیدم...وحشت کردم..
با صدای لرزونی تشکر کردم و لنگ لنگون سمت ماشین حرکت کردم..نه..حتماا...حتما خونوادش...نــه!
نمیخواستم باور کنم که اتفاق بدی براش افتاده...ولی اگه میخواست بره خونه حتما به من میگفت...به سمت خونشون حرکت کردم..صدای اهنگی که پخش میشد بغضمو سنگین تر میکرد...
امشب یه غم توی دلمه که ته نداره
یادش کاری میکنه چشام تو صبح بباره
هر کی یه روز اومد توی دل من فرداش رفت
قلبی که یه عمری به من داده بود برداشت رفت
بی قراره دلم بی تو آروم نداره
نگم برات اما این چند وقتی که نیستی حس و حال نداره یه بیماره
رفتی واسم خوشی ساعتی شد
عشقت از همه چی قیمتی شد
چقدر بعد رفتنت به این دلم بی حرمتی شد
بد کردی به دلم چیزی نمونده توی دلم
هر چی دیدم بهت خندیدم و هی به روت نیوردم که نگی وسواسه
نپرسیدی از خودت دلم رو کی به جز تو حساسه
بد کردی به دلم چیزی نمونده توی دلم
هر چی دیدم بهت خندیدم و هی به روت نیوردم که نگی وسواسه
نپرسیدی از خودت دلم رو کی به جز تو حساسه
امشب یه غم توی دلمه که باز واسم ته نداره
یادش کاری میکنه که چشام تا خود صبح بباره
هر کی یه روز اومد توی دل من فرداش رفت
قلبی که یه عمری به من داده بود برداشت رفت
باز یه آتیشه دلم معرفت حالیشه دلم
وقتی که نیستی پیشم یه دیوونه و روانی میشه دلم
باز یه فریاده دلم از رو بوم افتاده دلم
باز یه دیوونه و خیابونه و یه بیداده دلم
بد کردی به دلم چیزی نمونده توی دلم
هر چی دیدم بهت خندیدم و هی به روت نیوردم که نگی وسواسه
نپرسیدی از خودت دلم رو کی به جز تو حساسه
بد کردی به دلم چیزی نمونده توی دلم
هر چی دیدم بهت خندیدم و هی به روت نیوردم که نگی وسواسه
نپرسیدی از خودت دلم رو کی به جز تو حساسه
امشب یه غم توی دلمه که باز واسم ته نداره
یادش کاری میکنه که چشام تا خود صبح بباره
هر کی یه روز اومد توی دل من فرداش رفت
قلبی که یه عمری به من داده بود برداشت رفت...
(اهنگ برداشت رفت - محسن ابراهیم زاده)
نظر و سپاس فراموشتون نشه ..((:
پارت نوزدهم رمان تنهام نذار
چشمای بابا از عصبانیت سرخ سرخ شده بود....هیچی نمیگفت...مطمئن بودم ارامش قبل از طوفانه...پامون میرسید به خونه کارمون تموم بود...مامان هم ناراحت و عصبی بود و هیچی نمیگفت...بیشتر نگران الا بودم...فشار زیادی روش بود...اولین برخورد اصلا خوب نبود...معلوم بود داره درد میکشه...
اون روز مسیر به نظرم خیلی کوتاه تر به نظر می رسید...چون خیلی زود رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم...نگرانی و ترس تو چشمای خوشگل الا به راحتی دیده می شد...سر باندپیچی شدش دردمو بدتر میکرد...
با صدای مامان به خودم اومدم و رفتم داخل...سریع رفتم سمت اتاقم که بابام با عصبانیت وارد اتاق شد و درو پشت سرش قفل کرد...بدنم هیچ حسی نداشت...بیش از حد ترسیده بودم...صدای بابا رفته رفته بالاتر میرفت و اوج می گرفت...
سرمو پایین انداخته بودم و چیزی نمیگفتم...با صدای داد بابا ناخوداگاه سرمو اوردم بالا و به چشمای عصبانیش نگاه کردم..تا خواستم حرفی بزنم یه طرف صورتم سوخت...شدت سیلی اونقدری بود که بدن بی جونمو روی زمین بندازه...ضربات بعدی به پهلوها و کمرم وارد می شد...حالم بد بود...خیلی خیلی بد..از طرفی هم روز اول عادتم بود و دردی که متحمل میشدم غیرقابل توصیف بود...بدترین حالت ممکنو داشتم..سرگیجه..حالت تهوع...حس میکردم بدنم داره تیکه تیکه میشه..پهلوم تیر میکشید...صدای فریاد بابا...صدای جیغای الا که التماس میکرد بابا درو باز کنه...و در اخر صدای مامان که سعی داشت بابا رو اروم کنه...همش حالمو بدتر میکرد...نمیدونم چی شد ولی به خودم اومدم و دیدم دارم خون بالا میارم...اونقدری عق زدم که حس کردم هیچ جونی برام نمونده...خون کف اتاقو پر کرده بود...سرمو گذاشتم رو زمین که شالم خیس شد...از حس اینکه کل سرم خونی شده حالم بد شد...بدنم بی حسِ بی حس بود...خیلی سردم بود...چشامو بسته بودم و ارزوی مرگ میکردم...یهو چهره ی ایهان اومد جلو چشم..بعدش دیگه هیچی رو نفهمیدم..
*ایهان*
الهه رو رسونده بودم خونش و داشتم برمیگشتم پیش اون دوتا نکبت!
خیلی حس خوبی داشتم...یه حس غیرقابل توصیف...خوشحال بودم..از ته دلم..اما این خوشحالی زیاد طول نکشید چون یه دلشوره خیلی بد افتاد به جونم...یهو حس کردم اتفاق بدی افتاده..نگرانیم خیلی زیاد بود...حالم اونقدری بد شد که ماشینو نگه داشتم و یکمی اب خوردم تا اروم بشم...با خودم گفتم چیزی نیست و گوشیمو برداشتم تا به الهه زنگ بزنم و مطمئن بشم بیخودی بوده این نگرانی..
بوق اول...
بوق دوم..
..
بوق هفتم..
برنمیداشت...جواب نمیداد و همین باعث شد حالم خراب تر بشه..محکم به فرمون ماشین زدم و ازش پیاده شدم...کلافه راه میرفتم و دستمو توی موهام میکشیدم...چندباری زنگ زدم اما برنمیداشت...به الا زنگ زدم اونم جواب نمیداد...کم مونده بود گریم بگیره...مطمئن بودم یه اتفاقی براش افتاده...
به ماشین تکیه دادم...کم کم زانوهام سست شد و روی زمین افتادم..گوشیم زنگ خورد..با فکر اینکه الهه س سریع جواب دادم...اما صدای شاد شایان خط کشید رو همه ی رویاهای اون لحظم..
-کجا موندی پس نفله؟
و بعد صدای خنده ی بلندش..
تو عصبی ترین حالت ممکن بودم...برای اینکه دلخوری پیش نیاد بدون اینکه چیزی بگم قطع کردم و از رو زمین بلند شدم..تصمیم گرفتم برم جلو خونه ی مادربزرگش..مهمترین چیز این بود که مطمئن شم حالش خوبه..دیگه هیچی مهم نبود..میدونستم دلشوره م بیخودی نیست...میدونستم..
سوار ماشین شدم و با سرعت نور خودمو رسوندم اونجا..
*الا*
با التماس داد میزدم و از بابا میخواستم درو باز کنه..صدای جیغای الهه داشت نابودم میکرد...همه کس من بود..داشت عذاب میکشید...فریاد میزدم:
-بابا تو رو خدا...تو رو قران..جون هرکی دوست داری درو باز کن...به هرکی میپرستی قسمت میدم درو باز کن...بــااابـــااا...التماست میکنم...
مامان با دلخوری بهم نگا میکرد و چیزی نمیگفت...مثل اینکه بغض کرده بود...رفتم جلوی پاش زانو زدم..
-مامان تو رو خدا بهش بگو درو باز کنه...بگو تمومش کنه...تو رو خــداااا
چرا کسی به حرفم گوش نمیداد؟؟...رفتم سمت در..فریاد میردم و خودمو میکوبیدم به در...شاید باز بشه...ولی بدن نحیف و کم زور من میتونست اون درو بشکنه؟..نه نمیتونست...لعنتی نمیتونست...سرگیجم هر لحظه بیشتر میشد و چشام بیشتر سیاهی میرفت...میدونستم برام بده..ولی تمام فکرم پیش الهه بود...تا وقتی اون باشه الا به خودش فکر نمیکنه...فقط الهه...
*آیهان*
صدای مادربزرگش رو که شنیدم با خوشحالی گفتم ببخشید الهه هستش؟؟
با تعجب پرسید:شما ؟
دستپاچه شدم ولی خودمو نباختم و گفتم: هم کلاسیشون هستم..
-اینجا نیست پسرم..رفتن خونه ی خودشون
از غم صداش ترسیدم...وحشت کردم..
با صدای لرزونی تشکر کردم و لنگ لنگون سمت ماشین حرکت کردم..نه..حتماا...حتما خونوادش...نــه!
نمیخواستم باور کنم که اتفاق بدی براش افتاده...ولی اگه میخواست بره خونه حتما به من میگفت...به سمت خونشون حرکت کردم..صدای اهنگی که پخش میشد بغضمو سنگین تر میکرد...
امشب یه غم توی دلمه که ته نداره
یادش کاری میکنه چشام تو صبح بباره
هر کی یه روز اومد توی دل من فرداش رفت
قلبی که یه عمری به من داده بود برداشت رفت
بی قراره دلم بی تو آروم نداره
نگم برات اما این چند وقتی که نیستی حس و حال نداره یه بیماره
رفتی واسم خوشی ساعتی شد
عشقت از همه چی قیمتی شد
چقدر بعد رفتنت به این دلم بی حرمتی شد
بد کردی به دلم چیزی نمونده توی دلم
هر چی دیدم بهت خندیدم و هی به روت نیوردم که نگی وسواسه
نپرسیدی از خودت دلم رو کی به جز تو حساسه
بد کردی به دلم چیزی نمونده توی دلم
هر چی دیدم بهت خندیدم و هی به روت نیوردم که نگی وسواسه
نپرسیدی از خودت دلم رو کی به جز تو حساسه
امشب یه غم توی دلمه که باز واسم ته نداره
یادش کاری میکنه که چشام تا خود صبح بباره
هر کی یه روز اومد توی دل من فرداش رفت
قلبی که یه عمری به من داده بود برداشت رفت
باز یه آتیشه دلم معرفت حالیشه دلم
وقتی که نیستی پیشم یه دیوونه و روانی میشه دلم
باز یه فریاده دلم از رو بوم افتاده دلم
باز یه دیوونه و خیابونه و یه بیداده دلم
بد کردی به دلم چیزی نمونده توی دلم
هر چی دیدم بهت خندیدم و هی به روت نیوردم که نگی وسواسه
نپرسیدی از خودت دلم رو کی به جز تو حساسه
بد کردی به دلم چیزی نمونده توی دلم
هر چی دیدم بهت خندیدم و هی به روت نیوردم که نگی وسواسه
نپرسیدی از خودت دلم رو کی به جز تو حساسه
امشب یه غم توی دلمه که باز واسم ته نداره
یادش کاری میکنه که چشام تا خود صبح بباره
هر کی یه روز اومد توی دل من فرداش رفت
قلبی که یه عمری به من داده بود برداشت رفت...
(اهنگ برداشت رفت - محسن ابراهیم زاده)
نظر و سپاس فراموشتون نشه ..((: