30-03-2020، 19:26
-من دایی مهشید نادری ام.میشناسیش؟
نفسمو اروم دادم بیرون.دایی کی؟مهشید نادری دیگه کی بود؟از بچه های هم پایه ام که نبود.شاید سال بالاییه یا سال پایینی.اصلا مگه مهشید خودش پدرو مادر نداره که داییش میاد مدرسه؟داره دروغ میگه حتما...
-شوخی کردم...من هیچکودوم از بچه هاتونو نمیشناسم...
درست حدس زدم پس.دروغ میگفت.حواسم رو این جمله اش بود که منو با فعل شخص مفرد خطاب کرده بود...دیگه شما نبودم...تو بودم...نگفته بود میشناسینش....گفت میشناسیش...
بعد نگاه معناداری به من انداخت:بجز شما البته...
نگاهش کردم.منو میشناخت؟از کجا میشناخت؟صدای کشیده شدن لاستیکای ماشین توجه منو به ماشین اذر جلب کرد..همینو کم داشتم.حتما دیده بود دارم با این پسره حرف میزنم.با قدمای بلند و بی خداحافظی از کنار اون پسر که اسمشم نمیدونستم رد شدم.چشمای آذر تا رسیدن من به ماشین خیره به پسره بود.آذر عصبی بود...ولی نه...کلا یجوری بود...نه عصبی نه اروم...بی حس...خنثی و خیره به پسر قد بلند و چارشونه روبه روش که اونم داشت نگاش میکرد.نکنه همدیگرو میشناختن؟نکنه خواهرمو میشناسه که میگه فقط منو بین بچا ها میشناسه.سوار ماشین شدم:سلام
-سلام
و بدون هیچ حرف اضافه ای از مدرسه دور شدیم...
@@@@
حوصله مهمونی رفتن نداشتم.وسط اردیبهشت ماه چه وقت مهمونی گرفتن بود؟اصلا مناسبت این مهمونی های بی حساب کتاب خاله ی من چیه؟
کلافخ به صورتم دست کشیدم.عصبی بودم.دوست داشتم زودتر برگردیم خونه.نمیدونم چرا ولی از ظهر تو دلم اشوب بود.همش داشتم به اذر و اون پسره فکر میکردم.وقتی رسیدیم خونه اذر از پسره چیزی نپرسید.اصلا حرفی ازش نزد.فقط گفت شب قراره بیایم اینجا...برای اولین بار امزور دلم میخواست اذر دیر برسه،یا اصلا نرسه...دلم میخواست بیشتر باهاش حرف میزدم...فکری به ذهنم رسید...فردا به اذر میگفتم که خودم میخوام بیام خونه.راه خیلی دور نبود ولی خب یه چهل دقیقه ای تو راه میموندم.عیب نداشت.عوضش این پسره رو میدیدم.خدا کنه فردا زودتر بیاد مدرسه.اگرم دیر اومد تا خونه یک نفس می دوئم...اره...همینکارو میکنم...باید بشناسمش...
-سلام
سرمو چرخوندم.سعید بود.پسر خالم.
--سلام.
-خوبی؟
--ممنون.تو خوبی؟
-بد نیستم.
حوصله حرف زدن نداشتم:با اجازه...
خواستم برم حیاط که صداشو شنیدم:ارزو.
برگشتم:بله؟
یکممن و من کرد.انگار تو گفتن حرفی که میخواد بزنه شک داشت.اخرشم چیزی نگفت:هیچی...
--کاری داشتی؟
-نه ولش کن.مهم نیست.
--مطمئنی؟
نفسشو بیرون فرستاد.نه...مطمئن نبود:اره...بیخیال...
بی تفاوت شونه بالا انداختم:هر جور راحتی.
رفتم تو حیاط و گوشیمو بیرون اوردم و مشغول چرت گردی تو نت شدم.عصبی بودم...نگران بودم...اشوب بودم...ای کاش فردا بیاد...
نفسمو اروم دادم بیرون.دایی کی؟مهشید نادری دیگه کی بود؟از بچه های هم پایه ام که نبود.شاید سال بالاییه یا سال پایینی.اصلا مگه مهشید خودش پدرو مادر نداره که داییش میاد مدرسه؟داره دروغ میگه حتما...
-شوخی کردم...من هیچکودوم از بچه هاتونو نمیشناسم...
درست حدس زدم پس.دروغ میگفت.حواسم رو این جمله اش بود که منو با فعل شخص مفرد خطاب کرده بود...دیگه شما نبودم...تو بودم...نگفته بود میشناسینش....گفت میشناسیش...
بعد نگاه معناداری به من انداخت:بجز شما البته...
نگاهش کردم.منو میشناخت؟از کجا میشناخت؟صدای کشیده شدن لاستیکای ماشین توجه منو به ماشین اذر جلب کرد..همینو کم داشتم.حتما دیده بود دارم با این پسره حرف میزنم.با قدمای بلند و بی خداحافظی از کنار اون پسر که اسمشم نمیدونستم رد شدم.چشمای آذر تا رسیدن من به ماشین خیره به پسره بود.آذر عصبی بود...ولی نه...کلا یجوری بود...نه عصبی نه اروم...بی حس...خنثی و خیره به پسر قد بلند و چارشونه روبه روش که اونم داشت نگاش میکرد.نکنه همدیگرو میشناختن؟نکنه خواهرمو میشناسه که میگه فقط منو بین بچا ها میشناسه.سوار ماشین شدم:سلام
-سلام
و بدون هیچ حرف اضافه ای از مدرسه دور شدیم...
@@@@
حوصله مهمونی رفتن نداشتم.وسط اردیبهشت ماه چه وقت مهمونی گرفتن بود؟اصلا مناسبت این مهمونی های بی حساب کتاب خاله ی من چیه؟
کلافخ به صورتم دست کشیدم.عصبی بودم.دوست داشتم زودتر برگردیم خونه.نمیدونم چرا ولی از ظهر تو دلم اشوب بود.همش داشتم به اذر و اون پسره فکر میکردم.وقتی رسیدیم خونه اذر از پسره چیزی نپرسید.اصلا حرفی ازش نزد.فقط گفت شب قراره بیایم اینجا...برای اولین بار امزور دلم میخواست اذر دیر برسه،یا اصلا نرسه...دلم میخواست بیشتر باهاش حرف میزدم...فکری به ذهنم رسید...فردا به اذر میگفتم که خودم میخوام بیام خونه.راه خیلی دور نبود ولی خب یه چهل دقیقه ای تو راه میموندم.عیب نداشت.عوضش این پسره رو میدیدم.خدا کنه فردا زودتر بیاد مدرسه.اگرم دیر اومد تا خونه یک نفس می دوئم...اره...همینکارو میکنم...باید بشناسمش...
-سلام
سرمو چرخوندم.سعید بود.پسر خالم.
--سلام.
-خوبی؟
--ممنون.تو خوبی؟
-بد نیستم.
حوصله حرف زدن نداشتم:با اجازه...
خواستم برم حیاط که صداشو شنیدم:ارزو.
برگشتم:بله؟
یکممن و من کرد.انگار تو گفتن حرفی که میخواد بزنه شک داشت.اخرشم چیزی نگفت:هیچی...
--کاری داشتی؟
-نه ولش کن.مهم نیست.
--مطمئنی؟
نفسشو بیرون فرستاد.نه...مطمئن نبود:اره...بیخیال...
بی تفاوت شونه بالا انداختم:هر جور راحتی.
رفتم تو حیاط و گوشیمو بیرون اوردم و مشغول چرت گردی تو نت شدم.عصبی بودم...نگران بودم...اشوب بودم...ای کاش فردا بیاد...