20-01-2020، 1:14
رمان تنهام نذار پارت نهم
*الا*
داستم از استرس میمیردم..میدونستم که قراره چه جنگی درست بشه ...خیلی نگران خواهرم بودم...خیلـــــــیییییییییی!!!!
داشتم توی اتاق قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد..شماره ناشناس بود جواب دادم:
-بله بفرمایین؟
صدای یه مرد از اونور خط اومد:
-سلام الا خوبی؟
از اینکه منو میشناخت خیلی تعجب کردم گفتم:
-ببخشید شما؟
-الا من ایهانم میشناسی دیگه؟
از ترس و تعجب زبونم بند اومده بود:
-شم...شما آیهانی؟
صدای کلافش به گوشم خورد:
-اره دیگه...الهه خونه اس؟
واییی خدا چی بگم بهش؟؟؟؟؟با صداش به خودم اومدم:
-الو...الا هستی؟؟؟؟میگم الهه خونس؟
-اره اره چطور مگه؟
-چرا گوشیش خاموشه پس؟؟؟گوشیو بده بهش میخوام حرف بزنم باهاش
صداش کاملا عصبی و کلافه بود...
-اخه الهه الان اینجا نیست...رفته حموم..حتما شارژ گوشیش تموم شده باز دوباره
-باشه...هر وقت اومد بهش بگو حتما زنگ بزنه بهم...حتما!!! اون گوشیو هم روشن کنه...
روی حتما تاکید زیادی کرد!!!!گفتم:
-اوکی بهش میگم نگران نباش
-باشه مرسی خدافظ
-خدافظ
گوشیو گذاشتم روی میز و نفسی از سر اسودگی کشیدم...اخیش....به خیر گذشت!!!!!
صدای مهمونا میومد...دلم برای الهه میسوخت...واقعا من به عنوان یه خواهر به چه دردش میخورم؟؟؟...چیکار براش تا حالا کردم که اینطوری نشستم و بیخیالم....امشب نمیذارم اسیبی بهش وارد بشه...نمیذارم!!!!!!
*الهه*
بابا درو باز کرد و اول یه خانم مسن اومد داخل...با لبخند بغلم کرد به ناچار لبخندی از روی اجبار زدم و بغلش کردم..بعد اقای نسبتا مسنی که همون اقای صادقی و دوست پدرم بود داخل شد باهاش سلام و احوال پرسی کردم اخر از همه یه پسر که کت و شلوار مشکی خوش دوختی رو پوشیده بود و یه دسته گل نسبتا بزرگ دستش بود وارد شد با همه سلام و احوالپرسی کرد به من که رسید لبخندش عمیق تر شد...دسته گل رو ازش گرفتم و چیزی نگفتم...
حالم بد بود...نمیتونستم اون هوای خفه رو تحمل کنم...نمیتونستم نفس بکشم ولی چاره ای نبود..باید میموندم و اخر سر اب پاکیو میریختم روی دستش...باید از خودم و عشقم دفاع میکردم...همه روی مبلا نشستن و قرار شد من براشون چای ببرم..وارد اشپزخونه که شدم دیگه دووم نیاوردم سریع یه لیوان اب خوردم و پشت میز نشستم...چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم درست بشه...چای رو اروم توی لیوانایی که مامان از قبل به تعداد توی سینی گذاشته بود ریختم...با صدای مامانم که میگفت چای رو ببرم از اشپزخونه بیرون رفتم...اول از همه به اقای صادقی و همسرش تعارف کردم خانم صادقی کلی ازم تعریف کرد که باعث شد برق اشک توی چشای من بشینه و برق خوشحالی تو چشمای مامان و بابام
عذاب وجدان ولم نمیکرد..چای رو به پسرشون سعید هم و مامان و بابامم تعارف کردم و روی مبل کنار مامان نشستم...هیچی نمیشنیدم..اونا حرف میزدن و من توی خیالاتم با خاطرات ایهان سرگرم بودم...حتی مرورشون هم برام لذت بخش بود...یعنی الان چیکار میکنه؟؟؟حتما به گوشیم زنگ زده و دیده که خاموشه...توی همین افکار بودم که دست مامان نشست روی شونم سرمو اوردم بالا چشمای اشکیمو که دید اخم ریزی کرد و اروم گفت که با سعید بریم توی اتاق...از جمع عذر خواهی کردیم و باهم سمت اتاق من حرکت کردیم درو باز کردم روی تخت نشستم و اونم روی صندلی میز کامپیوترم
صداش روی همه ی افکارم خط کشید...لعنت به تو
-خوبین الهه خانوم؟
-ممنون بد نیستم
خواست چیزی بگه که اروم گفتم:اقا سعید من باید یه چیزی رو همین الان بهتون بگم...اقا سعید میدونین که خونوادتون چقدر برای ما محترمه...احترامتونو هم نگه یداریم ولی راستش من نمیخوام با شما ازدواج کنم...اگه نظر منو بخواین من اصلا راضی نیستم...به هیچ وجه!
سعید با بهت بهم خیره شده بود...ناراحت بودم از دیدن حالش چون من به اون روزش انداخته بودم ولی نمیشد...نمیشد که نگم و عشقمو از دست بدم...
بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره به حرف اومد با صدایی پر از غم و ناراحتی و عصبانیت گفت:
پای کسی در میونه درسته؟
چیزی نگفتم...یعنی واقعا نمیدونستم که چی بگم
خودش جواب داد:
حدس میزدم...حدس میزدم اینطور باشه....الان بریم بیرون بهشون چی بگیم هان؟؟؟؟؟؟
تن صداش کم کم داشت بالا تر میرفت
سرمو انداختم پایین و گفتم:لطفا در این رابطه چیزی به خونوادم و خونوادتون نگید...خب الان میریم بیرون و میگیم که به درد هم نمیخوریم
-معلوم هست چی میگی؟؟؟؟؟
عصبانیتش به وضوح دیده میشد...صداش باعث شد سرمو بیارم بالا و بهش نگاه کنم
-الهه..تو میدونی داری چیکار میکنی؟تو داری خوردم میکنی!به خاطر کی؟؟؟؟ کدوم خری ارزش اینو داره که اینطوری داری منو از بین میبری؟
این چیکار کرد؟؟؟؟به عشق من توهین کرد؟؟؟؟؟؟
با عصبانیت گفتم:بهتره احترام خودتونو نگه دارین...بالا برین پایین بیاین من جوابم بهتون منفیه...همین
از اتاق بیرون رفت و محکم درو به هم کوبید...اتفاقایی که داشت میفتاد دونه دونه توی ذهنم مرور میشد
چند لحظه بعد صدای در ورودی خونه هم شنیده شد...پس رفتن...همین الاناس که میان توی اتاقم
یــــــکـــــــــــــ....دوو........ســــــــــــــــهــــــــــ
و در محکم باز شد بابام با چهره ای که از عصبانیت به قرمزی میزد جلو اومد و در کمال ناباوری من سیلی محکمی در گوشم زد...صورتم به طور کامل به سمت راست چرخیده بود تحمل همه جور حرفی رو داشتم ولی سیلی خوردن؟ اون هم از بابام...واقعا غیر قابل تحمل بود...قطره اشکی روی گونم چکید..تمام تلاشم رو کردم تا قطره های بعدی پایین نریزن و تقریبا موفق هم شدم...
بابام داد زد:
دختره ی اشغال چه غلطی کردی؟چی به سعید گفتی اونجوری گذاشت و رفت؟؟؟؟؟؟؟؟
بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم...دوباره خواست سمتم خیز برداره که مامان جلوشو گرفت...توی خودم یه گوشه از تخت جمع شده بودم و زانوهامو بغل گرفته بودم
بابا داشت فریاد میزد و مامان سعی داشت ارومش کنه...:
-الهه برا چی ابرومو بردی هان؟؟؟؟؟؟چی کم گذاشته بودم برات که اینطوری منو سنگ رو یخ کردی؟؟؟؟؟دختره ی بیشعور...
صدای داد الا یه لحظه کل خونه رو ساکت کرد...با بهت به ابجی کوچیکم خیره شده بودم که داشت از من دفاع میکرد....
*الا*
صدای داد و فریاد از بیرون میومد...ترسو گذاشتم کنار و از اتاق رفتم بیرون...الهه یه گوشه از تخت نشسته بود و بابام سرش داد میزد...با دیدن اون وضعیت و حرفایی که بابا داشت به الهه میگفت تحمل نیاوردم و داد زدم...با تمام توانم...به خاطر مهم ترین ادمی که توی زندگیم داشتم...داد زدم:
بس کن بابا
بابا با چشمای به خون نشسته اش نگام کرد و بلند گفت: تو برو توی اتاقت
-نمیرم...بس کن بابا تمومش کن
بابا نعره زد:
گفتم گمشو تو اتاقت
درسته اون لحظه خیلی ترسیده بودم ولی سلامتی الهه مهم تر از همه چیز بود
داد زدم:
تا کی میخوای ادامه بدی؟تاکی میخوای همه ی زندگیمونو کوفتمون کنی؟بس کن بابا تمومش کن..گند ورداشتی به زندگیمون...تمومش...اخ!!!!!
.
.
.
خببببب....دوستای گلم یه چیزی باید بهتون بگم ..این رمان که نویسندش خودم هستم اولین باره داره اینجا گذاشته میشه و فعلا توی هیچ سایت دیگه ای نیستش
نظر و سپاس هم فراموشتون نشه..
خدا وکیلی دستم میشکنه بس که تایپ میکنم....خو حق دارم سپاس بخوام دیگه..
*الا*
داستم از استرس میمیردم..میدونستم که قراره چه جنگی درست بشه ...خیلی نگران خواهرم بودم...خیلـــــــیییییییییی!!!!
داشتم توی اتاق قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد..شماره ناشناس بود جواب دادم:
-بله بفرمایین؟
صدای یه مرد از اونور خط اومد:
-سلام الا خوبی؟
از اینکه منو میشناخت خیلی تعجب کردم گفتم:
-ببخشید شما؟
-الا من ایهانم میشناسی دیگه؟
از ترس و تعجب زبونم بند اومده بود:
-شم...شما آیهانی؟
صدای کلافش به گوشم خورد:
-اره دیگه...الهه خونه اس؟
واییی خدا چی بگم بهش؟؟؟؟؟با صداش به خودم اومدم:
-الو...الا هستی؟؟؟؟میگم الهه خونس؟
-اره اره چطور مگه؟
-چرا گوشیش خاموشه پس؟؟؟گوشیو بده بهش میخوام حرف بزنم باهاش
صداش کاملا عصبی و کلافه بود...
-اخه الهه الان اینجا نیست...رفته حموم..حتما شارژ گوشیش تموم شده باز دوباره
-باشه...هر وقت اومد بهش بگو حتما زنگ بزنه بهم...حتما!!! اون گوشیو هم روشن کنه...
روی حتما تاکید زیادی کرد!!!!گفتم:
-اوکی بهش میگم نگران نباش
-باشه مرسی خدافظ
-خدافظ
گوشیو گذاشتم روی میز و نفسی از سر اسودگی کشیدم...اخیش....به خیر گذشت!!!!!
صدای مهمونا میومد...دلم برای الهه میسوخت...واقعا من به عنوان یه خواهر به چه دردش میخورم؟؟؟...چیکار براش تا حالا کردم که اینطوری نشستم و بیخیالم....امشب نمیذارم اسیبی بهش وارد بشه...نمیذارم!!!!!!
*الهه*
بابا درو باز کرد و اول یه خانم مسن اومد داخل...با لبخند بغلم کرد به ناچار لبخندی از روی اجبار زدم و بغلش کردم..بعد اقای نسبتا مسنی که همون اقای صادقی و دوست پدرم بود داخل شد باهاش سلام و احوال پرسی کردم اخر از همه یه پسر که کت و شلوار مشکی خوش دوختی رو پوشیده بود و یه دسته گل نسبتا بزرگ دستش بود وارد شد با همه سلام و احوالپرسی کرد به من که رسید لبخندش عمیق تر شد...دسته گل رو ازش گرفتم و چیزی نگفتم...
حالم بد بود...نمیتونستم اون هوای خفه رو تحمل کنم...نمیتونستم نفس بکشم ولی چاره ای نبود..باید میموندم و اخر سر اب پاکیو میریختم روی دستش...باید از خودم و عشقم دفاع میکردم...همه روی مبلا نشستن و قرار شد من براشون چای ببرم..وارد اشپزخونه که شدم دیگه دووم نیاوردم سریع یه لیوان اب خوردم و پشت میز نشستم...چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم درست بشه...چای رو اروم توی لیوانایی که مامان از قبل به تعداد توی سینی گذاشته بود ریختم...با صدای مامانم که میگفت چای رو ببرم از اشپزخونه بیرون رفتم...اول از همه به اقای صادقی و همسرش تعارف کردم خانم صادقی کلی ازم تعریف کرد که باعث شد برق اشک توی چشای من بشینه و برق خوشحالی تو چشمای مامان و بابام
عذاب وجدان ولم نمیکرد..چای رو به پسرشون سعید هم و مامان و بابامم تعارف کردم و روی مبل کنار مامان نشستم...هیچی نمیشنیدم..اونا حرف میزدن و من توی خیالاتم با خاطرات ایهان سرگرم بودم...حتی مرورشون هم برام لذت بخش بود...یعنی الان چیکار میکنه؟؟؟حتما به گوشیم زنگ زده و دیده که خاموشه...توی همین افکار بودم که دست مامان نشست روی شونم سرمو اوردم بالا چشمای اشکیمو که دید اخم ریزی کرد و اروم گفت که با سعید بریم توی اتاق...از جمع عذر خواهی کردیم و باهم سمت اتاق من حرکت کردیم درو باز کردم روی تخت نشستم و اونم روی صندلی میز کامپیوترم
صداش روی همه ی افکارم خط کشید...لعنت به تو
-خوبین الهه خانوم؟
-ممنون بد نیستم
خواست چیزی بگه که اروم گفتم:اقا سعید من باید یه چیزی رو همین الان بهتون بگم...اقا سعید میدونین که خونوادتون چقدر برای ما محترمه...احترامتونو هم نگه یداریم ولی راستش من نمیخوام با شما ازدواج کنم...اگه نظر منو بخواین من اصلا راضی نیستم...به هیچ وجه!
سعید با بهت بهم خیره شده بود...ناراحت بودم از دیدن حالش چون من به اون روزش انداخته بودم ولی نمیشد...نمیشد که نگم و عشقمو از دست بدم...
بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره به حرف اومد با صدایی پر از غم و ناراحتی و عصبانیت گفت:
پای کسی در میونه درسته؟
چیزی نگفتم...یعنی واقعا نمیدونستم که چی بگم
خودش جواب داد:
حدس میزدم...حدس میزدم اینطور باشه....الان بریم بیرون بهشون چی بگیم هان؟؟؟؟؟؟
تن صداش کم کم داشت بالا تر میرفت
سرمو انداختم پایین و گفتم:لطفا در این رابطه چیزی به خونوادم و خونوادتون نگید...خب الان میریم بیرون و میگیم که به درد هم نمیخوریم
-معلوم هست چی میگی؟؟؟؟؟
عصبانیتش به وضوح دیده میشد...صداش باعث شد سرمو بیارم بالا و بهش نگاه کنم
-الهه..تو میدونی داری چیکار میکنی؟تو داری خوردم میکنی!به خاطر کی؟؟؟؟ کدوم خری ارزش اینو داره که اینطوری داری منو از بین میبری؟
این چیکار کرد؟؟؟؟به عشق من توهین کرد؟؟؟؟؟؟
با عصبانیت گفتم:بهتره احترام خودتونو نگه دارین...بالا برین پایین بیاین من جوابم بهتون منفیه...همین
از اتاق بیرون رفت و محکم درو به هم کوبید...اتفاقایی که داشت میفتاد دونه دونه توی ذهنم مرور میشد
چند لحظه بعد صدای در ورودی خونه هم شنیده شد...پس رفتن...همین الاناس که میان توی اتاقم
یــــــکـــــــــــــ....دوو........ســــــــــــــــهــــــــــ
و در محکم باز شد بابام با چهره ای که از عصبانیت به قرمزی میزد جلو اومد و در کمال ناباوری من سیلی محکمی در گوشم زد...صورتم به طور کامل به سمت راست چرخیده بود تحمل همه جور حرفی رو داشتم ولی سیلی خوردن؟ اون هم از بابام...واقعا غیر قابل تحمل بود...قطره اشکی روی گونم چکید..تمام تلاشم رو کردم تا قطره های بعدی پایین نریزن و تقریبا موفق هم شدم...
بابام داد زد:
دختره ی اشغال چه غلطی کردی؟چی به سعید گفتی اونجوری گذاشت و رفت؟؟؟؟؟؟؟؟
بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم...دوباره خواست سمتم خیز برداره که مامان جلوشو گرفت...توی خودم یه گوشه از تخت جمع شده بودم و زانوهامو بغل گرفته بودم
بابا داشت فریاد میزد و مامان سعی داشت ارومش کنه...:
-الهه برا چی ابرومو بردی هان؟؟؟؟؟؟چی کم گذاشته بودم برات که اینطوری منو سنگ رو یخ کردی؟؟؟؟؟دختره ی بیشعور...
صدای داد الا یه لحظه کل خونه رو ساکت کرد...با بهت به ابجی کوچیکم خیره شده بودم که داشت از من دفاع میکرد....
*الا*
صدای داد و فریاد از بیرون میومد...ترسو گذاشتم کنار و از اتاق رفتم بیرون...الهه یه گوشه از تخت نشسته بود و بابام سرش داد میزد...با دیدن اون وضعیت و حرفایی که بابا داشت به الهه میگفت تحمل نیاوردم و داد زدم...با تمام توانم...به خاطر مهم ترین ادمی که توی زندگیم داشتم...داد زدم:
بس کن بابا
بابا با چشمای به خون نشسته اش نگام کرد و بلند گفت: تو برو توی اتاقت
-نمیرم...بس کن بابا تمومش کن
بابا نعره زد:
گفتم گمشو تو اتاقت
درسته اون لحظه خیلی ترسیده بودم ولی سلامتی الهه مهم تر از همه چیز بود
داد زدم:
تا کی میخوای ادامه بدی؟تاکی میخوای همه ی زندگیمونو کوفتمون کنی؟بس کن بابا تمومش کن..گند ورداشتی به زندگیمون...تمومش...اخ!!!!!
.
.
.
خببببب....دوستای گلم یه چیزی باید بهتون بگم ..این رمان که نویسندش خودم هستم اولین باره داره اینجا گذاشته میشه و فعلا توی هیچ سایت دیگه ای نیستش
نظر و سپاس هم فراموشتون نشه..
خدا وکیلی دستم میشکنه بس که تایپ میکنم....خو حق دارم سپاس بخوام دیگه..