02-04-2020، 23:57
از خجالت سرخ شدم.چقدر بی ملاحظه اس...میدونه دفه اولمه که سوار ماشین یه پسر غریبه میشم و ازش شماره میگیرم؟میدونه؟اصلا چی از من میدونه؟به فکر جمله اش افتادم"بیشتر باهم اشنا بشیم".
-خب حالا کجا بریم؟
به ساعتم نگاه کردم.وای...اصلا حواسم به زمان نبود.خیلی دیر کرده بودم...
--باید برم خونه.
-بیرون نمیای با من؟
نگاش کردم.با همون چشمای سیاه پر از مهربونی نگام کرد.نگاهم رو اجزای صورتش چرخید...خدایا یعنی واقعا این پسر از من خوشش اومده بود؟حتما اومده بود دیگه...
-چی شد؟مورد پسند واقع شدم؟
به خودم اومدم و نگامو دزدیدم.
خندید:میگم به دل میشینی که.
ماشینو روشن کرد.سرمو بالا اوردم:برو خونه مون.ممنون.
با لبخند جوابمو داد:وظیفه است.
انگار که چیزی یادم اومده باشه به سمتش چرخیدم:راستی؟
-جان؟
--اون خواهرم بود نه مادرم...من...مادر ندارم...
لحنش ناراحت شد:خدا بیامرزتشون...
@@@@@@
تو اینه به خودم نگاه میکردم.چشمهای درشت مشکی و ابروهای کم پشت مشکی،بینی متوسط استخوانی،لبای معمولی و نسبتا گوشتی و پوست سفید...یه قیافه معمولی داشتم...شایدم نه...بیشتر به خودم دقیق شدم...از خیلیا سرتر بودم...به پوست صورتم متمرکز شدم و سرمو به اینه نزدیک تر کردم...اجزای مختلف صورتمو با دقت نگاه کردم...خوب بودم...خیلی خوشگل نه ولی خوب بودم...از معمولی بالاتر بودم...بقول سهیل قیافم به دل میشینه...البته اون نگفت قیافم گفت کلا به دل میشینم...خب با چی به دلش نشستم؟اونکه شناخت قبلی روی من نداشت...شایدم داشت و به من نمی گفت...پوفی کردم و خواستم از حموم بیام بیرون که سروصداهای بیرون توجه مو جلب کرد...صدای جروبحث میومد...صدای عصبی اذر و علی...
اذر:خواهرمه علی...میفهمی؟خواهرمه...بندازمش بیرون؟
علی:من گفتم بندازش بیرون؟میگم اون الان هفده سالشه...یه دختر جوونه تو این خونه...خوبیت نداره که داره با ما زندگی میکنه.
اذر:چرا همون موقع ها چیزی نگفتی؟تو این هفت سال لال که نبودی...همون موقع که ازت پرسیدم قبول میکنی ارزو با ما زندگی کنه و تو گفتی اره...یادته علی؟یادت رفته که یادت بیارم...
علی:من یادمه،خوبم یادمه...ولی دیگه قرار نیست تا اخر عمرش پیش ما باشه که...اون موقع اول زندگیمون بود،منم داغ بودم به این روزاش فکر نکردم...به اینکه ارزو وقتی بزرگ شد باید چیکار کنیم.
اذر:تو که نقشتو عملی کردی دیگه حرفت چیه؟
نقشه؟نقشه چیه؟
علی:کودوم نقشه اذر؟اون که هنوز...صدای چی بود؟
-خب حالا کجا بریم؟
به ساعتم نگاه کردم.وای...اصلا حواسم به زمان نبود.خیلی دیر کرده بودم...
--باید برم خونه.
-بیرون نمیای با من؟
نگاش کردم.با همون چشمای سیاه پر از مهربونی نگام کرد.نگاهم رو اجزای صورتش چرخید...خدایا یعنی واقعا این پسر از من خوشش اومده بود؟حتما اومده بود دیگه...
-چی شد؟مورد پسند واقع شدم؟
به خودم اومدم و نگامو دزدیدم.
خندید:میگم به دل میشینی که.
ماشینو روشن کرد.سرمو بالا اوردم:برو خونه مون.ممنون.
با لبخند جوابمو داد:وظیفه است.
انگار که چیزی یادم اومده باشه به سمتش چرخیدم:راستی؟
-جان؟
--اون خواهرم بود نه مادرم...من...مادر ندارم...
لحنش ناراحت شد:خدا بیامرزتشون...
@@@@@@
تو اینه به خودم نگاه میکردم.چشمهای درشت مشکی و ابروهای کم پشت مشکی،بینی متوسط استخوانی،لبای معمولی و نسبتا گوشتی و پوست سفید...یه قیافه معمولی داشتم...شایدم نه...بیشتر به خودم دقیق شدم...از خیلیا سرتر بودم...به پوست صورتم متمرکز شدم و سرمو به اینه نزدیک تر کردم...اجزای مختلف صورتمو با دقت نگاه کردم...خوب بودم...خیلی خوشگل نه ولی خوب بودم...از معمولی بالاتر بودم...بقول سهیل قیافم به دل میشینه...البته اون نگفت قیافم گفت کلا به دل میشینم...خب با چی به دلش نشستم؟اونکه شناخت قبلی روی من نداشت...شایدم داشت و به من نمی گفت...پوفی کردم و خواستم از حموم بیام بیرون که سروصداهای بیرون توجه مو جلب کرد...صدای جروبحث میومد...صدای عصبی اذر و علی...
اذر:خواهرمه علی...میفهمی؟خواهرمه...بندازمش بیرون؟
علی:من گفتم بندازش بیرون؟میگم اون الان هفده سالشه...یه دختر جوونه تو این خونه...خوبیت نداره که داره با ما زندگی میکنه.
اذر:چرا همون موقع ها چیزی نگفتی؟تو این هفت سال لال که نبودی...همون موقع که ازت پرسیدم قبول میکنی ارزو با ما زندگی کنه و تو گفتی اره...یادته علی؟یادت رفته که یادت بیارم...
علی:من یادمه،خوبم یادمه...ولی دیگه قرار نیست تا اخر عمرش پیش ما باشه که...اون موقع اول زندگیمون بود،منم داغ بودم به این روزاش فکر نکردم...به اینکه ارزو وقتی بزرگ شد باید چیکار کنیم.
اذر:تو که نقشتو عملی کردی دیگه حرفت چیه؟
نقشه؟نقشه چیه؟
علی:کودوم نقشه اذر؟اون که هنوز...صدای چی بود؟