بودم.چشمم به درسا خورد که خیلی زودتر از همه از سر سفره بلند شده بود و اصلا فارغ از جریان بحث یه گوشه نشسته بود و کارتون نگاه میکرد.پورخندی زدم که از چشم دیگران دور نموند.این بچه میخواد باعث تقویت ریاضی من بشه؟
-باشه؛بزارین راجبش فکر کنم خاله.منم درسام سنگینه،باید ببینم با برنامم جور در میاد یا نه.
خاله لبخندی زد و سری تکون داد.امشب چه شب عجیبی بود...
@@@@
برخلاف تصورم اذر راحت قبول کرده بود که امروز پیاده برم خونه.بدون هیچ غر و حرفی.عجیب بود برام.نمیدونستم داره تو فکرش چی میگذره.دیشب کلی با شوهرش اصرار کرده بودن که پیشنهاد خاله رو قبول کنم.منم کلی دلیل اوردم که نمیشه و دیشب از سر ناچاری گفتم فکر میکنم وگرنه جوابم منفی بود.حسابی اعصابمو بهم ریخته بودن.هم اونا،هم سعیو و خاله،هم این پسره که امروز نیومده بود.بخاطر اون خواستم پیاده برم که یکم بیشتر ببینمش.ازش بپرسم منطور حرفاش چی بوده.بعدش تا خونه یه تفس میدوییدم تا شکنکنن که معطل کردم.گرچه فکر نکنم هیشکی حواشش به بیس سی دقیقه دیر رسیدن من باشه.با دیدن النود سفید رنگ قلبم تو سینم محکم تپید.شدت ضربان قلبمو از زیر فرمم هم حس میکردم.اومد...بالاخره اومد.
با لبخند به منی نگاه کرد که هنوز منتطر بودم.ماشینو یه گوشه پارک کرد و به سمتم اومد.
-سلام.خوبی؟بازم نیومدن دنبالت.
--سلام.ممنون.امروزقراره پیاده برم.
ابروهاشو بالا فرستاد.حواسم رفت به چشمای خوشحال و مشکی رنگش.بنظرم جداب تر از همیشه بودن.
-چرا نرفتی پس؟
--منتظر کسی بودم.
-کی؟
همه توانمو جمع کردم تا بگم تو و وقتی گفتم سرمو انداختم پایین:تو.
نمیدونم تعجب کرد یا نه.ولی لحنش تعجبی رو نشون نمی داد:چرا منتظر من؟
یه لحظه از حرفم پشیمون شدم.چرا گفتم منتظر تو بودم؟حالا چی جواب بدم.راستشو میگم دیگه.میگم که میخواستم معنی حرفاشو بفهمم.همین دلیل کافی بود؟حتما بود.
--میخواستم معنی حرفاتو بدونم.
-چه حرفی؟
--همینکه گفتی از بین بچه ها فقط منو میشناسی...ینی چی این حرف؟اینکه هر روز میای اینجا ولی با هیچکودوم از بچه ها نسبتی نداری...اینکه همیشه وقتی میای که من تنهام...ینی چی اینا؟
-فکر میکردم واضحه.
قلبم محکمتر کوبید به درو دیوار سینم.چی واضحه؟خدایا چی واضحه.فکرمو به زبون اوردم:چی واضحه؟
_دلیل اومدنم.
--خب چیه؟
-تویی.
______________________________
اگر دوست داشتین تا اینجا سپاس بدین و نظراتتونم بگین
ممنون
-باشه؛بزارین راجبش فکر کنم خاله.منم درسام سنگینه،باید ببینم با برنامم جور در میاد یا نه.
خاله لبخندی زد و سری تکون داد.امشب چه شب عجیبی بود...
@@@@
برخلاف تصورم اذر راحت قبول کرده بود که امروز پیاده برم خونه.بدون هیچ غر و حرفی.عجیب بود برام.نمیدونستم داره تو فکرش چی میگذره.دیشب کلی با شوهرش اصرار کرده بودن که پیشنهاد خاله رو قبول کنم.منم کلی دلیل اوردم که نمیشه و دیشب از سر ناچاری گفتم فکر میکنم وگرنه جوابم منفی بود.حسابی اعصابمو بهم ریخته بودن.هم اونا،هم سعیو و خاله،هم این پسره که امروز نیومده بود.بخاطر اون خواستم پیاده برم که یکم بیشتر ببینمش.ازش بپرسم منطور حرفاش چی بوده.بعدش تا خونه یه تفس میدوییدم تا شکنکنن که معطل کردم.گرچه فکر نکنم هیشکی حواشش به بیس سی دقیقه دیر رسیدن من باشه.با دیدن النود سفید رنگ قلبم تو سینم محکم تپید.شدت ضربان قلبمو از زیر فرمم هم حس میکردم.اومد...بالاخره اومد.
با لبخند به منی نگاه کرد که هنوز منتطر بودم.ماشینو یه گوشه پارک کرد و به سمتم اومد.
-سلام.خوبی؟بازم نیومدن دنبالت.
--سلام.ممنون.امروزقراره پیاده برم.
ابروهاشو بالا فرستاد.حواسم رفت به چشمای خوشحال و مشکی رنگش.بنظرم جداب تر از همیشه بودن.
-چرا نرفتی پس؟
--منتظر کسی بودم.
-کی؟
همه توانمو جمع کردم تا بگم تو و وقتی گفتم سرمو انداختم پایین:تو.
نمیدونم تعجب کرد یا نه.ولی لحنش تعجبی رو نشون نمی داد:چرا منتظر من؟
یه لحظه از حرفم پشیمون شدم.چرا گفتم منتظر تو بودم؟حالا چی جواب بدم.راستشو میگم دیگه.میگم که میخواستم معنی حرفاشو بفهمم.همین دلیل کافی بود؟حتما بود.
--میخواستم معنی حرفاتو بدونم.
-چه حرفی؟
--همینکه گفتی از بین بچه ها فقط منو میشناسی...ینی چی این حرف؟اینکه هر روز میای اینجا ولی با هیچکودوم از بچه ها نسبتی نداری...اینکه همیشه وقتی میای که من تنهام...ینی چی اینا؟
-فکر میکردم واضحه.
قلبم محکمتر کوبید به درو دیوار سینم.چی واضحه؟خدایا چی واضحه.فکرمو به زبون اوردم:چی واضحه؟
_دلیل اومدنم.
--خب چیه؟
-تویی.
______________________________
اگر دوست داشتین تا اینجا سپاس بدین و نظراتتونم بگین
