30-07-2019، 20:55
(پانیذ)
محکم دستم و روی میز کوبیدم و گفتم:ما یه قراری باهم گذاشتیم اون هم این بود که ما باهم همکاری می کنیم و بعد از هر همکاری الماس ها رو میدی.
بلند شد و توی چشم هام نگاه کرد و با جدیت گفت:از کجا معلوم سر من رو زیر آب نکنی؟
اول لبخند زدم ولی لبخندم تبدیل به قهقهه شد.با چشم های گرد شده و با تعجب بهم نگاه می کرد.سعید هم که خشک شده بود و تنها خونسرد های جمع مریم و پرهام بودن.واقعا از حرفش خندم گرفته بود.
آرتام-دیوونه شدی؟
خندم کم کم قطع شد.توی یک قدمیش وایسادم و به چشم های سبزش نگاه کردم.
-فکر نکنم آنچنان آدم مهمی باشی که بخوام سرت رو زیر آب کنم.البته اگه می خواستم خیلی وقت پیش این کار رو کرده بودم.
سرش رو خم کرد و کنار گوشم گفت:همین آدمی که مهم نیست تونست الماس ها رو ازت بدزده.
نفسی توی گوشم کشید که مور مورم شد.از این همه نزدیکی قلبم محکم می زد.از یه طرف حس بدی داشتم و از یه طرف دلم نمی خواست دور بشه.اخمی کردم.
-فعلا می تونید برید.اگه خواستم کاری انجام بدم اطلاع میدم.
ازم فاصله گرفت که نفس عمیقی کشیدم.
(آرتام)
از جدیتش خوشم می اومد.دختری نبود که به راحتی سر خم کنه.
سعید-میخوای چیکار کنی؟
-فعلا هیچی.
نگاهم کرد و گفت:میدونی داری چی میگی؟این دختره خیلی خطرناکه ممکنه هرآن سرمون رو زیر آب کنه و براش مهم نباشه.
نگاهش کردم و گفتم:همه چیز دست باباشه نه خودش.بهتره که صبر کنیم.اگه حس کردم که یه کاری می خواد بکنه سریع اقدام می کنیم.
پوزخندی زد و گفت:این دختر به شدت زرنگه و ما نمیتونیم حرکات بعدش رو حدس بزنیم.از پریا شنیدم که ضریب هوشیش خیلی بالاست.
ابروهام از شدت تعجب بالا رفت.این چطوری به پریا نزدیک شده؟
-پریا؟
سعید-آره تونستم تا یه حدودی بهش نزدیک بشم.
نگران نگاهش کردم و گفتم:مواظب باش.اگه بگم پانیذ خطرناکه ممکنه پریا خطرناک تر باشه.با احساساتش هم بازی نکن.
محکم دستم و روی میز کوبیدم و گفتم:ما یه قراری باهم گذاشتیم اون هم این بود که ما باهم همکاری می کنیم و بعد از هر همکاری الماس ها رو میدی.
بلند شد و توی چشم هام نگاه کرد و با جدیت گفت:از کجا معلوم سر من رو زیر آب نکنی؟
اول لبخند زدم ولی لبخندم تبدیل به قهقهه شد.با چشم های گرد شده و با تعجب بهم نگاه می کرد.سعید هم که خشک شده بود و تنها خونسرد های جمع مریم و پرهام بودن.واقعا از حرفش خندم گرفته بود.
آرتام-دیوونه شدی؟
خندم کم کم قطع شد.توی یک قدمیش وایسادم و به چشم های سبزش نگاه کردم.
-فکر نکنم آنچنان آدم مهمی باشی که بخوام سرت رو زیر آب کنم.البته اگه می خواستم خیلی وقت پیش این کار رو کرده بودم.
سرش رو خم کرد و کنار گوشم گفت:همین آدمی که مهم نیست تونست الماس ها رو ازت بدزده.
نفسی توی گوشم کشید که مور مورم شد.از این همه نزدیکی قلبم محکم می زد.از یه طرف حس بدی داشتم و از یه طرف دلم نمی خواست دور بشه.اخمی کردم.
-فعلا می تونید برید.اگه خواستم کاری انجام بدم اطلاع میدم.
ازم فاصله گرفت که نفس عمیقی کشیدم.
(آرتام)
از جدیتش خوشم می اومد.دختری نبود که به راحتی سر خم کنه.
سعید-میخوای چیکار کنی؟
-فعلا هیچی.
نگاهم کرد و گفت:میدونی داری چی میگی؟این دختره خیلی خطرناکه ممکنه هرآن سرمون رو زیر آب کنه و براش مهم نباشه.
نگاهش کردم و گفتم:همه چیز دست باباشه نه خودش.بهتره که صبر کنیم.اگه حس کردم که یه کاری می خواد بکنه سریع اقدام می کنیم.
پوزخندی زد و گفت:این دختر به شدت زرنگه و ما نمیتونیم حرکات بعدش رو حدس بزنیم.از پریا شنیدم که ضریب هوشیش خیلی بالاست.
ابروهام از شدت تعجب بالا رفت.این چطوری به پریا نزدیک شده؟
-پریا؟
سعید-آره تونستم تا یه حدودی بهش نزدیک بشم.
نگران نگاهش کردم و گفتم:مواظب باش.اگه بگم پانیذ خطرناکه ممکنه پریا خطرناک تر باشه.با احساساتش هم بازی نکن.