08-01-2020، 20:08
رمان تنهام نذار پارت پنجم
داشتم دنبال نهال و سارا میگشتم که حس کردم دستم محکم به عقب کشیده شد و دستی جلوی دهنمو گرفت هرچقدر تقلا می کردم بی فایده بود و اون فرد منو به دنبال خودش می برد تمام جیغام به هق هق تبدیل شده بود اون مرد منو برد داخل یه اتاق و درو قفل کرد تاریک بود و نمیتونستم ببینمش ولی از بوی عطرش فهمیدم که خودشه
رفتم عقب و داد زدم:چی از جونم میخوای هان؟
اون میومد جلو و من میرفتم عقب صداشو که شنیدم انگاری دنیا رو بهم داده بودن:دلم واست تنگ شده بود عشقم
یاد حرفای مامانش که افتادم اتیشی شدم
-من دیگه عشق تو نیستم
-الهه گوش کن عزیزم..من میدونم..
داد زدم:تو هیچیو نمیدونی..هیچی..اون روز که مامانت خوردم کرد کجا بودی؟؟؟..کجا بودی ببینی به خطر عشقم نفسم هیچی نگفتم...هیچی نگفتم و مامانت غرورمو خورد کرد زیر پاهاش له کرد اونم واسه کی؟؟..واسه تو..تویی که یه جو غیرت نداشتی بیای پیشم حداقل...گفتم باشه عیبی نداره به خاطر ایهان ..ولی خودت کجا بودی..یه هفته شب و روز منتظرت بودم تا اینکه مامانت زنگ میزنه که اون با دخترخالش خوشه دیگه نیست دیگه نمیاد ولش کن بذار با اون خوشبخت بشه..رفتم و محکم تو سینه اش کوبیدم..کجا بودی که الان میای حرف از دلتنگی میزنی واسه من؟تا الان کجا بودی...؟
اشک صورتمو خیس کرده بود با مشت محکم میکوبیدم به سینش و داد میزدم که یهو محکم منو تو بغلش گرفت..بوی عطرش..اغوش گرمش ناخوداگاه منم اروم کرد..اروم هق هق میکردم که زیر گوشم گفت:اروم باش..اروم باش عزیزم...همه چیو میگم برات...بابام رفته بود پیش یکی از دوستاش سر بزنه بهش مثل اینکه اونجا حالش خراب میشه منم همون موقع به مامانم گفته بودم تو رو میخوام اونم گفت میرم ولی اگه تو بری پیش بابات چاره ای نداشتم قبول کردم یه هفته ی تمام منو دنبال نخودسیاه فرستادن بابا حالش کاملا خوب بود اونا فقط میخواستن منو از تو دور کنن...الهه اینا همش نقشه ی مامانم بوده میفهمی؟همش واسه این بوده که تو فک کنی دیگه نمیخوامت..ولی حالا خودم بهت میگم..سرمو از روی سینش برداشت و تو چشام زل زد و گفت:
بالا بری پایین بیای اخرش مال خودمی..مال منی؟میفهمی؟..عشقمی نفسمی همه ی جونمی...دیگه نمیذارم خونوادم باعث بشن تو چشمای خوشگلت اشک جمع بشه..دیگه نمیذارم...
.
.
اروم لای چشامو باز کردم:چیه الا؟
مشکوک نگام کرد و گفت:تو خوبی؟
دوباره چشامو بستم و گفتم :بیدارم کردی اینو بپرسی؟
-ببین از دوسه روز پیش که از تولد سارا برگشتی کاملا عوض شدی...نمیفهمم دلیلشو!
-خب یکم به مغزت فشار بیار..البته تقصیر تو نیس که...تو کلا مغز نداری
یه نیشگون محکم از بازوم گرفت که باعث شد خواب کاملا از سرم بپره روی تخت نشستم و گفتم:
-چی میخوای بشنوی؟اینکه بازم با ایهانم؟
-چی؟؟؟؟؟؟
-همون که شنیدی...دلیلاش برام قانع کننده بود دوباره قبولش کردم
با دهن باز بهم خیره شده بود..الا چشمای درشت مشکی داشت با مژه های خیلـــــی بلند مشکی ابروهای خوش حالت با پوست سبزه بینیشم درست مثل من عروسکی بود شایدم خیلی کوچیکتر ولی به خاطر بلوغش نوک بینیش یکم باد کرده بود با لبای غنچه ای صورتی موهاشم بلند و خرمایی بود در کل ابجی خوشگلی داشتم
با دیدن دهن بازش که هی بسته میشد پوفی کشیدم و زیر نگاه متعجبش از اتاق اومدم بیرون روحیم خیلی بهتر شده بود و شده بودم همون الهه ی سابق
مامانم تو اشپزخونه بود رفتم و از پشت محکم بغلش کردم
چرخید سمتم گونشو بوسیدم و روی صندلی نشستم:
-مامان گلم چطوره؟
-خداروشکر..الهه تو امروز مگه کلاس نداشتی؟
با یاداوری کلاس عین جت از جام بلند شدم و سمت اتاقم پرواز کردم
چرا یادم رفته بود امروز کلاس دارم؟؟؟
سریع یه شلوار مشکی با مانتوی کتی مشکی که از زیرش پیرهن سفیدی داشت پوشیدم و مقنعه ی مشکیمو سرم کردم یه ارایش ملایمم کردم کیف مشکیمو برداشتم و با دو از خونه خارج شدم
تو تاکسی بودم که گوشیم زنگ خورد
ایهان بود
-سلام نفسم چطوری؟
-مرسی عزیزم تو خوبی؟
-با تو که حرف میزنم خوب میشم...کجایی؟
لبخندی زدم و گفتم:تو تاکسی دارم میرم دانشگاه
-اخ بازم که داری دیر میری..کلاست تموم شد پیام بده بیام دنبالت
-نمیشه ایهان دیر میشه تو که میشناسی خونوادمو
-نفسم خب منم دلم برات تنگ شده..گناه دارما
-ای بابا...خب باشه فقط زود برمیگردما..نمیخوام مثل اون دفعه دردسر بشه
-باشه عشقم برو به کلاست برس می بینمت
-اوکی عزیزم بای
گوشیمو گذاشتم توی کیفم و رفتم تو فکر...نمیدونم اگه ایهان بیاد خواستگاریم بابام قبولش میکنه یا نه...اون که پسر دوستشو قبول نداشت..یعنی ایهانو قبول میکنه؟
اگه قبول نکنه چیکار کنم؟؟؟؟....
-خانم...خانم رسیدیم
کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم
قطره های بارون که صورتمو نوازش میکردن حس خوبی بهم میداد نیم ساعت از شروع کلاسم گذشته بود پس باید بیخیالش میشدم...گوشیمو برداشتم و شماره ایهانو گرفتم انگاری روی گوشی خوابیده بود چون بلافاصله جواب داد:
سلام
از لحنش خندم گرفت
-سلام ایهان الان میای دنبالم؟
-دارم میام..دیدمت
سرمو چرخوندم که دیدم اونوره خیابونه و داره سمتم میاد لبخندی زدم و کنار خیابون منتظرش موندم که ماشینی کنارم نگه داشت...
پسر جوونی ازش پیاده شد و با خنده سمتم اومد ناخوداگاه تو خودم جمع شدم
-سلام خانوم خانوما..میخوای باهم بریم
دستشو اورد جلو که بازومو بگیره
عقب عقب میرفتم که یهو پسره نقش بر زمین شد
ایهان افتاده بود به جون پسره و تا میخورد میزدش
داد زدم:
-بس کنــیـــــــننننننننننننن!!!!!!!!!!!!!
ایهان حواسش پرت من شد و همین باعث شد پسره از جاش بلند شه
بد همدیگه رو میزدن پسره با مشت محکم زد تو صورت ایهان
جیغی کشیدم و چشمام سیاهی رفت.....
.
.
.
خب اینم از پارت پنجم رمان نظر و سپاسم که نمیدین ماشا...
داشتم دنبال نهال و سارا میگشتم که حس کردم دستم محکم به عقب کشیده شد و دستی جلوی دهنمو گرفت هرچقدر تقلا می کردم بی فایده بود و اون فرد منو به دنبال خودش می برد تمام جیغام به هق هق تبدیل شده بود اون مرد منو برد داخل یه اتاق و درو قفل کرد تاریک بود و نمیتونستم ببینمش ولی از بوی عطرش فهمیدم که خودشه
رفتم عقب و داد زدم:چی از جونم میخوای هان؟
اون میومد جلو و من میرفتم عقب صداشو که شنیدم انگاری دنیا رو بهم داده بودن:دلم واست تنگ شده بود عشقم
یاد حرفای مامانش که افتادم اتیشی شدم
-من دیگه عشق تو نیستم
-الهه گوش کن عزیزم..من میدونم..
داد زدم:تو هیچیو نمیدونی..هیچی..اون روز که مامانت خوردم کرد کجا بودی؟؟؟..کجا بودی ببینی به خطر عشقم نفسم هیچی نگفتم...هیچی نگفتم و مامانت غرورمو خورد کرد زیر پاهاش له کرد اونم واسه کی؟؟..واسه تو..تویی که یه جو غیرت نداشتی بیای پیشم حداقل...گفتم باشه عیبی نداره به خاطر ایهان ..ولی خودت کجا بودی..یه هفته شب و روز منتظرت بودم تا اینکه مامانت زنگ میزنه که اون با دخترخالش خوشه دیگه نیست دیگه نمیاد ولش کن بذار با اون خوشبخت بشه..رفتم و محکم تو سینه اش کوبیدم..کجا بودی که الان میای حرف از دلتنگی میزنی واسه من؟تا الان کجا بودی...؟
اشک صورتمو خیس کرده بود با مشت محکم میکوبیدم به سینش و داد میزدم که یهو محکم منو تو بغلش گرفت..بوی عطرش..اغوش گرمش ناخوداگاه منم اروم کرد..اروم هق هق میکردم که زیر گوشم گفت:اروم باش..اروم باش عزیزم...همه چیو میگم برات...بابام رفته بود پیش یکی از دوستاش سر بزنه بهش مثل اینکه اونجا حالش خراب میشه منم همون موقع به مامانم گفته بودم تو رو میخوام اونم گفت میرم ولی اگه تو بری پیش بابات چاره ای نداشتم قبول کردم یه هفته ی تمام منو دنبال نخودسیاه فرستادن بابا حالش کاملا خوب بود اونا فقط میخواستن منو از تو دور کنن...الهه اینا همش نقشه ی مامانم بوده میفهمی؟همش واسه این بوده که تو فک کنی دیگه نمیخوامت..ولی حالا خودم بهت میگم..سرمو از روی سینش برداشت و تو چشام زل زد و گفت:
بالا بری پایین بیای اخرش مال خودمی..مال منی؟میفهمی؟..عشقمی نفسمی همه ی جونمی...دیگه نمیذارم خونوادم باعث بشن تو چشمای خوشگلت اشک جمع بشه..دیگه نمیذارم...
.
.
اروم لای چشامو باز کردم:چیه الا؟
مشکوک نگام کرد و گفت:تو خوبی؟
دوباره چشامو بستم و گفتم :بیدارم کردی اینو بپرسی؟
-ببین از دوسه روز پیش که از تولد سارا برگشتی کاملا عوض شدی...نمیفهمم دلیلشو!
-خب یکم به مغزت فشار بیار..البته تقصیر تو نیس که...تو کلا مغز نداری
یه نیشگون محکم از بازوم گرفت که باعث شد خواب کاملا از سرم بپره روی تخت نشستم و گفتم:
-چی میخوای بشنوی؟اینکه بازم با ایهانم؟
-چی؟؟؟؟؟؟
-همون که شنیدی...دلیلاش برام قانع کننده بود دوباره قبولش کردم
با دهن باز بهم خیره شده بود..الا چشمای درشت مشکی داشت با مژه های خیلـــــی بلند مشکی ابروهای خوش حالت با پوست سبزه بینیشم درست مثل من عروسکی بود شایدم خیلی کوچیکتر ولی به خاطر بلوغش نوک بینیش یکم باد کرده بود با لبای غنچه ای صورتی موهاشم بلند و خرمایی بود در کل ابجی خوشگلی داشتم
با دیدن دهن بازش که هی بسته میشد پوفی کشیدم و زیر نگاه متعجبش از اتاق اومدم بیرون روحیم خیلی بهتر شده بود و شده بودم همون الهه ی سابق
مامانم تو اشپزخونه بود رفتم و از پشت محکم بغلش کردم
چرخید سمتم گونشو بوسیدم و روی صندلی نشستم:
-مامان گلم چطوره؟
-خداروشکر..الهه تو امروز مگه کلاس نداشتی؟
با یاداوری کلاس عین جت از جام بلند شدم و سمت اتاقم پرواز کردم
چرا یادم رفته بود امروز کلاس دارم؟؟؟
سریع یه شلوار مشکی با مانتوی کتی مشکی که از زیرش پیرهن سفیدی داشت پوشیدم و مقنعه ی مشکیمو سرم کردم یه ارایش ملایمم کردم کیف مشکیمو برداشتم و با دو از خونه خارج شدم
تو تاکسی بودم که گوشیم زنگ خورد
ایهان بود
-سلام نفسم چطوری؟
-مرسی عزیزم تو خوبی؟
-با تو که حرف میزنم خوب میشم...کجایی؟
لبخندی زدم و گفتم:تو تاکسی دارم میرم دانشگاه
-اخ بازم که داری دیر میری..کلاست تموم شد پیام بده بیام دنبالت
-نمیشه ایهان دیر میشه تو که میشناسی خونوادمو
-نفسم خب منم دلم برات تنگ شده..گناه دارما
-ای بابا...خب باشه فقط زود برمیگردما..نمیخوام مثل اون دفعه دردسر بشه
-باشه عشقم برو به کلاست برس می بینمت
-اوکی عزیزم بای
گوشیمو گذاشتم توی کیفم و رفتم تو فکر...نمیدونم اگه ایهان بیاد خواستگاریم بابام قبولش میکنه یا نه...اون که پسر دوستشو قبول نداشت..یعنی ایهانو قبول میکنه؟
اگه قبول نکنه چیکار کنم؟؟؟؟....
-خانم...خانم رسیدیم
کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم
قطره های بارون که صورتمو نوازش میکردن حس خوبی بهم میداد نیم ساعت از شروع کلاسم گذشته بود پس باید بیخیالش میشدم...گوشیمو برداشتم و شماره ایهانو گرفتم انگاری روی گوشی خوابیده بود چون بلافاصله جواب داد:
سلام
از لحنش خندم گرفت
-سلام ایهان الان میای دنبالم؟
-دارم میام..دیدمت
سرمو چرخوندم که دیدم اونوره خیابونه و داره سمتم میاد لبخندی زدم و کنار خیابون منتظرش موندم که ماشینی کنارم نگه داشت...
پسر جوونی ازش پیاده شد و با خنده سمتم اومد ناخوداگاه تو خودم جمع شدم
-سلام خانوم خانوما..میخوای باهم بریم
دستشو اورد جلو که بازومو بگیره
عقب عقب میرفتم که یهو پسره نقش بر زمین شد
ایهان افتاده بود به جون پسره و تا میخورد میزدش
داد زدم:
-بس کنــیـــــــننننننننننننن!!!!!!!!!!!!!
ایهان حواسش پرت من شد و همین باعث شد پسره از جاش بلند شه
بد همدیگه رو میزدن پسره با مشت محکم زد تو صورت ایهان
جیغی کشیدم و چشمام سیاهی رفت.....
.
.
.
خب اینم از پارت پنجم رمان نظر و سپاسم که نمیدین ماشا...