04-08-2019، 2:21
(آخرین ویرایش در این ارسال: 04-08-2019، 2:22، توسط myblacksky.)
(پانیذ)
توی اتاق تاریک قدم می زدم.صدای قدم هام توی اتاق می پیچید.
-توی زندگیم دوبار تغییر کردم.اولین تغییرم باعث شد که بفهمم توی این دنیا هر لحظه ممکنه یه عزیزی رو از دست بدم.دومین تغییر باعث شد که به کل عوض بشم.
پوزخندی زدم و روبروی پنجره ایستادم.
-یادته؟یادته چقدر غرور داشتی؟فکر می کردی یه روزی به همچین فلاکتی دچار بشی؟
خندیدم و گفتم:باعث شدی زندگی خیلی ها به هم بریزه.با انتخاب اشتباهت باعث شدی که زندگی دونفر کامل از هم بپاشه.می دونستی که بابام عاشق یه نفر دیگست ولی بخاطر منافع خودت چسبوندیش به مادر بدبختم.پویا چی؟نوه عزیزت چی شد؟فکر کردی ازش محافظت می کنی در اصل که داشتی بدتر گند می زدی.
کنار ویلچرش نشستم و با نفرت توی چشم های اشکیش نگاه کردم.دلم نسوخت بلکه بیشتر قلبم آتیش گرفت.
-هیچوقت بخاطر کارات نمی بخشمت.اصلا هم ناراحت نیستم که مثل یه گوشت اینجا افتادی.فقط برای خودم،برای پویا،برای مامانم،برای پریا و پویان ناراحتم.ما بازیچه یه آدم احمق شدیم.تو باعث شدی دنیای من سیاه بشه.تو باعث شدی دنیای من تا ابد سیاه بشه.
اشک هاش دونه دونه می ریخت.
-توهم به لیست سیاه زندگیم خیلی وقته اضافه شدی.امیدوارم دیدار بعدیمون وقتی باشه که مرده باشی.بهت قول میدم که وقتی مردی نسوزونمت.
ضربه محکمی به شونش زدم و به سمت در رفتم.این هم از اولین آدم سیاه زندگیم.
(آرتام)
نگاهی به پریا و سعید کردم.آروم داشتن حرف می زدن.با شنیدن صدای پاشنه کفشی سرم رو برگردوندم.پانیذ با چهره ای عصبانی به سمت پله ها می رفت.
پریا-پانیذ خوبی؟
بدون اینکه برگرده و نگاهش کنه به راهش ادامه داد.بیخیال شدم.به من چه؟ولی ته دلم نگران بودم.این چه احساسی بود؟چرا وقتی نزدیکم بود قلبم می خواست از جا بکنه و وقتی ازم دور بود ناراحت می شدم؟چرا اینطوری شدم؟
سخنی از نویسنده:متاسفانه تا نزدیک یک هفته دیگه نمیتونم پارت بعدی رو قرار بدم چون دارم روی رمان جدیدم که کاملا متفاوته کار می کنم.یک خواهشی ازتون دارم لطفا نظر بدید چون نظراتتون خیلی بهم کمک می کنه و با تشکر از کسانی که رمانم رو دنبال می کنن.
توی اتاق تاریک قدم می زدم.صدای قدم هام توی اتاق می پیچید.
-توی زندگیم دوبار تغییر کردم.اولین تغییرم باعث شد که بفهمم توی این دنیا هر لحظه ممکنه یه عزیزی رو از دست بدم.دومین تغییر باعث شد که به کل عوض بشم.
پوزخندی زدم و روبروی پنجره ایستادم.
-یادته؟یادته چقدر غرور داشتی؟فکر می کردی یه روزی به همچین فلاکتی دچار بشی؟
خندیدم و گفتم:باعث شدی زندگی خیلی ها به هم بریزه.با انتخاب اشتباهت باعث شدی که زندگی دونفر کامل از هم بپاشه.می دونستی که بابام عاشق یه نفر دیگست ولی بخاطر منافع خودت چسبوندیش به مادر بدبختم.پویا چی؟نوه عزیزت چی شد؟فکر کردی ازش محافظت می کنی در اصل که داشتی بدتر گند می زدی.
کنار ویلچرش نشستم و با نفرت توی چشم های اشکیش نگاه کردم.دلم نسوخت بلکه بیشتر قلبم آتیش گرفت.
-هیچوقت بخاطر کارات نمی بخشمت.اصلا هم ناراحت نیستم که مثل یه گوشت اینجا افتادی.فقط برای خودم،برای پویا،برای مامانم،برای پریا و پویان ناراحتم.ما بازیچه یه آدم احمق شدیم.تو باعث شدی دنیای من سیاه بشه.تو باعث شدی دنیای من تا ابد سیاه بشه.
اشک هاش دونه دونه می ریخت.
-توهم به لیست سیاه زندگیم خیلی وقته اضافه شدی.امیدوارم دیدار بعدیمون وقتی باشه که مرده باشی.بهت قول میدم که وقتی مردی نسوزونمت.
ضربه محکمی به شونش زدم و به سمت در رفتم.این هم از اولین آدم سیاه زندگیم.
(آرتام)
نگاهی به پریا و سعید کردم.آروم داشتن حرف می زدن.با شنیدن صدای پاشنه کفشی سرم رو برگردوندم.پانیذ با چهره ای عصبانی به سمت پله ها می رفت.
پریا-پانیذ خوبی؟
بدون اینکه برگرده و نگاهش کنه به راهش ادامه داد.بیخیال شدم.به من چه؟ولی ته دلم نگران بودم.این چه احساسی بود؟چرا وقتی نزدیکم بود قلبم می خواست از جا بکنه و وقتی ازم دور بود ناراحت می شدم؟چرا اینطوری شدم؟
سخنی از نویسنده:متاسفانه تا نزدیک یک هفته دیگه نمیتونم پارت بعدی رو قرار بدم چون دارم روی رمان جدیدم که کاملا متفاوته کار می کنم.یک خواهشی ازتون دارم لطفا نظر بدید چون نظراتتون خیلی بهم کمک می کنه و با تشکر از کسانی که رمانم رو دنبال می کنن.