نظرسنجی: ادامه بدم؟
اره
نه
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یه رمان فوق العاده عاشقانه و گریه دار به قلم خودم.(غبار کور)

#3
سلام عزیزم.
مرسی ک می خونی. چشم حتما. همین الان پارت می ذارم Smile))
خوشحال می شم همراهیم کنی


هر قدم که بر می دارم، ضربان قلبم بالاتر می ره. دختر ها و پسر های زیادی من رو از نظر می گذرونن. از این نگاه ها خوشم نمیاد چون نمی دونم چه معنایی دارن. تنفر؟ هوس؟ محبت؟ دلسوزی؟ ترحم؟ یا نگاه عادی؟ نه این آخری رو فاکتور می گیرم چون اصلا امکان نداره! بالاخره می رسم به خاله های شیدا. روی زیلی قهوه ای رنگی نشسته ان و عمیق، دود های ناشی از قلیون رو بیرون می دن. نفسم رو می دم بیرون و آهی می کشم. هیچوقت تا حالا ل**ب به این چیزا نزدم. مامان و بابام هیچوقت اجازه ی همچین کاری رو بهم ندادن. خودم هم زیاد خوشم نمیاد. یعنی چی این کار ها؟ دود رو بفرستی تو حلقت بعد هم بدیش بیرون؟ چه سودی داره؟!
شیدا می ره سمت خاله فاطمه اش و کنارش جایی باز می کنه. بعد هم قلیون رو از دهنش می کشه بیرون و با شیطنت پکی می زنه. دود رو پخش می کنه تو صورتم که جلوش ایستادم. اخمی می کنم و دستم رو جلوی صورتم تکون می دم.
ـ این مزخرف بازی ها چیه انجام می دی؟ صد دفعه گفتم خوشم نمیاد!
یه "ایش" می گه و سرش رو بر می گردونه.
شیدا: انگار من واسه دلبخواهی تو کار انجام می دم.
اخمم غلیظ تر می شه ولی چیزی نمی گم. خاله فاطمه اش به سمتش می ره و قلیون و لوله ی قلیون رو از دستش می کشه.
خاله فاطمه: نوچ، نوچ! قلیون واسه بچه که نیست.
شیدا: عه خاله! بی انصافی نکن دیگه! کجای من بچه هست؟ قد درازم یا هیکل تو پرم؟
خاله اش می خنده و چیزی زیر ل**ب می گه که نمی فهمم. کنار اون یکی خاله اش، خاله مرضیه، جایی واسه خودم باز می کنم و می شینم. از وقتی اومدیم پارک، تا الان داره با گوشی اش ور می ره. زیر چشمی نگاهش می کنم. داره با یکی چت می کنه. برام مهم نیست پس سرم رو بر می گردونم و به رو به رو خیره می شم.
زانو هام رو تو بغلم جمع می کنم و سرم رو می ذارم روشون. دلم یه آهنگ می خواد. یه آهنگ غمگین و ملایم که وصف حالم باشه. حال خرابم که این روزا شده محرم هر روزم. لبخند تلخی می زنم. از وقتی اون راز لعنتی برام فاش شد و سرنوشتم معلوم شد، روز و شبم یکی شدن. هر دوشون مشکی رنگ! انگار سرنوشتم از اون اول اول، مشکی، رنگ شده بود!
با یاد یک ماه پیش و خبردار شدنم، حالم خراب می شه و پر می کشم سمت اون روز لعنتی. اون روزی که همه چیز و همه کس، دست به دست هم داده بودن تا نابودم کنن و زانوم رو خم کنن.
" ـ چی می گی مامان؟! این یعنی چی؟ مگه ممکنه؟
مامان: دنیا آروم باش! بخدا هنوز هیچی معلوم نشده.
با حالی زار خودم رو روی صندلی پشت میز ناهار خوری پرت می کنم و دستم رو می کشم رو پیشونی عرق کرده ام. ضبان قلبم شدت می گیره و قلبم هر لحظه دیوونه وار خودش رو به دیواره اش می کوبه. با صدایی که سعی می کنم نلرزه ولی انگار که موفق نمی شم، می گم:
ـ آخ مامان! دیگه می خوای چی معلوم بشه؟ تو که خودت حالم رو می فهمی. تو بهتر از هر کسی درک می کنی. وای... آخه دیگه چی معلوم بشه؟!
مامان سمتم میاد و رو به روم می شینه. سرم رو بر می گردونم و به تابلوی لبخند ژکوند داوینچی که روی دیوار شیری رنگ جلوه ی قشنگی به طرح خونه داده، خیره می شم. نمی خوام مامانم اشک های چشمام رو ببینه. شاید از نظر اون این مشکل زیاد هم بزرگ نباشه اما واسه ی من بزرگترین مشکل دنیاست و نمی خوام مامانم این رو بفهمه. زیر ل**ب زمزمه می کنم:
ـ بابا هم می دونه؟
سمتم میاد و دستام رو تو دستای سردش می گیره. با ناراحتی بهم خیره می شه و می گه:
ـ نه عزیزم. این راز پیش خودم و خودت می مونه.
با بغضی که داره خفه ام می کنه به چشم های قهوه ای رنگش که ازش به ارث بردم، می دوزم و می گم:
ـ مامان، می شه دعا کنی اشتباه باشه؟ یعنی می شه اشتباه باشه؟! یعنی...
می پره تو حرفم و با حرص می گه:
ـ دنیا اینقدر خودت رو عذاب نده! بخدا اگه می دونستم همچین شلم شوربایی به پا می کنی، هیچوقت بهت نمی گفتم!
با عصبانیت از سر جام بلند می شم و دستش رو پس می زنم. تمام خشمم رو می اندازم تو لحن گفتارم و با صدایی که سعی می کنم بلند شدنش رو کنترل کنم، خطاب بهش می گم:
ـ آره, همین هم ازم پنهان کنین! که فردا روز که دختر یکی یدونتون رفت خونه ی شوهر، صد تا حرف پشتش در آرن و قاضی بشن. قوز بالا قوز! که زندگیم رو جهنم کنین. همین رو می خواین؟
دیگه منتظر حرف زدنش نمی مونم. سریع پشتم رو بهش می کنم و به سمت اتاقم می رم. مثل همیشه تسلیم اشک هام می شم و اجازه ی ریزش رو بهشون می دم و اون ها هم چه زیبا رو صورتم جا خوش می کنن. "

دستی به شونه ام می خوره. سرم رو بالا میارم که با مرضیه روبرو می شم. با صدای آرومش می گه:
ـ یه پوک بزن. از فکر نجاتت می ده.
لبخند تلخی رو لبم میاد. دیگه کارم از قلیون و این حرف ها گذشته! اینقدر تو افکارم غرقم که غریق نجات بپره تو آب، زود تر از حال فعلی من غرق می شه.
ـ مرسی. اهلش نیستم.
ـ منم اهلش نبودم. زندگی من رو به اینجا کشوند.
با تعجب سرم رو میارم بالا. به روبروش خیره شده و لبخند کمرنگی روی لبش خودنمایی می کنه. چشم های مشکی کشیده و خمارش توی این نیمرخ، بیشتر از پیش جذابش می کنه. همینطور بینی قلمی عمل شده اش که فوق العاده خاصش کرده. شاید این اولین بینی عمل شده ای هست که با دیدنش اخمی مهمون صورتم نمی شه. با حرفش به خودم میام:
ـ این زندگی اول و آخرش یکیه. مثل اول داستان ها که می گه: "یکی بود، یکی نبود!"
پس شکست عشقی خورده. صورتش رو بر می گردونه سمتم. دوست دارم بقیه ی حرف هاش رو بشنوم. چشم می دوزم به ل**ب های کشیده اش و منتظر می مونم. زهر خندی می زنه و ابرو های هشتی اش رو بالا می اندازه. با حرفش لبخند تلخ تری مهمون ل**ب هام می شه.
مرضیه: منم همون کلاغ آخر داستانام که به خونه اش نمی رسه!
سرم رو می اندازم پایین و با انگشت هام بازی می کنم. عادت خوردن ناخونام، افتاده به جون انگشتام و ازشون نیمچه ناخونی باقی گذاشته. همینش هم خوبه که به جون گوشت و پوستش نیفتادم! مرضیه دیگه چیزی نمی گه و صدای قل، قل قلیون بلند می شه. بعد هم دود هایی که رقصان توی هوا خودنمایی می کنن. بعد از چد ثانیه هم محو می شن و جاشون رو دود های بعدی و بعدی می گیرن.
سرم رو میارم بالا و یکم اونور تر، با یه پسر چشم، تو چشم می شم. به تیرک چراغ برق تکیه کرده و مدام سیگار توی دستش رو دود می کنه. بعد هم پخشش می کنه توی هوا. از طرز ایستادنش، معلومه که اصلا احساس سرما نمی کنه چون پالتوی چرمی بلند مشکی رنگی که مردونه هست، تو تنش چسبیده و گرمش می کنه. عینک آفتابی دودی اش حالت جذابی بهش داده و انگار با مو های قهوه ای رنگی که معلومه با صد تا زحمت ژل و چسب مو چسبوندتش به عقب موهاش، ست کرده.
چشم ازش می گیرم. و به اطراف خیره می شم. یه آدم برفی جذاب، روی چمن های پوشیده شده از برف که حالا تپه ای بزگ شده و سینه ستبر کرده، خودنمایی می کنه. مردم تک تک و به نوبت، با آدم برفی بامزه و جذاب، عکس می گیرن. هر کودوم که میان و می رن، یه وسیله به اون طفلک آویزو می کنن و بیش از پیش، به یه آدم بیشتر شباهتش می دن. عینک آفتابی|، شالگردن و کلاه و... لبخندی روی ل**ب هام خودنمایی می کنه.
ـ فکر می کنم این مال شما باشه.
با صدای مردونه ای سرم رو میارم بالا و با تعجب، به پسر سیگاری دو دقیقه پیش، خیره می شم. ابرویی بالا می اندازه و به وسیله ی توی دستش اشاره می کنه. به خودم میام و با خجالت چشم ازش می گیرم. به دستش خیره می شم و کیف پولی چرمی رو می بینم. عه! اینکه کیف پولی منه! کم، کم اخم هام تو هم می ره و با خشم کیف پولی رو از دستش می گیرم و می گم:
ـ این دست شما چی کار می کنه؟
ابرو هاش بیشتر بالا می رن. اه! اینم مرض و تیک عصبی ابرو داره! عینک آفتابی اش رو از روی چشم هاش بر می داره و من رو محو چشم هاش می کنه. کم، کم اخم هام از روی صورتم پاک می شن و غرق می شم توی چشم هاش. چشم های قهوه ای رنگ جذاب و گیراش هر دختری رو مسخ خودش می کنه. قهوه ای عادی نیست، جوری هست که وادارت می کنه ساعت ها بشینی و تماشاش کنی.
ـ فکر می کنم به جای این حرف، باید ممنونم باشین!
چشم غره ای بهش می رم و سر تا پاش رو سریع از نظر می گذرونم.
ـ می تونم بپرسم برای چی؟
دستش رو میاره بالا و با لبخند بهم اشاره می کنه.
ـ قبل از اینکه جواب این سوالتون رو بدم، می شه ازتون بپرسم این کیف پول رو می خواین یا نه؟!
اخمم غلیظ تر می شه.
ـ این بچه بازی ها چیه آقا؟ این کیف پول خودمه!
لبخند کجی می زنه و می گه:
ـ بله، این رو می دونم اما این کیف پول تا دقایقی پیش زیر برف ها سیر می کرد، گفتم اگه نمی خواینش برش گردونم سر جاش.
اخام هام از هم باز می شن. طولی نمی کشه که با حرف بعدیش باز هم حرص می خورم. لبخندی شیطانی می زنهو با غرور می گه:
ـ البته باید بگم که اگه نمی خواستینش باید توی سطل آشغال می انداختینش نه توی برف ها خانوم. این فرهنگ یه انسان رو نشون می ده!
دست هام رو از عصبانیت مشت می کنم. پسره ی ابله!
ـ و باید به تجوهتون برسونم که اگه نمی دونید سطل آشغال چی هست، باید بگم که...
چشم هام از عصبانیت سرخ می شن. سریع کیف پول رو از دستش می کشم و با حرص ل**ب می زنم:
ـ لازم نکرده جنابعالی به من یاد بدین این چیزا رو. یه کیف پولی پیدا کردن این قد منت نمی خواد آقای انسان دوست!
بد هم خیلی آروم ادامه می دم:
ـ معلوم نیست چقدر از پولام رو دزدیدین!
شیدا که کنارم نشسته، آرنجش رو می زنه توی پهلوم و با حرص زیر لبی جوری که فقط خودم بشنوم می گه:
ـ درد بگیری! زشته! تشکر کن دختره ی خاکبرسر!
با حرص نگاهش می کنم.
مرد: اگه شک دارین می تونین نگاه کنین. خوشحال می شم اگه چیزی دزدیده باشم بهتون تقدیم کنم. راستی اگه دزد بودم می تونین به پلیس تماس بگیرین و اگه شماه ش رو هم...
با عصبانیت بهش نگاه می کنم. دیگه شورش رو در آورده! نمی دونم چی توی صورتم می بینه که بقیه ی حرفش رو می خوره و با لبخند منتظر می مونه. کیف رو جلوی چشماش باز می کنم و تک، تک زیپ ها و جاهاش رو می گردم. کارت بانکی، کارت مترو، کارت ملی و... همه شون سر جاشون هستن. با حرص نگاهم رو از کیف پول می گیرم و می ذارمش داخل کیف کولی اسپورت مشکی رنگم.
لبخند دندون نمایی می زنه. اه! چقدر کنه هست این مردک. کیف پول رو دادی برو دیگه! مثل برج زهرمار بالای سرم ایستاده. دوباره عینک آفتابی مسخره اش رو می زنه رو چشم هاش. قصد رفتن می کنه که مرضیه به صدا در میاد و با همون صدای به نسبت کگلفت و زنونه اش می گه:
ـ خیلی ممنون آقا، لطف کردین. اگه رفتار غیر پسندی هم دیدین خیلی معذرت می خوایم.
پشت چشمی نازک می کنم. مرد، نگاهی به من می اندازه و خطاب به مرضیه می گه:
ـ نه خانوم. این حرفا چیه؟ وظیفه بود. بالاخره بنی آدم اعضای یکدیگرند.
نفسم رو با حرص می دم بیرون. وزغ! معلوم نیست کی گورش رو گم می کنه. بعد از چند تا تعارف و این خاله زنک بازی ها، بالاخره می ره.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: یه رمان فوق العاده عاشقانه و گریه دار به قلم خودم.(غبار کور) - ShokiـFati - 29-01-2020، 21:01

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  گریه ی خدا...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان