صداشو شنیدم:میری...باید بری...
اشک تو چشام جمع شد.چرا خدا؟چرا اینجوری شدن؟چرا ادمات اینجوری شدن؟
@@@@@@@@@@
دو ساعتی از رفتن آذر و علی می گذشت و من همچنان رو تختم، دراز کشیده بودم.تمام دیشبو نخوابیده بودم.تمام دیشبو گریه کرده بودم.تمام دیشب و به خودم و بخت نحسم لعنت فرستاده بودم.دیشب یک شب نبود...هزار و یک شب بود...قصه منم شده بود غصه های هزارویک شب...رو تخت غلط زدم و به سقف خیره شدم...امروز مدرسه نرفته بودم.آذر هم هر چی پرسید چی شده جواب ندادم.تهش با یه "به درک"بدرقه ام کرد سمت دنیای تنهاییم.
دیشب گوشیمو خاموش کرده بودم.بدون اینکه به پیامی که برام اومده بود نگاهی بندازم.
بعد از روشن کردن گوشیم،با ۵۲تا پیام مواجه شدم از یک شماره ناشناس.
-سلام.خوبی؟
-شناختی؟
بجز این دوتا پیام بقیه پشت سر هم ارسال شده بودن.
-الو؟چرا جواب نمیدی؟
-مگه قرار نبود زنگ بزنی؟
-خواهرت نمیذاره؟پیام که میتونی بفرستی؟
-ارزو جان؟ارزو خانم؟
-از من خوشت نیومد؟
-کم کم دارم نگران میشما...هستی اصلا؟میخونی و جواب نمیدی؟
رسیدم به پیام اخر:ازم خوشت نمیاد زودتر میگفتی...باشه دیگه پیام نمیدم...
خدای من...این چقدر زود به اخرش رسید.مطمئن بودم که همه پیاما از طرف سهیلن. با اینکه خودشو معرفی نکرده بود اما میتونستم بفهمم.فقط درک نمیکردم اونکه از اول شمارمو داشت چرا شمارشو بهم داد؟ینی دوست داشته اول من پیش قدم بشم؟اصلا شمارمو از کجا اورده بود؟سعی کردم اروم باشم و بی استرس زنگ بزنم و بهش توضیح بدم و متقابلا توضیح بخوام.یواش از اتاق اومد بیرون و مطمئن شدم که حلما،خواهر زاده چهارساله م خواب باشه.دکمه تماس و زدم.هنوز یکی دو تا بوق گذشته بود که سهیل جواب داد:سلام.خوبی؟چرا گوشیت دیشب خاموش بود؟میدونی چقدر نگرانت شدم دختر؟
از شنیدن صداش بغض کردم.دوباره یاد دیشب افتادم.چه شب مزخرف و بدی بود...
-جوابمو نمیدی ارزو؟چیزی شده؟
--سلام.
-سلام عزیزم...بخدا نگرانت شدم خانومی.
--خوبی؟
- من خوبم...تو خوب باشی منم خوبم.
چقدر حرفاش حس خوبی بهم میدادن.انگار که وسط یه دریا غصه باشی و یکی بیاد تورو ازش بکشه بیرون...یکی که نذاره غرق بشی...
--ببخشید...دیشب...
با چکیدن اولین قطره اشکم رو گونم،فهمیدم که دیگه نمیتونم بغضمو پنهان کنم.دوست داشتم بهش بگم.دوست داشتم باهاش حرف بزنم.
-دیشب چی؟چیزی شده؟به من بگو...شاید تونستم کمکت کنم.
اشکام راه صحبتو بسته بودن.حرفام جرئت بیرون اومدن از دلمو نداشتن.بدنم مرتعش شده بود.می لرزیدم.نه از سرما،از خشم...از عصبانیت...از غصه...از تنهایی...بی کسی...بی پناهی...حتی یه لحظه،از ترس از دست دادن سهیل...که هنوز درستش نیاورده بودم.
-ارزو؟خوبی؟چرا جواب نمیدی؟
--سهیل...
-جان سهیل...نفس سهیل داری گریه میکنی؟به من بگو چی شده عزیزم؟چرا آرزوی من داره گریه میکنه؟
--نمیتونم...
-چرا نتونی؟
نفسم بالا نمی اومد.صدام در نمی اومد که بگم میخوام بهت بگم ولی نمیتونم.
-الان میام دنبالت بریم بیرون...مدرسه ام که نرفتی امروز...خواهرت خونه است؟
--نه...
-خب پس میام دنبالت.
دو دل نبودم.واقعا میخواستم که بیاد دنبالم.بزار بیاد...اصلا بزار آذر هم ببینش...میدونم خیلی حساسه رو این مسائل ولی وقتی میخواد منو از خونه بندازه بیرون...پس بزار منم کارشو راحت کنم.بزار بهونه دستش بیفته.
--فقط سر کوچه نیا...میام خیابون اصلی.
خندید.دلم ضعف رفت براش.
-چشم خانوم. شما جون بخواه.
--بی بلا...
دوباره خندید.این دفه منم باهاش خندیدم.میون اون همه اشک خندیدم.بی تردید و ترس خندیدم.اگه همین الان آذر از در میومد تو و منو اینجوری میدید برام مهم نبود.بازم میخندیدم.میخندیدیم...
@@@@@
پ ن:سومین پست امروز
از اینجا به بعد سهیل خان هم وارد می شود
او کیست؟ایا فرشته نجات آرزوهای آرزو؟یا...
اشک تو چشام جمع شد.چرا خدا؟چرا اینجوری شدن؟چرا ادمات اینجوری شدن؟
@@@@@@@@@@
دو ساعتی از رفتن آذر و علی می گذشت و من همچنان رو تختم، دراز کشیده بودم.تمام دیشبو نخوابیده بودم.تمام دیشبو گریه کرده بودم.تمام دیشب و به خودم و بخت نحسم لعنت فرستاده بودم.دیشب یک شب نبود...هزار و یک شب بود...قصه منم شده بود غصه های هزارویک شب...رو تخت غلط زدم و به سقف خیره شدم...امروز مدرسه نرفته بودم.آذر هم هر چی پرسید چی شده جواب ندادم.تهش با یه "به درک"بدرقه ام کرد سمت دنیای تنهاییم.
دیشب گوشیمو خاموش کرده بودم.بدون اینکه به پیامی که برام اومده بود نگاهی بندازم.
بعد از روشن کردن گوشیم،با ۵۲تا پیام مواجه شدم از یک شماره ناشناس.
-سلام.خوبی؟
-شناختی؟
بجز این دوتا پیام بقیه پشت سر هم ارسال شده بودن.
-الو؟چرا جواب نمیدی؟
-مگه قرار نبود زنگ بزنی؟
-خواهرت نمیذاره؟پیام که میتونی بفرستی؟
-ارزو جان؟ارزو خانم؟
-از من خوشت نیومد؟
-کم کم دارم نگران میشما...هستی اصلا؟میخونی و جواب نمیدی؟
رسیدم به پیام اخر:ازم خوشت نمیاد زودتر میگفتی...باشه دیگه پیام نمیدم...
خدای من...این چقدر زود به اخرش رسید.مطمئن بودم که همه پیاما از طرف سهیلن. با اینکه خودشو معرفی نکرده بود اما میتونستم بفهمم.فقط درک نمیکردم اونکه از اول شمارمو داشت چرا شمارشو بهم داد؟ینی دوست داشته اول من پیش قدم بشم؟اصلا شمارمو از کجا اورده بود؟سعی کردم اروم باشم و بی استرس زنگ بزنم و بهش توضیح بدم و متقابلا توضیح بخوام.یواش از اتاق اومد بیرون و مطمئن شدم که حلما،خواهر زاده چهارساله م خواب باشه.دکمه تماس و زدم.هنوز یکی دو تا بوق گذشته بود که سهیل جواب داد:سلام.خوبی؟چرا گوشیت دیشب خاموش بود؟میدونی چقدر نگرانت شدم دختر؟
از شنیدن صداش بغض کردم.دوباره یاد دیشب افتادم.چه شب مزخرف و بدی بود...
-جوابمو نمیدی ارزو؟چیزی شده؟
--سلام.
-سلام عزیزم...بخدا نگرانت شدم خانومی.
--خوبی؟
- من خوبم...تو خوب باشی منم خوبم.
چقدر حرفاش حس خوبی بهم میدادن.انگار که وسط یه دریا غصه باشی و یکی بیاد تورو ازش بکشه بیرون...یکی که نذاره غرق بشی...
--ببخشید...دیشب...
با چکیدن اولین قطره اشکم رو گونم،فهمیدم که دیگه نمیتونم بغضمو پنهان کنم.دوست داشتم بهش بگم.دوست داشتم باهاش حرف بزنم.
-دیشب چی؟چیزی شده؟به من بگو...شاید تونستم کمکت کنم.
اشکام راه صحبتو بسته بودن.حرفام جرئت بیرون اومدن از دلمو نداشتن.بدنم مرتعش شده بود.می لرزیدم.نه از سرما،از خشم...از عصبانیت...از غصه...از تنهایی...بی کسی...بی پناهی...حتی یه لحظه،از ترس از دست دادن سهیل...که هنوز درستش نیاورده بودم.
-ارزو؟خوبی؟چرا جواب نمیدی؟
--سهیل...
-جان سهیل...نفس سهیل داری گریه میکنی؟به من بگو چی شده عزیزم؟چرا آرزوی من داره گریه میکنه؟
--نمیتونم...
-چرا نتونی؟
نفسم بالا نمی اومد.صدام در نمی اومد که بگم میخوام بهت بگم ولی نمیتونم.
-الان میام دنبالت بریم بیرون...مدرسه ام که نرفتی امروز...خواهرت خونه است؟
--نه...
-خب پس میام دنبالت.
دو دل نبودم.واقعا میخواستم که بیاد دنبالم.بزار بیاد...اصلا بزار آذر هم ببینش...میدونم خیلی حساسه رو این مسائل ولی وقتی میخواد منو از خونه بندازه بیرون...پس بزار منم کارشو راحت کنم.بزار بهونه دستش بیفته.
--فقط سر کوچه نیا...میام خیابون اصلی.
خندید.دلم ضعف رفت براش.
-چشم خانوم. شما جون بخواه.
--بی بلا...
دوباره خندید.این دفه منم باهاش خندیدم.میون اون همه اشک خندیدم.بی تردید و ترس خندیدم.اگه همین الان آذر از در میومد تو و منو اینجوری میدید برام مهم نبود.بازم میخندیدم.میخندیدیم...
@@@@@
پ ن:سومین پست امروز
از اینجا به بعد سهیل خان هم وارد می شود
