16-01-2020، 22:04
رمان تنهام نذار پارت هشتم
*ایهان*
حوصله خوردن هیچ چیزیو نداشتم از اشپزخونه اومدم بیرون و بی توجه به میلاد که داشت صدام میزد از خونه خارج شدم...
تو خیابونا بی هیچ هدفی رانندگی میکردم...خدایا چیکار کنم؟؟؟چیکار کنم که دارم دیوونه میشم...اگه الهه..اگه به خاطر همون پسر یا یکی دیگه منو ول کرده باشه چی؟؟؟؟
محکم روی فرمون کوبیدم...نه نه...اون پاکه عشق من پاکه...خدایا میدونم امروز از دستم ناراحت شد...فهمیدم...من حرفاشو از چشماش میخونم...از اون تیله های قهوه ای..از اون چشمایی که حاضر بودم جونمو براشون فدا کنم...یعنی منو میبخشه؟؟؟نباید باهاش اونطوری حرف میزدم...خیلی زیاده روی کردم...خیلییییی زیاااااادد!!!!!
تقصیر من نبود...یعنی بودا..ولی خب چیکارکنم؟وقتی دیدم بدون هیچ عکس العملی وایستاده به معنای واقعی کلمه آمپر سوزوندم...حتما الان دلش شکسته...ایهان تو قلبشو شکوندی...ای خاک تو سرت...بی عرضه ی احمق...دستی دستی ناراحتش کردی...
*الهه*
با شنیدن صدای الارم گوشیم چشامو باز کردم..خیز بردم سمت گوشی شاید ببینم اسم ایهانو روشه...ولی دریغ از یه زنگ و حتی یه پیام...اهی کشیدم و دوباره سرجام دراز کشیدم...هعی خدا...با یاد اوری امروز اشک توی چشام جمع شد...خواستگاریو چیکار کنم؟؟؟؟...دستمو روی چشام کشیدم و نذاشتم که اشکم روی گونم بریزه...از جام بلندشدم و دست و صورتمو شستم...چشمام به خاطر گریه کمی پف کرده بودن..موهای بلندمو که تا پایین کمرم میرسید شونه زدم و بافتم تازه یاد الا افتادم...با دو رفتم اتاقش ولی نبود...هه..خاک تو سر من با این کارام...الان الا کجاست؟؟..یکی زدم تو سر خودم..اسکل حتما رفته مدرسه دیگه
وایی یعنی با اون حالش رفته؟؟؟؟...نگرانیم نسبت به خواهر کوچولوم هر لحظه داشت بیشتر میشد...
*الا*
-خانم کیانی حواستون کجاست؟
با صدای معلم اروم چشامو باز کردم و بهش خیره شدم
-دخترم پاشو برو دست و صورتتو یه ابی بزن..پاشو حواست اصلا اینجا نیست
چشمی زیرلب گفتم و از کلاس بیرون اومدم...هه...همینم مونده تو منو دخترم صدا کنی...رفتم سرویس بهداشتی مدرسه و صورتمو شستم...سرم گیج میرفت..از دیشب تا الان هیچی نخورده بودم و دستم شدید درد میکرد و میسوخت...به هیچ کدوم از دوستام هیچی نگفتم..به هیشکی...همش مونده تو دلم و نمیتونم با کسی درمیونش بذارم..حتی الهه!!نزدیکترین کسم...
من تنهام...تنهای تنها...
برگشتم سر کلاس...بی هیچ حرفی زل زده بودم به دهن معلم که یه ریز داشت حرف میزد..به عادت همیشگیم کاغذیو برداشتم و شروع کردم به نوشتن..:
....بزرگترین موفقیت زندگی ام این بوده که با چشم های خودم ببینم که چطور فراموشم می کنند....چطور تنها میشوم و انجاست که فریاد میزنم آهای سهراب
قایق دیگر جوابگو نیست...کشتی باید ساخت...اینجا مثل من تنها زیاد است...
*الهه*
نشستم کنار مامانم و گفتم:مامان من کلاس دارم...نمیشه نرم..استاد حذفم میکنه..
-الهه شنیدی که بابات چی گفت به من مربوط نیست دیگه..وقتی گفت نرو بمون تو خونه...یعنی نرو!...الانم برو لباستو انتخاب کن...اینقدرم منو اذیت نکن...مثل دفعه های پیش اخم نکنی...
بی هیچ حرفی از جام بلند شدم وارد اتاقم شدمو درو کوبیدم...الان واقعا نیاز داشتم با یکی صحبت کنم...به ایهان که نمیتونستم چیزی در مورد این قضیه بگم چون میدونستم که خون به پا میکرد...تازه اون باهام قهره...محل سگم نمیذاره بهم..اونوقت زنگ بزنم چی بهش بگم؟؟؟
اره سارا...به بهترین دوستم زنگ میزنم...حداقل اون درکم میکنه که..گوشیمو برداشتمو شماره ی سارا رو گرفتم..بعد از چند بوق جواب داد:
سلام الهه جونم خوبی؟
-سلام سارا...بد نیستم تو چی؟
-مرسی..الهه چیزی شده؟
-امروز خواستگار میاد برام
و گفتن همین جمله کافی بود تا دیگه نتونم جلوی خودمو بگیرمو صدای هق هقم بلند شد...سارا:
چی؟؟؟؟ایهان خبر داره؟
-نه بابا...از دیروزه باهام قهره..
-چرا؟باز چی شده؟
-یه پسری مزاحمم شد دعوا کردن من بیهوش شدم بیمارستان که بهوش اومدم داد زد که چرا هیچ کاری نکردی...سارا رسما داشت بهم میگفت هرزه...و هق هقم اوج گرفت...سارا:
-گریه نکن الهه...گریه نکن عزیزم..اروم باش..میخوای بیام پیشت باهم بریم یه جایی؟
-نه..بابام گفته امروز حق ندارم برم بیرون
_ای خدا...این بابای توام گیر داده ها...چی میشه انگار...بابای من بود یه ثانیه هم تحملش نمیکردم..واقعا نمیدونم شما چطور باهاش کنار میاین...عیبی نداره وللش..اروم باش...خوب کاری کردی به ایهان نگفتی شر به پا میشد ...
-سارا چه غلطی بکنم من؟
-هیچی..خب اونا که میان خواستگاریت..همونجا که ازت نظر پرسیدن بگو نه...والسلام!
-وای سارا مگه اینقدر راحته؟؟؟میدونی چه جنگی میشه تو خونه؟
-نکنه میخوای بله بگی؟؟؟؟
-معلومه که نه...
-پس تنها راهش همینه...اونوقت نگی ...مامان و بابات نمیذارن خودت تصمیم بگیری...زور زورکی شوهرت میدنا...
-باشه..ولی چنگ بعدیش منو میترسونه...
-الهه خیلی به خودت برس...تصمیمتو به هیچ کس نگو...یه کاری کن مامان و بابات فکر کنن کاملا عادی و ریلکس هستی...نذار چیزی بفهمن
-باشه...ببینم چیکار میتونم بکنم...
-به منم خبر بدیا..مراقب خودت باش
-باشه کاری نداری؟
-نه عزیزم خدافظ
-خدافظ
.
گوشیو انداختم روی تخت...سارا راست میگفت...همینکارو میکنم..حموم کردم و موهامو سشوار کشیدم..یه پیرهن گلبهی نسبتا بلند با ساپورت مشکی پوشیدم...شال ست با لباسمو روی سرم به حالت اویزون انداختم موهای بلندم روی کمرم ریخته شده بود و به راحتی دیده میشد...یه رژلب صورتی با خط چشم نازک و ریمل و رژگونه....اینم از ارایشم...صندل های مشکیمو پام کردم...تلمو یه وری روی صورتم ریختم داشتم ادکلن میزدم که مامان درو باز کرد و اومد داخل..با دیدن من چشماش اندازه دوتا سکه شده بود...تعجب کرده بود ...منم همینو میخواستم...بزار باور کنن...مهم هدف منه...گونمو بوسید و کلی قربون صدقم رفت...ته دلم غوغا بود...از اتفاقی که میدونستم قراره به خاطر جوابم بیفته...ولی چیکار کنم..تنها راه همین بود..
*الا*
به مامان گفتم که حال ندارم بیام پیش مهمونا..با کلی زور و تمنا قبول کرد...رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم به زخم دستم نگاه میکردم ک در باز شد و الهه اومد داخل
از روی تخت بلند شدم...مهربون گفتم:چه خوشگل شدی اجی...
کنارم نشست و بغلم کرد...سعی کردم دستمو طوری قرار بدم که زخمم معلوم نشه...
الهه:وای الا خیلی دلم برات تنگ شده بود...امروز اونقدر نگرانت شده بودم که نگو..خوبی؟
-اره بابا..منم دلم برات تنگ شده بود..راستی خبریه مثل اینکه..ایهان خبر داره؟
-نه صداشو درنیار...مامان که از رابطه ی منو ایهان چیزی نمیدونه...
-نگران نباش نمیگم بهش...
-میدونم خواهری..میدونم
-حالا این همه خوشگل کردی چرا؟
-میخواستم مامان و بابا شک نکنن وگرنه خودم بهشون میگم نمیخوام ازدواج کنم
با بهت نگاش کردم:وای الهه...میدونی بعدش چی میشه؟؟؟؟تو مگه نمیشناسی مامان و بابا رو؟
-الا چاره ی دیگه ای ندارم...مجبورم
-خیلی نگرانتم اجی..دعامیکنم چیزی نشه
مهربون نگام کرد و گونمو بوسید:مرسی الا دعام کن...
از روی تخت بلند شد و بیرون رفت درو که بست اولین قطره ی اشک گونمو خیس کرد...تحمل نداشتم ابجیم این همه درد بکشه...نمیتونستم ببینم غم داره..اون همه کسم بود..همه ی وجودم..کسی که میتونم بگم عاشقانه دوسش دارم..حاضرم بمیرم ولی اون نفس بکشه..هرکاری واسش میکنم...هرکاری!!!!!
.
.
.
دوستای گلم رمان چطوره؟
خوبه؟؟؟؟؟
نظر بدین دیگه...
*ایهان*
حوصله خوردن هیچ چیزیو نداشتم از اشپزخونه اومدم بیرون و بی توجه به میلاد که داشت صدام میزد از خونه خارج شدم...
تو خیابونا بی هیچ هدفی رانندگی میکردم...خدایا چیکار کنم؟؟؟چیکار کنم که دارم دیوونه میشم...اگه الهه..اگه به خاطر همون پسر یا یکی دیگه منو ول کرده باشه چی؟؟؟؟
محکم روی فرمون کوبیدم...نه نه...اون پاکه عشق من پاکه...خدایا میدونم امروز از دستم ناراحت شد...فهمیدم...من حرفاشو از چشماش میخونم...از اون تیله های قهوه ای..از اون چشمایی که حاضر بودم جونمو براشون فدا کنم...یعنی منو میبخشه؟؟؟نباید باهاش اونطوری حرف میزدم...خیلی زیاده روی کردم...خیلییییی زیاااااادد!!!!!
تقصیر من نبود...یعنی بودا..ولی خب چیکارکنم؟وقتی دیدم بدون هیچ عکس العملی وایستاده به معنای واقعی کلمه آمپر سوزوندم...حتما الان دلش شکسته...ایهان تو قلبشو شکوندی...ای خاک تو سرت...بی عرضه ی احمق...دستی دستی ناراحتش کردی...
*الهه*
با شنیدن صدای الارم گوشیم چشامو باز کردم..خیز بردم سمت گوشی شاید ببینم اسم ایهانو روشه...ولی دریغ از یه زنگ و حتی یه پیام...اهی کشیدم و دوباره سرجام دراز کشیدم...هعی خدا...با یاد اوری امروز اشک توی چشام جمع شد...خواستگاریو چیکار کنم؟؟؟؟...دستمو روی چشام کشیدم و نذاشتم که اشکم روی گونم بریزه...از جام بلندشدم و دست و صورتمو شستم...چشمام به خاطر گریه کمی پف کرده بودن..موهای بلندمو که تا پایین کمرم میرسید شونه زدم و بافتم تازه یاد الا افتادم...با دو رفتم اتاقش ولی نبود...هه..خاک تو سر من با این کارام...الان الا کجاست؟؟..یکی زدم تو سر خودم..اسکل حتما رفته مدرسه دیگه
وایی یعنی با اون حالش رفته؟؟؟؟...نگرانیم نسبت به خواهر کوچولوم هر لحظه داشت بیشتر میشد...
*الا*
-خانم کیانی حواستون کجاست؟
با صدای معلم اروم چشامو باز کردم و بهش خیره شدم
-دخترم پاشو برو دست و صورتتو یه ابی بزن..پاشو حواست اصلا اینجا نیست
چشمی زیرلب گفتم و از کلاس بیرون اومدم...هه...همینم مونده تو منو دخترم صدا کنی...رفتم سرویس بهداشتی مدرسه و صورتمو شستم...سرم گیج میرفت..از دیشب تا الان هیچی نخورده بودم و دستم شدید درد میکرد و میسوخت...به هیچ کدوم از دوستام هیچی نگفتم..به هیشکی...همش مونده تو دلم و نمیتونم با کسی درمیونش بذارم..حتی الهه!!نزدیکترین کسم...
من تنهام...تنهای تنها...
برگشتم سر کلاس...بی هیچ حرفی زل زده بودم به دهن معلم که یه ریز داشت حرف میزد..به عادت همیشگیم کاغذیو برداشتم و شروع کردم به نوشتن..:
....بزرگترین موفقیت زندگی ام این بوده که با چشم های خودم ببینم که چطور فراموشم می کنند....چطور تنها میشوم و انجاست که فریاد میزنم آهای سهراب
قایق دیگر جوابگو نیست...کشتی باید ساخت...اینجا مثل من تنها زیاد است...
*الهه*
نشستم کنار مامانم و گفتم:مامان من کلاس دارم...نمیشه نرم..استاد حذفم میکنه..
-الهه شنیدی که بابات چی گفت به من مربوط نیست دیگه..وقتی گفت نرو بمون تو خونه...یعنی نرو!...الانم برو لباستو انتخاب کن...اینقدرم منو اذیت نکن...مثل دفعه های پیش اخم نکنی...
بی هیچ حرفی از جام بلند شدم وارد اتاقم شدمو درو کوبیدم...الان واقعا نیاز داشتم با یکی صحبت کنم...به ایهان که نمیتونستم چیزی در مورد این قضیه بگم چون میدونستم که خون به پا میکرد...تازه اون باهام قهره...محل سگم نمیذاره بهم..اونوقت زنگ بزنم چی بهش بگم؟؟؟
اره سارا...به بهترین دوستم زنگ میزنم...حداقل اون درکم میکنه که..گوشیمو برداشتمو شماره ی سارا رو گرفتم..بعد از چند بوق جواب داد:
سلام الهه جونم خوبی؟
-سلام سارا...بد نیستم تو چی؟
-مرسی..الهه چیزی شده؟
-امروز خواستگار میاد برام
و گفتن همین جمله کافی بود تا دیگه نتونم جلوی خودمو بگیرمو صدای هق هقم بلند شد...سارا:
چی؟؟؟؟ایهان خبر داره؟
-نه بابا...از دیروزه باهام قهره..
-چرا؟باز چی شده؟
-یه پسری مزاحمم شد دعوا کردن من بیهوش شدم بیمارستان که بهوش اومدم داد زد که چرا هیچ کاری نکردی...سارا رسما داشت بهم میگفت هرزه...و هق هقم اوج گرفت...سارا:
-گریه نکن الهه...گریه نکن عزیزم..اروم باش..میخوای بیام پیشت باهم بریم یه جایی؟
-نه..بابام گفته امروز حق ندارم برم بیرون
_ای خدا...این بابای توام گیر داده ها...چی میشه انگار...بابای من بود یه ثانیه هم تحملش نمیکردم..واقعا نمیدونم شما چطور باهاش کنار میاین...عیبی نداره وللش..اروم باش...خوب کاری کردی به ایهان نگفتی شر به پا میشد ...
-سارا چه غلطی بکنم من؟
-هیچی..خب اونا که میان خواستگاریت..همونجا که ازت نظر پرسیدن بگو نه...والسلام!
-وای سارا مگه اینقدر راحته؟؟؟میدونی چه جنگی میشه تو خونه؟
-نکنه میخوای بله بگی؟؟؟؟
-معلومه که نه...
-پس تنها راهش همینه...اونوقت نگی ...مامان و بابات نمیذارن خودت تصمیم بگیری...زور زورکی شوهرت میدنا...
-باشه..ولی چنگ بعدیش منو میترسونه...
-الهه خیلی به خودت برس...تصمیمتو به هیچ کس نگو...یه کاری کن مامان و بابات فکر کنن کاملا عادی و ریلکس هستی...نذار چیزی بفهمن
-باشه...ببینم چیکار میتونم بکنم...
-به منم خبر بدیا..مراقب خودت باش
-باشه کاری نداری؟
-نه عزیزم خدافظ
-خدافظ
.
گوشیو انداختم روی تخت...سارا راست میگفت...همینکارو میکنم..حموم کردم و موهامو سشوار کشیدم..یه پیرهن گلبهی نسبتا بلند با ساپورت مشکی پوشیدم...شال ست با لباسمو روی سرم به حالت اویزون انداختم موهای بلندم روی کمرم ریخته شده بود و به راحتی دیده میشد...یه رژلب صورتی با خط چشم نازک و ریمل و رژگونه....اینم از ارایشم...صندل های مشکیمو پام کردم...تلمو یه وری روی صورتم ریختم داشتم ادکلن میزدم که مامان درو باز کرد و اومد داخل..با دیدن من چشماش اندازه دوتا سکه شده بود...تعجب کرده بود ...منم همینو میخواستم...بزار باور کنن...مهم هدف منه...گونمو بوسید و کلی قربون صدقم رفت...ته دلم غوغا بود...از اتفاقی که میدونستم قراره به خاطر جوابم بیفته...ولی چیکار کنم..تنها راه همین بود..
*الا*
به مامان گفتم که حال ندارم بیام پیش مهمونا..با کلی زور و تمنا قبول کرد...رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم به زخم دستم نگاه میکردم ک در باز شد و الهه اومد داخل
از روی تخت بلند شدم...مهربون گفتم:چه خوشگل شدی اجی...
کنارم نشست و بغلم کرد...سعی کردم دستمو طوری قرار بدم که زخمم معلوم نشه...
الهه:وای الا خیلی دلم برات تنگ شده بود...امروز اونقدر نگرانت شده بودم که نگو..خوبی؟
-اره بابا..منم دلم برات تنگ شده بود..راستی خبریه مثل اینکه..ایهان خبر داره؟
-نه صداشو درنیار...مامان که از رابطه ی منو ایهان چیزی نمیدونه...
-نگران نباش نمیگم بهش...
-میدونم خواهری..میدونم
-حالا این همه خوشگل کردی چرا؟
-میخواستم مامان و بابا شک نکنن وگرنه خودم بهشون میگم نمیخوام ازدواج کنم
با بهت نگاش کردم:وای الهه...میدونی بعدش چی میشه؟؟؟؟تو مگه نمیشناسی مامان و بابا رو؟
-الا چاره ی دیگه ای ندارم...مجبورم
-خیلی نگرانتم اجی..دعامیکنم چیزی نشه
مهربون نگام کرد و گونمو بوسید:مرسی الا دعام کن...
از روی تخت بلند شد و بیرون رفت درو که بست اولین قطره ی اشک گونمو خیس کرد...تحمل نداشتم ابجیم این همه درد بکشه...نمیتونستم ببینم غم داره..اون همه کسم بود..همه ی وجودم..کسی که میتونم بگم عاشقانه دوسش دارم..حاضرم بمیرم ولی اون نفس بکشه..هرکاری واسش میکنم...هرکاری!!!!!
.
.
.
دوستای گلم رمان چطوره؟
خوبه؟؟؟؟؟
نظر بدین دیگه...