28-03-2020، 19:46
دوست داشتم برم پی سرنوشت خودم.بعد از تموم شدن مدرسه...مدرسه...ذهنم رفت روی اون پسره...سعی کردم قیافشو به یاد بیارم.چشمای درشت مشکی با یه بینی گرد که به صورتش میومد.یه ذره ریش داشت و موهای پرپشت مشکی...لباشم خیلی دقت نکردم...یه هیکل نیمه ورزشکاری هم داشت.قد بلند و چهارشونه.
در کل هیکلش به قیافش میچربید گرچه قیافتا هم بد نبود.واسه هر روز میاد جلو در مدرسه؟واقعا هر روز دیر می رسه؟نکنه داره دروغ میگه...لبامو روح فشار دادم...نه فکر نکنم دروغ بگه...اون سری با مستخدممون حرف زد...اگه دروغ میگفت لزومی نداشت این کارو کنه... سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم...چرا میخواست اون روز منو برسونه؟تعارف بود یا طعنه؟شایدم میخواست...نه بابا خجالت بکش ...این عکرا چیه میکنی.لب گزیدم...نکنه واقعا قصدش این بوده؟...هووف...چشامو بستم...خدایا،یعنی این پسره کیه؟
@@@@
روال هر روز روی تکرار بود.دیر اومدن اذر،غرغرای مدیر و تنها موندن من...نفس عمیقی کشیدم...دلم اشوب بود...تنم سرد شده بود.دستام می لرزید.نفس هام نامنظم شده بودن.نگران بودم...دلشوره داشتم...نمیدونستم اگه بازم اون پسره بیاد چه رفتاری باید نشون بدم.از یه طرف دوست داشتم بیاد.دوست داشتم بیاد و باز بپرسه"بازم دیر اومدم؟"دوست داشتم بیاد و بازم بخنده.دوست داشتم لبخند بزنه و اون ردیف دندونای سفیدشو ببینم و سرمو باز بندازم پایین.بازم بهم بگه برسونمتون؟منم بگم نه ممنون.با صدایی از افکارم بیرون کشیده شدم:سلام...
سرمو بالا اوردم.خودش بود.ضربان قلبم رفت بالا.لب زدم:دیر رسیدین بازم.
لبخند زد:میدونم.
سرمو پایین انداختم.سعی کردم بهترین سوال رو بپرسم:شما برادر کودوم یکی از بچه هایین؟بگین من بهش بگم باهاتون حرف بزنه مجبور نباشین هر روز بیاین مدرسه.
لبخند زد:برادر هیچکودوم.
تند سرمو اوردم بالا.برادر هیچکودوم؟نکنه فکرم درست بوده و این اصلا از اول داشته دروغ میگفته.
در کل هیکلش به قیافش میچربید گرچه قیافتا هم بد نبود.واسه هر روز میاد جلو در مدرسه؟واقعا هر روز دیر می رسه؟نکنه داره دروغ میگه...لبامو روح فشار دادم...نه فکر نکنم دروغ بگه...اون سری با مستخدممون حرف زد...اگه دروغ میگفت لزومی نداشت این کارو کنه... سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم...چرا میخواست اون روز منو برسونه؟تعارف بود یا طعنه؟شایدم میخواست...نه بابا خجالت بکش ...این عکرا چیه میکنی.لب گزیدم...نکنه واقعا قصدش این بوده؟...هووف...چشامو بستم...خدایا،یعنی این پسره کیه؟
@@@@
روال هر روز روی تکرار بود.دیر اومدن اذر،غرغرای مدیر و تنها موندن من...نفس عمیقی کشیدم...دلم اشوب بود...تنم سرد شده بود.دستام می لرزید.نفس هام نامنظم شده بودن.نگران بودم...دلشوره داشتم...نمیدونستم اگه بازم اون پسره بیاد چه رفتاری باید نشون بدم.از یه طرف دوست داشتم بیاد.دوست داشتم بیاد و باز بپرسه"بازم دیر اومدم؟"دوست داشتم بیاد و بازم بخنده.دوست داشتم لبخند بزنه و اون ردیف دندونای سفیدشو ببینم و سرمو باز بندازم پایین.بازم بهم بگه برسونمتون؟منم بگم نه ممنون.با صدایی از افکارم بیرون کشیده شدم:سلام...
سرمو بالا اوردم.خودش بود.ضربان قلبم رفت بالا.لب زدم:دیر رسیدین بازم.
لبخند زد:میدونم.
سرمو پایین انداختم.سعی کردم بهترین سوال رو بپرسم:شما برادر کودوم یکی از بچه هایین؟بگین من بهش بگم باهاتون حرف بزنه مجبور نباشین هر روز بیاین مدرسه.
لبخند زد:برادر هیچکودوم.
تند سرمو اوردم بالا.برادر هیچکودوم؟نکنه فکرم درست بوده و این اصلا از اول داشته دروغ میگفته.