20-07-2019، 23:36
(پانیذ)
موهام رو شونه کردم و بعد از بستنشون به سمت در رفتم.از پله های مارپیچ پایین رفتم.در اتاق رو باز کردم.با دیدن سعید و آرتام روی کاناپه سفید رنگ نشستم.
آرتام-آقا پویا نمیان؟
با بیخیالی گفتم:فعلا کار دارن و کارها رو به من سپردن.
آرتام-خب برای چی اومدیم اینجا؟
به چشم های سبزش نگاه کردم.نمیدونم چی توی چشم هاش بود که من رو به سمتش جذب می کرد.ولی الان وقت این کارا نبود.
-یکی از عتیقه هایی که داشتیم می فروختیم دزدیده شده.من اون عتیقه رو می خوام و به همین دلیل یه نقشه ای ریختم.
پوزخندی زد و گفت:ولی با من چیزی رو هماهنگ نکردین و همینطور نقشه ریختین.
پوزخند زدم و توی چشم هاش نگاه کردم.
-مگه شما کی هستین که بخوام باهاتون هماهنگ بکنم؟
عصبانیت رو از چشم هاش می تونستم بخونم.
-مگه شما نمی خواستید با باند ما پیشرفت کنید و با ما همکار بشید؟اول از همه هم پدرم بهتون گفت که به شرطی همکاری می کنیم که هرچی گفتیم گوش کنید.اگه به هماهنگی نیازی بود خیلی وقت پیش این کار رو می کردیم.
بلند شدم و بدون توجه به چهره عصبانیش گفتم:فکر کنم شما نمی خواید همکاری کنید.پس اگه نمی خواید همکاری کنید به سلامت.من حوصله و وقت این رو ندارم که با کسایی کار کنم که زیر قولاشون می زنند.
با قدم های محکم داشتم از جفتش رد می شدم که بلند شد و بازوم رو محکم گرفت.سرش رو نزدیک گوشم اورد.نمیدونم چرا با خوردن نفس هاش به گوشم یه طوری شدم.قلبم محکم می تپید.
آرتام-من اینجا بدون زحمت نیومدم که بعدش با حرف یه جوجه ول کنم و برم.
همه اون حس های خوب یه دفعه فروکش کرد.سعی کردم اخم نکنم و عصبانیتم رو نشون ندم.محکم دستم رو کشیدم و بدون حرف به سمت در رفتم.نشونت میدم آقا آرتام.
(آریا)
با عصبانیت سیگاری روشن کردم و گفتم:این از پانیذ اونم از پریاش که داشت می گفت گمشید بیرون.
سعید با جدیت گفت:البته محترمانه دوتاشون گفتن گمشید بیرون.
انقدر عصبانی بودم که دلم می خواست خونه رو روی سرشون خراب کنم.اگه مجبور نبودم توی این خونه نمی موندم فقط باید سعی می کردم به یکیشون هم که شده نزدیک بشم.پویان که بیرون نمی اومد.پریا هم که هیچی فقط می موند پانیذ که اونم غیر ممکن بود.
سعید-مجبوریم به حرفشون گوش بدیم.
زیرلب زمزمه کردم:مجبوریم.
موهام رو شونه کردم و بعد از بستنشون به سمت در رفتم.از پله های مارپیچ پایین رفتم.در اتاق رو باز کردم.با دیدن سعید و آرتام روی کاناپه سفید رنگ نشستم.
آرتام-آقا پویا نمیان؟
با بیخیالی گفتم:فعلا کار دارن و کارها رو به من سپردن.
آرتام-خب برای چی اومدیم اینجا؟
به چشم های سبزش نگاه کردم.نمیدونم چی توی چشم هاش بود که من رو به سمتش جذب می کرد.ولی الان وقت این کارا نبود.
-یکی از عتیقه هایی که داشتیم می فروختیم دزدیده شده.من اون عتیقه رو می خوام و به همین دلیل یه نقشه ای ریختم.
پوزخندی زد و گفت:ولی با من چیزی رو هماهنگ نکردین و همینطور نقشه ریختین.
پوزخند زدم و توی چشم هاش نگاه کردم.
-مگه شما کی هستین که بخوام باهاتون هماهنگ بکنم؟
عصبانیت رو از چشم هاش می تونستم بخونم.
-مگه شما نمی خواستید با باند ما پیشرفت کنید و با ما همکار بشید؟اول از همه هم پدرم بهتون گفت که به شرطی همکاری می کنیم که هرچی گفتیم گوش کنید.اگه به هماهنگی نیازی بود خیلی وقت پیش این کار رو می کردیم.
بلند شدم و بدون توجه به چهره عصبانیش گفتم:فکر کنم شما نمی خواید همکاری کنید.پس اگه نمی خواید همکاری کنید به سلامت.من حوصله و وقت این رو ندارم که با کسایی کار کنم که زیر قولاشون می زنند.
با قدم های محکم داشتم از جفتش رد می شدم که بلند شد و بازوم رو محکم گرفت.سرش رو نزدیک گوشم اورد.نمیدونم چرا با خوردن نفس هاش به گوشم یه طوری شدم.قلبم محکم می تپید.
آرتام-من اینجا بدون زحمت نیومدم که بعدش با حرف یه جوجه ول کنم و برم.
همه اون حس های خوب یه دفعه فروکش کرد.سعی کردم اخم نکنم و عصبانیتم رو نشون ندم.محکم دستم رو کشیدم و بدون حرف به سمت در رفتم.نشونت میدم آقا آرتام.
(آریا)
با عصبانیت سیگاری روشن کردم و گفتم:این از پانیذ اونم از پریاش که داشت می گفت گمشید بیرون.
سعید با جدیت گفت:البته محترمانه دوتاشون گفتن گمشید بیرون.
انقدر عصبانی بودم که دلم می خواست خونه رو روی سرشون خراب کنم.اگه مجبور نبودم توی این خونه نمی موندم فقط باید سعی می کردم به یکیشون هم که شده نزدیک بشم.پویان که بیرون نمی اومد.پریا هم که هیچی فقط می موند پانیذ که اونم غیر ممکن بود.
سعید-مجبوریم به حرفشون گوش بدیم.
زیرلب زمزمه کردم:مجبوریم.