امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تک آی|ز.م

#20
دلم میخواست شیشه ماشینو بدم پایین اما روم نمیشد.اولین قرارمون بود و یکم خجالت می کشیدم.هنوز حرفا و رفتارای آذر ولم نمیکردن.نمیدونستم چرا باید برای بارداریش ناراحت باشه...نمیدونستم چرا اینحد اصرار داره واسه اینکه برم خونه خالم...نمیدونستم امروز بعد از ظهر تو خونه چه خبره که گفته من نباشم...یاد دیشب افتادم...نیاز نبود که خبری باشه...جای من دیگه تو اون خونه نبود.من یه موجود اضافی بودم که باید دممو میذاشتم رو کولمو خودم با پاهای خودم از اون خراب شده میرفتم.
-کجایی عمو؟
با صدای مردونه اش به خودم اومدم.
--همینجا.
نچ نچی کرد:نه نه نه...اینجا نبودی...تو فکر خواهر زادتی؟اسمش چی بود؟یسنا؟
لبخند زدم:نه؛یاسمن.
-اهان یاسمن...خیلی دختر با نمکی بود...حیف بیدار نبود تا عمو سهیلو ببینه.
قبل از اینکه بخوایم تصمیم بگیریم کجا بریم،یاسمن رو گذاشتیم مهد...یعنی گذاشتم مهد....حواسم بودکه کسی از مربیا سهیلو همراه من نبینه...چون مهد خیلی نزدیک خونه بود...یعنی نزدیک خونه آذر بود.درو همسایه درست حسابیم که نداشتیم...یعنی آذر نداشت...
--از کجا فهمیدی با نمکه؟
-از قیافش که به خالش رفته.
--یه ذره هم شبیه من نیست.
-هست.
--نیست.
-میگم هست یعنی هست دیگه خانوم.
--میگم نیست یعنی نیست دیگه آقا.
به خنده افتاد:خوب جواب میدیدیا.
بر عکس؛اصلا حاضر جواب نبودم.انگار که بودن کنار سهیل بهم خیلی جسارت داده بود.جسارت دروغ گفتن به خواهرم،دروغ گفتن به مدرسه،بیرون رفتن با یه پسر غریبه...نمیدونم ولی انگار دیگه مهم نبود چی میشه.بزار همین مسیر بره تا اخرش.
-واسه پیچوندن مدرسه چیکار کردی؟
--هیچی.به خواهرم گفتم میرم مدرسه بعدش به دوستم زنگ زدم گفتم به دفتر خبر بده که اومدم مدرسه.
-دوستات گوشی میبرن مدرسه؟
--بعضیاشون.
-شک نمی کنن؟
--به چی؟
-نبودنت؟
--مثل اینکه خیلی دوست داشتی برما.
خندید.هی میخندید و هی دلم برای خنده هاش ضعف میکرد.حس میکردم تو این دنیایی که کسی منو نمیخواد،خدا یه فرشته برام فرستاده...یه فرشته مهربون...
-نه دوست نداشتم که بری...ولی نگرانم که برات دردسرشه خانم گل.
خانم گل...چقدر وقتی صدام میزنی همه چیز یجور دیگه میشه...بهتر میشه...قشنگتر میشه...
--نه...حواسش هست.
خندید.خندیدم...باهم خندیدیم...
@@@@@@@
چشم چرخوندم و دور و برمو نگاه کردم.کافیشاپ باکلاسی بود.خوب شد که فرم مدرسمو نپوشیدم و گذاشتم تو کوله ام وگرنه خیلی تو همچین محیطی ضایع بودم.
-چی میخوری؟
--من؟
سهیل نگاهی به دور و برش کرد:مگه با کس دیگه ای هم من حرف زدم؟
لبخند زدم:هر چی تو میخوری.
-نه دیگه نشد...تو قراراول که ازین حرفا نداریم.چی میخوری آرزوی من؟
صدام که میزنی اسمم چقدر قشنگتره...آرزو دارم این صدا تا ابد یادم نره...
بالاخره سفارش دادیم و اخرشم سهیل قبول کرد که هرچی خودش میخوره برای منم همونو بگیره...یادم اومد که میخواستم یه چیزی ازش بپرسم...چی بود؟
-خب...
سرمو بالا اوردم...چی بود؟
-چیزی شده؟
یادم اومد.
--سهیل؟
-جانم؟
--شمارمو از کجا اوردی؟
از سوال بی مقدمم جا خورد و ابروهاشو بالا فرستاد.من با نگاه منتظرم ازش جواب میخواستم و اون با چشمای مبهمش انتظارمو کشدارتر میکرد.
-خب...مهمه؟
این دفه من جاخوردم.قرار بود مهم نباشه؟
--اره...خب...میخوام بدونم توکه از اول داشتی چرا باز شماره دادی و منتظر زنگ من بودی؟
دستی به مو های پرپشتش کشید.به فنجون قهوه اش خیره شد:اگه بگم...یه قولی بهم میدی؟
یکم ته دلم خالی شد.
--قول؟چه قولی؟
-قول بده نظرت راجع بهم عوض نشه.
سکوت کردم.این دیگه چجور قولی بود؟چرا باید نظرم عوض بشه؟...
-نه نمیشه...
نفس عمیقی کشیدم:قول میدم.
دستشو جلو اورد:مردو مردونه؟
به دستش خیره شدم.تا حالا دست یه پسر غریبه رو نگرفته بودم.حتی دستای پسرای فامیلو...نه اینکه ادم مقیدی باشم،خوشم نمیومد باهاشون صمیمی بشم البته بجز سعید...اون همیشه پسرخاله خوبی بود.همینکه کاری به کار کسی نداشتو دوست داشتم...ولی با رفتار اون شبش...نمیدونم...شاید من اشتباه میکنم...
دستشو تکون داد:قول نمیدی آرزوی من؟
قلبم به تپش افتاد...منکه قول داده بودم...مگه سهیل چیکار کرده بود که اینجوری میکرد؟دستمو جلو بردم.دست لرزونمو جلو بردم.قبل از اینکه دستامون با هم مماس بشن،دستمو گرفت.حس قشنگی بود.انگار خونی که تو رگهای اون جریان داشت،به وجود من تزریق میشد...واسه منی که دیگه کسیو تو این دنیا ندارم،این دستا و صاحبشون،همه کسن...
با صدایی اروم و لرزون از هیجان،جوابشو دادم:دختر و دخترونه...
لبخند زد.دستامون از هم جدا شد و سرشو پایین انداخت:بذار قبلش یه چیزایی بهت بگم.هنوز خودمو کامل معرفی نکردم.
چشمکی زد:تو هم همینطور...
سعی کردم نگران معرفی خودم نباشم.یه دختر بی کس که دیگه معرفی نمیخواست...
-من اسمم سهیله.سهیل محبی ...۲۲ سالمه،لیسانس کامپیوتر دارم.از بچگی عاشق کامپیوتر و هرچیزی بودم که بهش مربوط باشه.واسه همین رفتم این رشته.بابام شرکت حمل و نقل داره.خیلی اصرار داشت که من برم پیشش کار کنم.ولی خب من سرکش تر از این حرفا بودم؛به قول خودش البته...خلاصه از اول دانشگاه رفتنم رابطم با بابام شکرآبه.مامانم روانشناسه،فوق لیسانس داره تو این رشته،اتفاقا دفترشم نزدیک مدرسته،اصلا اولین باری که دیدمت داشتم از پیش مامان برمیگشتم...رابطم باهاش بد نیس هرچی باشه بهتر از باباس...منطقی تره...
تمام مدتی که سهیل داشت از پدر و مادرش حرف میزد،من به فنجون پر قهوه ام نگاه میکردم...خوشبحالش...میتونست از پدر و مادرش حرف بزنه،از شغلشون،اخلاقیاتشون حتی رابطش با اونا...من چی باید بگم؟من چی دارم که بگم...یه بغض کهنه اومد اومد تو گلوم،جا خوش وسط شاهراه تنفسم...غریبه نیست...رفیق قدیمیه...این بغض هفت ساله که مهمون وجود من شده...از وقتی اون تصادف کوفتی اتفاق افتاد...از همون شبی که خواهرم منو از خواب بیدار کرد و همراه شوهرش رفتیم بیمارستان تا...تا...تا خبر رفتنشونو بشنویم...
-ارزو؟ارزو؟حواست هست؟
--اره اره...بگو...
با لبخند ادامه داد:دو تا داداش دارم،یکی بزرگتر یکی کوچیکتر...
منم میتونستم بگم منم یه خواهر دارم...میتونستم بگم؟اینو میتونستم بگم؟خواهری که میخواد منو از خونش بندازه بیرون...
-اسم بزرگه سیناعه...۲۸...چارسالی میشه که دیگه از ایران رفته...با جون کندن تونست بره...الانم فرانسه اس...نمیدونیم قراره بمونه یا بیاد.کوچیکه ام سهنده...۲۰سالشه...اون بچه خوب و حرف گوش کن باباس...از وقتی دیپلم گرفته،مونده پیشش و کار میکنه.
بعدم تک خنده ای کرد و ادامه داد:فک کنم کل ارثیه من و سینا میرسه به سهند...بابا ازهردومون ناراحته خصوصا من...
به سمت در ورودی اشاره زد:اون ماشینم که دیدی مال خودمه...خود خودم...با پول خودم خریدمش...یه زمینی بود که از بابا بزرگم رسیده بودبه بابام...خیلی درندشت بود...بابام بین ما سه تا تقسیم کرد.سینا که همون اول سهمشو فروخت و رفت...منم فروختم و یه خونه خریدم...جاش خوبه،متراژشم خوبه.البته ناگفته نمونه که مامانمم کلی زیر زیرکی کمکمون میکردا...
خندید:مادر شوهر خوبی میشه.
متوجه منظورش شدموو سرمو پایین انداختم.
-این روی خجالتیتونم دیدنیه خانوم.
به خنده افتادم.
-و شغل خودمم خدمات امنیتیه...البته این بیشتر کارم تو اینترنته وگرنه شغل اصلیم مربوط به یه شرکت برنامه و نرم افزاره...
دستاشو بهم قلاب کرد:و جواب سوال شما...
با نگاه منتظرم به چشمای مشکیش خیره شدم...مشکی مشکی بود...از اون اصلاش!
-میدونی...من...من...
نفس عمیقی کشید:من یه هکرم.
با چشمای از حدقه در اومده بهش نگاه کردم.خدایا چی میشنیدم؟سهیل هکره؟اصلا بهش نمیخورد.
--هک..هکری؟ینی چی؟
لبخند زد:ینی هکرم دیگه خانوم گل.
--پس منو Hک کردی؟
سکوت کرد.
--اره؟
همچنان ساکت بود.خودمو به سمتش کشیدم:تورو خدا جواب بده...منکه قول دادم نظرم راجع بهت عوض نمیشه...بگو فقط راستشو بگو به من.
-اره هکت کردم.
اینبار من بودم که سکوت کردم.بیشتر از دلخوری تعجب کرده بودم.هکم کرده بود؟کی؟چجوری؟کجا؟چیو Hک کرده بود؟اصلا چرا باید هکم میکرد؟
سعی کردم سوالامو به زبون بیارم کلی زبونم قفل شده بود.سهیل خودش متوجه نیتم شد و پیش دستی کرد:اولین باری که دیدمت،بهت گفتم؛به دلم نشستی.اون روز که با مستخدم مدرستون حرف میزدم گفتم داییتم.اونم چون منو کنارت دیده بود باور کرد.متوجه شد تو قبل من رفتی ولی بازم قبول کرد.از زیر زبونش یسری امارو کشیدم بیرون.تونستم به بهونه جا موندن وسایلت برم دفتر مدرسه.
--وسایل من تو دفتر جا میمونن؟!
به خنده افتاد:خب من راضیش کردم دیگه.
با جدیت ادامه دادم:خب...بقیش؟
متوجه دلخوریم شد.خندشو جمع و جور کرد:خب بعد با همون چیزایی که ازت فهمیده بودم،مثل اسمت که از مستخدمتون شنیدم و یسری چیزای دیگه تونستم وارد اکانت اینستات بشم...کار سختی نبود با همون اطلاعات راحت رمزگشایی میشد...حتی اگه هکرم نبودم بازم احتمال موفقیتم بالا بود.خلاصه اونجا شمارتو برداشتم.بخدا فقط شماره نه هیچ چیز دیگه ای.بعدشم اومدم بیرون و دیگه نرفتم.اولین و اخرین بارم بود که اومدم تو اکانتت.دودل بودم که زنگ بزنم یا نه...بعدش با خودم گفتم بزار اول با خودش حرف بزنم.شاید اصلا موافق نباشه...شاید اصلا ازم خوشش نیاد...بالاخره اون روز دست سرنوشت یکاری کرد که ما شمارو زیارت کنیم.
لبخند زدم.چقدر لحن حرف زدنشو دوست داشتم.
-حالا اشتی؟
نگاش کردم.مگه میتونستم به این نگاه نه بگم؟
--اشتی.
خندید.هر دفه که میخندید یچیزی ته دلم تکون میخورد.نمیدونم ...شاید قلبم بود که هربار از تو سینم میزد بیرون.
-خب...نوبت کیه حالا؟
نگرانیم از همینجا بود...از اینکه نوبتم بشه.ینی حالا باید من میگفتن که کیم؟
-دیدی چیشد؟قهوه یادمون رفت کلا!
و به فنجون قهوه ام اشاره ای زد:بخور...اینجا همه چیش معرکه اس.
چشمک زد:خصوصا مشتریاش.
لبخند زد و سعی کرد لرزش دستمو با سفت گرفتن فنجون قهوه پنهان کنم.ولی خب مگه قهوه خوردن چقدر طول میکشید که بتونم از گفتن گذشته ام فرار کنم...برای من حال سهیل بود...اینده سهیل بود...فقط یه گذشته داشتم واسه گفتن...که ایکاش اونم نداشتم.
به دستای مردونش و ساعت مچی فلزیش خیره شدم.تو راه میگفت که از اسمارت واچ خوشش نمیاد.دوست داره همیشه فلزی ببنده.بنظر منم کار خوبی میکرد.این ساعت شیک و گرون برازنده همچین دستی بود.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم باشم:خب...من اسمم آرزوئه...۱۷ سالمه..دانش اموز رشته ریاضی ام.من نمیخواستم برم ریاضی ولی خب خواهرم اصرار داشت که یه رشته نظری بخونم...گفت از پس هزینه هنرستان برنمیاد...هفت سال پیش...
صدام بریده شد.انگار نفس نمی کشیدم...هفت سال پیش...از کجاش باید بگم؟از کودوم قسمتش شروع کنم که از قسمت بعدیش بدتر نباشه؟
سهیل متوجه حال خرابم شد:ارزو جانم؟خوبی؟دوست نداری نگو عزیزم.
یه لحظه همه وجودم اروم شد.قبلا هم بهم عزیزم گفته بود اما ایندفه خیلی به موقع بود.خیلی خیلی به موقع...
همه توانمو جمع کردم و ریختم تو صدام:میگم...اگه الان نتونم بگم...دیگه نمیتونم...
دستامو تو دستش گرفت:مجبور نیستی عزیزم...من فقط میخواستم یکم همدیگرو بهتر بشناسیم...قصد اذیت کردنتو ندارم بخدا.
دستامو اروم از بین دستاش بیرون کشیدم.این تماس هایی که سلولای پوستمون باهم داشتن مثل مسکن بودن...
-میگم...بزار بگم...
نفس عمیقی کشید:باشه...ولی قول بده هروقت حس کردی داری اذیت میشی بیخیالش بشی،باشه خانمم؟
خانمم؟تاحالا اینو نگفته بود.لبخند زدم.چقدر خوبه که هستی سهیل...چقدر خوبه...
--بابا و مامان من اهل اینجا نبودن،بابام مشهدی بود و مامانم از یکی از روستاهای همون طرفا...بابام راننده بود.یبار تو راه ماشینش خراب میشه،نزدیک یه روستای سرسبز و قشنگ...مجبور میشه شب بمونه خونه یکی از اهالی مهمون نواز اون روستا تا فردا که بیان کمکش کنن.همونجا تو یه نگاه عاشق دختر صابخونه میشه و بعدشم تو تقدیرشون مینویسن که بشن مامان و بابای من و خواهرم...یکی دوسالی مشهد زندگی میکنن و بعد میان اینجا...مامانم ترک بود؛ترک خراسان...بابامم فارس بود ولی از مامانم ترکی یاد گرفته بود.مامانم همیشه بهم میگفت تو چشمات مثل ماه میمونن...قشنگن...
سهیل لبخندی زد:راست گفته.
به چشمای مشتاقش نگاه کردم که منتظر شنیدن ادامه حرفام بودن.منم متعاقبا لبخندی زدم:لطف داری...
-چقدر قشنگ بوده آشناییشون...
اره قشنگ بود.ولی حیف پایان قشنگی نداشت.
--مامانم میگفت تو دوتا ماه تو صورتت داری.ماه به ترکی میشه آی...بیشتر وقتا صدام میزد نازلی(نازلو) آیُم...میدونی معنیش چیه؟
سرشو به علامت منفی تکون داد:نه...ولی هرچی هست قشنگه...
لبخند زدم:معنیش میشه ماه نازم...
چشمک زد انگشت اشاره دستی که زیر چونه اش گذاشته بود رو به سمتم گرفت:دیدی گفتم قشنگه.
--خلاصه میان اینجا و دوسه سال بعدشونم خالم اینا میان اینجا...زندگی‌مون خوب بود تا اینکه یه روز تابستونی قرار شد بریم یه سر به فامیلا بزنیم و بعدش بریم زیارت.اوایل قرار بود هر پنج نفرمون باهم بریم...من و خواهرم و شوهرش...راستی راجع به خواهرم...اسمش آذره..بیست و شیش سالشه...اون موقع که میخواستیم بریم سفر،برای شوهرش کار پیش اومد نتونستن بیان.بعدشم که کلا قرار شد فقط خودشون دوتایی برن و من پیش آذرشون بمونم...قرار بود فقط هفت روز پیش آذر باشم ولی الان هفت ساله که توی خونه اون زندگی میکنم.سرپرستیم با اونه.خلاصه مامان و بابا رفتن و...
سعی کردم بغضمو پس بزنم.صدام می لرزید.دستام می لرزید.نگام می لرزید...رعشه تو بند بند وجودم پیله کرده بود.سعی کردم خودمو کنترل کنم...آخرش که چی؟باید با این موضوع کنار بیام...تو این دنیا یه من برا خودم مونده...یه من...ایکاش سهیل این من تنهارو قبول کنه...کاش...به سختی بغضمو خوردم:رفتن و دیگه برنگشتن...اون روزی که رفتن قبل از اینکه حتی بتونن نزدیک مشهد بشن،وسط جاده با یه ماشین دیگه تصادف میکنن... تصادف این قدر فجیع بود که اون خونواده سه نفره هم درجا از دنیا میرن...مقصر تصادف هردو طرف بودن...هردو به علت خوابالودگی...یه دقه چشماشون رو هم رفت و یک عمره که من...
اشکام طاقت نیاوردن روی گونه ام چکیدن.لرزش صدام واضح تر از اونی بود که بتونم حاشا کنمش...
--یک عمره که من نتونستم راحت چشم رو هم بزارم...تا پنج سال پیش بیشتر شبا کابوس میدیدم...بیشتر شبا از خواب میپریدم و با این کارم همه رو میترسوندم...اون موقع ها اذر باردار بود...
سکوت کردم...یادم اومد که الانم اذر بارداره...بیچاره اذر...هیچکودوم از بارداریاش تو دوران خوبی اتفاق نیفتن...بیچاره اذر...بیچاره من که از اذرم بیچاره ترم...بیچاره من...به سهیل میگفتم خواهرم بارداره یا اونم جز همون کسایی که نباید بدونن؟...بگم...نگم...تصمیممو گرفتم.میگم...
--الانم بارداره.
سهیل از نگاه غمزده اش کمی فاصله گرفت:چه خوب...باز داری خاله میشی...
--سهیل...
-جانم؟خوبی خانوم؟اون اشکای خوشگلت دیگه خوابیدن؟گفتم که اذیت شدی نباید ادامه بدی...چرا حرف گوش نمیدی ارزوی من؟
--نمیشد...باید میگفتم...
-حتما خواهرت خیلی روت حساسه نه؟
--اره خیلی.
گوشیم لرزید...شماره خونه خاله روش بود...یادم رفته بود که بعد از ظهر باید برم خونشون.باید؟نه...بایدی در کار نیست...من خودم انتخاب میکنم کجا برم...
-جواب نمیدی؟
--نه...خالمه.
-خب جواب بده.
--نه...بهتره جوابشو ندم...
-هرجور راحتی...
--ام...سهیل؟
-جان؟چیزی دیگه ای هست که میخوای بگی؟
اره...هست...خیلی چیزای دیگه هست که میخوام بگم...
سرمو پایین انداختم:جونت بی بلا...
سهیل نگاهی به ساعتش انداخت:ساعت نزدیک یازدهه...دیرت که نشده؟
--هنوزم ساعت تعطیل شدن مدرسمو بلد نیستی.
لبخندی زد:نه دیگه بلدم...از خانم شکرایی پرسیدم.
خانم شکرایی مستخدم مدرسمون بود.یه خانم ساده و خوش قلب...سهیلم احتمالا از همین سادگیش بود که امار منو در اورده بود...گرچه،بنظرم کار خوبی هم کرده بود...خوب کرده بود که سهیلو یک قدم به من نزدیکتر کرده بود...سهیلی که حالا درست کنار منه...روبه روی من...
--میخواستم بگم از خواهرم دلخور نباشی یه وقت...اون از وقتی که سرپرستیمو به عهده گرفته خیلی روم حساس شده.خیلی حواسش هست...البته گاهی زیاده روی میکنه مثل اینکه برام سرویس نمیگیره با اینکه خودش خیلی وقتها نمیرسه بیاد دنبالم...کلا میترسه من سوار ماشین دیگه ای بشم...بخاطر همون تصادف.
-نه عزیزم به دل نگرفتم که...خواهرت حق داره...باید مواظب جواهری مثل تو باشه.
لبخند زدم.چقدر خوبه که منو درک میکنی سهیل...چقدر خوبه...
-ارزو؟حالا میشه من یه چیز بپرسم؟
-جانم؟
لبخندش رنگ گرفت:جونت بی بلا عزیزدلم...صبح چرا گریه میکردی؟
--صبح؟
-اره صبح...واسه دیشب بود؟
اره واسه دیشب بود...زبونم نمیچرخه بهت بگم سهیلم...نمیچرخه...
‐-نه صبح یکم...یکم سرم درد میکرد.
-الان بهتری؟
--اره بابا...دو تا مسکن خوردم خوب شدم...
-خب خدارو شکر.
گوشیم دوباره لرزید...دوباره بی توجه بهش به سهیل نگاه کردم.سهیلم دیگه راجع بهش چیزی نگفت.لبخند زدم و تماسو رد کردم.
@@@@@@@@@
-اینجاس.
--اینجا؟!
با تعجب و حیرت به ساختمون شیک روبه روم نگاه کردم.اینجا مرکز مشاوره مامانش بود؟پس حتما خیلی وضعشون خوبه...به خودم نهیب زدم...معلومه که خوبه...باباش شرکت حمل و نقل داره...مامانش تو یکی از بهترین جاها مرکز مشاوره داره،داداشش فرانسه اس...یه لحظه ته دلم یجوری شد...یه ترس یا یه نگرانی مبهم بند بند وجودمو لرزوند...یه همچین پسری،که نه خودش چیزی کم داره نه خونوادش،چرا افتاده دنبال من؟
-واقعا دوست داشتی محل کار مامانمو ببینی؟
آره...دوست داشتم ببینم تا یه وقت برای تو ازش بگیرم ببینم مخ پسرش تاب داره یا نه...حتما تاب داره که با من قرار میذاره دیگه.
--اره...محل کار خودت و مامانت و بابات...همه رو دوست داشتم ببینم.
خندید:همون روز اول گفتم به دل میشینیا...‌ببین چه کارایی میکنی.
با تعجب نگاش کردم:چیکار کردم مگه؟
-جای پارک و تفریح و پارتی ببین کجاها دوس داری بری.
--خب...دوست داشتم محل کارِ...محل کارِ...
محل کار کی؟مادر و پدر دوست پسرم؟
-همسر ایندتو ببینی.
یه لحظه مغزم سوت کشید.هنوز ذهنم گنجایش اینحد پیشروی تو رابطه مونو نداشت.هنوز نمیدونستم که اصلا چرا با یه پسر غریبه که اشناییمون به هفته نکشیده اومدم تو محله ای که تاحالا توش پا نذاشته بودم...ولی این حرفش...این حرفش انگار مغزمو اب و جارو کرد...همسر ایندش...یعنی واقعا حسش بهم اینه؟واقعا اینقدر دوسم داره؟حتما داره دیگه...حتما داره...اره...حتما داره...
سرمو انداختم پایین:خیلی جلو رفتی.
سهیل همون طور که دنده عقب گرفته بود تا وارد خیابون اصلی شه گفت:جلو هستیم...
از لحن قاطعش خوشم اومد.خیلی وقت بود که نیاز داشتم یه نفر اینجوری پشتم باشه.آذر که تو تموم این سالا با گیرای گاه و بیگاهش مغز منو متلاشی کرده بود.شوهرشم با اینکه جلو من چیزی نمیگفت ولی چندباری غرغراش به گوشم رسیده بود...البته هیچوقت به اندازه اون شب جدی و محکم با آذر سر من بحث نکرده بود...اونم نه سر کارای من؛سر بودن من...سر موندن من...
-خب حالا کجا بریم؟
--محل کار بابات رو نرفتیم هنوز.
-محل کار بابارو بیخیال...گفتم که رابطه اش باهام اوکی نیست.
--خب بریم محل کار داداشت.
خنده اش گرفت:شیطونیا...اونم که میشه همون محل کار بابام...
--واقعا؟جدا یادم رفته بود.
گوشیم برای بار نمیدونم چندم لرزید...همه تماسها از خالم بود...از یه طرف نمیخواستم گوشی رو خاموش کنم چون هنوز خیالم بابت مدرسه کاملا راحت نبود.از یه طرفم تماسای خاله ام اعصابمو بهم ریخته بود.همه میدونستن که من مدرسه گوشی میبرم.آذرم با اینهمه گیردادنش نتونسته بود جلومو بگیره.با این بهونه ها که اگه نبرم ممکنه کاری پیش بیاد،اگه تو دیر کنی اونوقت با تاکسی میام،راضیش کرده بودم.البته راضی که نه قانعش کرده بودم.چون آذر اصلا اجازه نمی داد من سوار هیچ ماشین دیگه ای بشم...می ترسید...می ترسید منم از دست بده...
-جواب بده.
--بیخیال بابا.
-خب شاید کار مهمی دارن باهات.
--ندارن.
سهیل نفس عمیقی کشید.انگار صدای گوشی رو اعصابش رفته بود.حق داشت.رو اعصاب منم رفته بود. واسه اینکه دلخور نشه دستم رو دکمه تماس لغزید:جواب میدم.
با سردی گفتم:بله؟
صدای سرحال خاله تو گوشی پیچید:سلام آرزو جان خوبی؟
-بله ممنون.شما خوبین؟
--خاله جان چرا جواب نمیدی عزیز دلم؟
-مدرسه ام خب خاله.
سهیل خنده ای کرد.به طرفش برگشتم و با لبخند چشمکی زدم.
با صدای آرومی گفت:توام که عجب مدرسه ای ها!
--آخ ببخشید خاله جان اصلا حواسم نبود.خب خاموش کن خاله دورت بگردم بعدا زنگ میزنم.
-نه نه قطع نکن خاله...همین الان خوبه بگین چی کارم داشتین؟
--نه دیگه خاله نمیشه...ناظمتون میاد دعوات میکنه.
به خنده افتادم.چرا خاله جان من یادش نمیموند که ما ناظم نداریم.
-نه خاله دعوا نمی کنن...شما بگو.
--راستش خاله زنگ زدم بگم ناهار بیا خونه ما.
اخم کمرنگی رو پیشونیم نشست.خونه خاله چه خبره که همه منو حواله میکنن اونجا؟
-چرا خاله؟
خاله به من و من افتاد:چیز...همینجوری بیا دور هم باشیم.مگه آذر بهت نگفته خاله؟
-چیو؟
سهیل نگاهی کوتاه بهم انداخت و با دست اشاره زد که چی شده؟منم دستمو به نشانه "صبر کن" بالا بردم.
--همینکه...همینکه امروز بیای اینجا؟
-برای اون قضیه معلم و اینا؟
--نه نه خاله...اون فدا سرت هر وقت خواستی بیا...امروز بیا ناهار اینجا دیگه عزیزم...روی خالتو زمین ننداز باشه؟
میدونستم اخلاق خاله چه جوریه.اینکه زود دلخور میشه رو میدونستم ولی اینم میدونستم که خالمو هیچوقت پنهونکار خوبی نیست...ساده تر از این حرفاست.
-باشه خاله میام...فقط چیزی شده خاله؟
سهیل با نگاه پرسشگرش مدام ازم جواب میخواست و من خودم منتظر جواب خاله بودم.
--نه خاله جان چی بشه...فقط بیا اینجا دیگه...سعیدم هست...همه دور همیم.
ابروهامو بالا بردم...چرا خاله فکر میکنه بودن سعید برای من اهمیتی داره؟
-باشه خاله میام.
--قربونت برم خاله جان...پس منتظرما...
-چشم...میام.
--کاری نداری خاله؟
-نه ممنون.
--خداحافظ عزیز دلم،خداحافظ.
و قبل از قطع کردن لب زدم:خداحافظ...
بلافاصله بعد قطع کردن گوشی سهیل ازم پرسید که کی پشت خط بود و چیکارت داشت.منم گفتم ناهار خونه خاله دعوتم و سعی کردم قضیه رو تا همینجا ببندم.دوست نداشتم سهیل چیزی از روزگار آشفته ام بدونه...یعنی دوست نداشتم بیشتر از این بدونه...میترسم از اینکه بفهمه تنها کس و کار من و آذر تو این شهر،همین خاله ای که این روزا با رفتاراش داره منو گیج و وحشت زده میکنه...میترسم...از از دست دادن سهیل میترسم...از جدایی از آذر میترسم...از نتیجه رفتارای خاله میترسم...از اینکه تهش میخواد به چی برسه و چی بگه میترسم...میدونم دعوت امروز یه دلیلی داره...حال خراب آذر یه دلیلی داره...حتی بنظرم اینکه خاله اسم سعیدو هم آورد دلیلی داره...با یادآوری رفتار اونشبش اخمامو توهم کشیدم...اینکه سعید تو خودش بود اونشب...اونم...اونم یه دلیلی داره؟...شاید داره.
@@@@@@@@@
در ماشینو بهم زدم و به اطراف نگاه کردم.
-میگم این فرمو رو مانتو پوشیدی تابلوئه ها!
خندم گرفت:نخیز نیست.
خندید:هی من میگم هست هی تو بگو نیست.این شکلی میخوای بری خونه خالت؟
بعد انگار که یه چیزی یادش اومده باشه گفت:اصلا اینجا که خونه خودتونه...خالت نزدیک شماست؟
نه نزدیک نبود.اصلا نزدیک نبود:نه...ام...یچیزی خونه جا گذاشتم میرم برش دارم بیام.
-خواهرت الان خونه است؟
به ساعت نگاه کردم.احتمالا نه...نباید الان خونه باشه:نه نیست.
--منم بیام؟
سرمو اوردم بالا و باتعجب نگاهش کردم.کجا بیاد؟بیاد خونه؟از نگاه متعجبم خندش گرفت.داشت سر به سرم میذاشت.از یه طرف عاشق خندیدنش بودم از یه طرفم دوست نداشتم اینهمه بخنده...دوست نداشتم کس دیگه ای هم خنده هاشو ببینه...اون خنده های انحصاری بودن...فقط برای من...هه...چقدر زود حکم مالکیت کسی مثل سهیلو صادر کردم.کسی که اینقدر زود خودشو وارد قلبم کرد و همونجا وایستاد...دوست نداشتم بدونه که الان برای چی برگشتم خونه...دوست نداشتم بدونه که میخوام قبل رفتن به خونه خاله چند تا قرص بندازم بالا و تا شب بخوابم به بهانه سردرد...دوست نداشتم بدونه اینقدر بدبختم و بی اختیار و بی کسم...دوست نداشتم از دستش بدم...
--دوست داری بیا.
اینبار نوبت اون بود که ابروهاشو بفرسته بالا و با ته خنده ای نگام کنه:جدا؟تعارف اومد نیومد داره ها...
--میدونم...تو بیا اگه خواهرم اومد خونه و تورو دید دیگه با خودت.
-میگی ایشون کی باشن؟
--میگم دزده.
بازم خندید:اخه کودوم دزدی تو روز روشن میره دزدی؟
--دزد دل...
با بهت و مهربونی نگام کرد...چه بی پروا شده بودم...اینا همش بخاطر اون بود...بخاطر وجودش...
خواستم خداحافظی کنم که سرشو جلو اورد.
-چی کا...
سرجام خشک شدم.احساس پوست لبش روی گونه ام باعث شد داغ بشم.دوست داشتم این لحظه رو ولی...ولی...یکم زود بود...برای منی که با هیچ پسری تو رابطه نبودم یکم زود بود.صورتشو عقب کشید و با لبخند نگام کرد:می ترسیدم بوس خداحافظی یادت بره.
با بهت نگاش کردم.گر گرفتم.سرخ شده بودم.از خجالت سرمو انداختم پایین.توان اینکه ازش دلخور بشمو نداشتم.اصلا چرا دلخور بشم؟خیلی هم خوب بود.به خیابون خلوت نگاهی انداختم.
-کسی ندید خیالت راحت.
بدون اینکه سرمو بالا بیام به فکر جمله ناتمومم افتادم"چی کار میکنی".خوب شد که نگفتمش...
--من دیگه برم.
و دویدم سمت کوچه.خوب شد که نگفتمش.
@@@@@@@
با تعجب به ماشین آذر نگاه کردم.طبیعتا نباید این وقت روز خونه میبود.با قدم هایی محتاط به سمت خونه رفتم.نکنه فهمیده باشه که مدرسه رو پیچوندم.خب...خب اصلا فهمیده باشه...چی میشه مگه؟چرا باید بخاطرش بهش جواب پس بدم؟اونکه منو زوری میفرسته خونه خاله،دیگه مدرسه رو باید تخفیف بده.ای کاش سهیل کنارم بود.ای کاش الان با همون لبخند همیشگیش پشت سرم وایستاده بود و بهم قوت قلب میداد.حتی الانم لباشو رو گونه ام حس میکردم.قوی تر از هر ولتاژی بهم برق تزریق کرد.کلید و از تو کیفم کشیدم بیرون.هنوز مطمئن نبودم که اوضاع چه جوریاس.نمیتونستم با زدن زنگ ریسک کنم.با احتیاط در حیاطو باز کردم.خونه اذر یه حالت ال مانند داشت برای همین رفتم پشت قسمت کوچیکتر ایستادم و خیلی اروم و بی سرو صدا به سروصدای داخل خونه گوش دادم.هم صدای آذر میمود هم صدای علی.ینی هردوشون این موقع روز خونه بودن؟وای خدایا...نکنه فهمیدن که مدرسه رو پیچوندم.
-باید بره آذر باید بره.
--بیخود بیخود حرف نزن...کجا باید بره؟پیش کی باید بره اخه؟
-منم میخوام تو خونه خوبدم راحت باشم آذر...نمیشه اینجوری که...
--اونم دلش میخواد راحت باشه...ولی مجبوره که این اوضاع رو...
-چه اجباری آذر؟ها؟اون دیگه یه دختر بالغه...
گویا دعوا دوباره سر من بود...عجیبه...آذر به شوهرش نگفته که بارداره؟چطور شوهرش اینجوری داد و بیداد میکنه در حالیکه زنش...
--حتی بهش دروغ گفتم.
از جام تکون خوردم...دروغ؟
--گفتم باردارم.
شل شدم...پاهام از اولین قسمت تماسشون با زمین تا بالا تنم بی حس شدن...پس بارداری آذر یه دروغه...وای خدای من...یه دروغه...
-بد که نگفتی...بالاخره تو این خونه بازم صدای بچه میاد.
چرا باید خواهرم دروغ گفته باشه اخه؟چرا خدا جونم؟چرا؟
--ولی این جزء نقشه ات نبود علی...
-ولی باید میگفتی...اینجوری ارزو خودشم میفهمه که...
باید برم.
-...باید بره
هه...فکرم دقیقا درست بود...دقیقا همون حرفی رو زد که منتظر شنیدنش بودم...باید بره...باید...
-با خاله زهرا هماهنگ کردی؟
آذر بنظر نفس عمیقی کشید:آره.
چیو هماهنگ کرده بودن؟چیو؟خاله زهرا...خاله مهربونم...توهم تو تیم اونایی؟توام؟یادگار آبجی آذینت دیگه مهم نیست؟دیگه اضافیه؟
--اصلا شاید نخواستش.
-چرا نخواد؟پسر به این خوبی...
پسر...کودوم پسر؟خدایا این حرفای عجیب و غریب چیه که دارم میشنوم؟پسر کیه؟قضیه چیه؟یکی به من بگه اینجا چه خبره...بگه این حرفایی که میشنوم همش خواب و خیاله...من کیو باید بخوام؟...اصلا کی کیو باید بخواد؟پسر کیه؟چرا آذر دروغ گفت؟چرا دروغ گفت که بارداره؟که من خودم از بودنم خجالت بکشم و بگم آخی خواهرم از پس خرج سه تا بچه برنمیاد؟بگم چون من تو خونه ام جا واسه بچه هاش کمه؟درسته که موقع به دنیا اومدن یاسمن اوضاع روحیم نامساعد بود ولی بازم کمکش بودم...بازم بودم...بازم...
بغض اجازه نداد که فکر کنم...که دیگه گذشته خاکستریمو یادآوری کنم...من باید حجالت میکشیدم و میرفتم...خواهرم برای بیرون کردن من داره دست به هرکاری میزنه...دروغ...اجبار...خاله مهربونم داره یکارایی میکنه که منو از این خونه بکنه...پای یه پسر هم در میون هست این وسط...پسری که فک کنم قراره بزور منو بدن بهش...با این فکر تنم لرزید...نه خدایا این دیگه نه...من نمیتونم از سهیل بگذرم...سهیل جای همه بدا خوبه...جای همه نامردا مرده...سهیلو ازم نگیر خدا...حالا که یبارم بخت با من یار شده...ازم نگیرش...خیلی اروم از دیوار فاصله گرفتم و با پاهای لرزون خودمو کشیدم سمت در...دیگه برام مهم نبود که دیده باشنم یا نه...این همه سال جلو چشمشون بودم این شد نتیجه اش...اینقدر نفرت و بیزاری علی از من جای تعجب نداشت...خونشه...اختیارشو داره...داره خرج منو میده...بایدم دلخور باشه...از من بدش بیاد...
تا خیابون اصلی دویدم...نمیدونم به کودوم مقصد...دنبال النود سفید رنگی میگشتم که دقیقا حکم همون اسب سفید ارزوهارو داشت...کاش نرفته باشی سهیل...
با دیدن همون ماشین و همون پلاک اشنا به سمتش دویدم. سهیل با دیدنم از ماشین پیاده شد:آرزو...
بدون اینکه موقعیتمو بفهمم خودمو انداختم تو آغوش مردونش...دستای سهیل دو طرفم معلق مونده بودن...
-چیشده آرزوی من؟
هق هقم راه زبونمو گرفته بود...نپرس سهیل من؛نپرس...آرزوت درگیر یه کابوس سیاه شده که هرکاریم میکنه دست از سرش برنمیداره...
-آرزو جان؛بیا بریم تو ماشین...اینجا یکی میبینه...شاید الان خواهرت بیاد...

























(04-04-2020، 18:51)ناتاشا1 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(04-04-2020، 18:46)Z_m نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
من ناگزیر به بودنم
من ناگزیر به ماندنم
اما تو جان جان من؛
جان من اینجا نمان...

ادامه رومانو کی میزاری Huh

گذاشتم عزیزم Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، ناتاشا1 ، پایدارتاپای دار ، لــــــــــⓘلی ، میا ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان تک آی|ز.م - Z_m - 20-03-2020، 0:26
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 24-03-2020، 22:55
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 26-03-2020، 12:26
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 28-03-2020، 19:46
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 30-03-2020، 19:26
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 31-03-2020، 20:14
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 31-03-2020، 23:58
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 02-04-2020، 0:15
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 02-04-2020، 23:57
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 03-04-2020، 11:37
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 03-04-2020، 17:34
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 04-04-2020، 18:46
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 04-04-2020، 18:56
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 07-04-2020، 0:06
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 08-04-2020، 1:30
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 09-04-2020، 4:47
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 09-04-2020، 17:53
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 10-04-2020، 23:40
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 12-04-2020، 0:12
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 15-04-2020، 5:39
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 21-04-2020، 4:15
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 24-04-2020، 23:15
RE: رمان تک آی|ز.م - sober - 27-04-2020، 8:10
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 30-04-2020، 5:30
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 01-05-2020، 14:50
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 08-05-2020، 1:38
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 08-05-2020، 16:51
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 11-05-2020، 4:29
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 15-05-2020، 22:06
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 27-05-2020، 11:42
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 31-05-2020، 2:31
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 11-06-2020، 23:10
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 15-06-2020، 2:20
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 16-06-2020، 2:10
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 16-06-2020، 10:11
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 20-06-2020، 23:03
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 27-06-2020، 13:31

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 16 مهمان