13-07-2019، 0:48
(پانیذ)
مانتوی مشکی با شال و شلوار آبی پوشیدم.برق لبی زدم و پایین رفتم.به سمت آشپزخونه رفتم و با دیدن سعید و آرتام اخم کردم.
سعید-سلام خانم.
سری تکون دادم و به خاتون گفتم:پرهام ک مریم کجان؟
خاتون-بیرون منتظر شما هستن خانوم.
-برو بگو بیان داخل.
چشمی گفت و رفت.نگاهی به آرتام کردم و گفتم:این خونه یه چندتا قوانین داره.ساعت 8 صبح صبحانه و ساعت 1 ظهر ناهار سرو میشه.ساعت 9 شب شام سرو میشه و بعد از اون تا ساعت 11 فقط می تونید بیرون برید و توی حیاط قدم بزنید راس ساعت 11 باید داخل خونه باشید و اگر بعد از ساعت 11 کسی بیاد میره همونجایی که بوده.
توی چشم هاش که با تعجب بهم نگاه می کرد زل زدم و گفتم:دیشب رو نادیده می گیرم.شما حق نداشتید ساعت 12 و نیم شب توی حیاط بیاید و بعدش هم بخواید توی کار من فضولی کنید.
بدون اینکه نگاهش رو از چشم هام بگیره پوزخند زد و گفت:من نگران شدم وگرنه قصدم فضولی نبود.
بلند شدم.با عصبانیت گفتم:برام مهم نیست که نگران شدید یا نه ولی دفعه دیگه توی کارهای من فضولی نکنید.
همراه با پرهام و مریم به سمت در رفتم.قدم هام محکم و عصبی بود.
مریم-چرا انقدر عصبی شدی؟راستی دیشب چی شد؟بابات کجاست؟
با خونسردی گفتم:بیمارستانه.
پرهام مثل همیشه چون از همه چیز خبر داشت هیچی نگفت ولی مریم خیلی تعجب کرده بود.
مریم-برای چی؟
-حرف هام براش سنگین بود تا مرز سکته رفت و متاسفانه زنده موند.
دهنش باز مونده بود.خندیدم و گفتم:اون زنیکه هم معلوم نیست کجاست.
(آرتام)
نمیدونم چرا خونه پریا و پویان طبقه دوم بود ولی اتاق پانیذ طبقه سوم بود و نگهبان داشت.طبق اطلاعاتی که داشتم پانیذ دست راست پدرش بود و اطلاعات خیلی زیادی داشت.
سعید-میگم این پریا و پویان که 24 ساعته خونه نیستن.
-پویان خونه است ولی توی اتاقشه و بیرون نمیاد.
با شنیدن صدای میو میو گربه ای به عقب برگشتم.بغل خاتون بود و نازش می کرد.یه گربه خیلی خیلی ناز بود.
-خاتون این مال کیه؟میشه بغلش کنم؟
اخم کرد و گفت:گربه پانیذ خانومه.نمیشه بهش دست بزنید.پانیذ خانم عصبی میشن.
هرچقدر که بیشتر توی این خونه می موندم بیشتر با اخلاق های پانیذ آشنا میشم.با دیدن پریا که بدون توجه به ما روی کاناپه نشست تعجب کردم.
سعید-سلام خانم.
نگاهش کرد و بدون توجه به سلامش گفت:خیلی این خونه بزرگه ها.
اخم کردم و گفتم:خب؟
عصبانی به چشم هام زل زد و گفت:منظورم اینه بلندشید برید یه جای دیگه بشینید بدم میاد یه نفر جفتم بشینه.
خشک شده بودم.سعید آروم گفت:صد رحمت به پانیذ.
سرم رو تکون دادم و بلند شدم.
-بریم بیرون بهتره والا وگرنه تا دو دقیقه دیگه از خونه بیرونمون می کنن.
پریا هم بدون توجه تلویزیون رو روشن کرد و با جسی سگش بازی می کرد.
مانتوی مشکی با شال و شلوار آبی پوشیدم.برق لبی زدم و پایین رفتم.به سمت آشپزخونه رفتم و با دیدن سعید و آرتام اخم کردم.
سعید-سلام خانم.
سری تکون دادم و به خاتون گفتم:پرهام ک مریم کجان؟
خاتون-بیرون منتظر شما هستن خانوم.
-برو بگو بیان داخل.
چشمی گفت و رفت.نگاهی به آرتام کردم و گفتم:این خونه یه چندتا قوانین داره.ساعت 8 صبح صبحانه و ساعت 1 ظهر ناهار سرو میشه.ساعت 9 شب شام سرو میشه و بعد از اون تا ساعت 11 فقط می تونید بیرون برید و توی حیاط قدم بزنید راس ساعت 11 باید داخل خونه باشید و اگر بعد از ساعت 11 کسی بیاد میره همونجایی که بوده.
توی چشم هاش که با تعجب بهم نگاه می کرد زل زدم و گفتم:دیشب رو نادیده می گیرم.شما حق نداشتید ساعت 12 و نیم شب توی حیاط بیاید و بعدش هم بخواید توی کار من فضولی کنید.
بدون اینکه نگاهش رو از چشم هام بگیره پوزخند زد و گفت:من نگران شدم وگرنه قصدم فضولی نبود.
بلند شدم.با عصبانیت گفتم:برام مهم نیست که نگران شدید یا نه ولی دفعه دیگه توی کارهای من فضولی نکنید.
همراه با پرهام و مریم به سمت در رفتم.قدم هام محکم و عصبی بود.
مریم-چرا انقدر عصبی شدی؟راستی دیشب چی شد؟بابات کجاست؟
با خونسردی گفتم:بیمارستانه.
پرهام مثل همیشه چون از همه چیز خبر داشت هیچی نگفت ولی مریم خیلی تعجب کرده بود.
مریم-برای چی؟
-حرف هام براش سنگین بود تا مرز سکته رفت و متاسفانه زنده موند.
دهنش باز مونده بود.خندیدم و گفتم:اون زنیکه هم معلوم نیست کجاست.
(آرتام)
نمیدونم چرا خونه پریا و پویان طبقه دوم بود ولی اتاق پانیذ طبقه سوم بود و نگهبان داشت.طبق اطلاعاتی که داشتم پانیذ دست راست پدرش بود و اطلاعات خیلی زیادی داشت.
سعید-میگم این پریا و پویان که 24 ساعته خونه نیستن.
-پویان خونه است ولی توی اتاقشه و بیرون نمیاد.
با شنیدن صدای میو میو گربه ای به عقب برگشتم.بغل خاتون بود و نازش می کرد.یه گربه خیلی خیلی ناز بود.
-خاتون این مال کیه؟میشه بغلش کنم؟
اخم کرد و گفت:گربه پانیذ خانومه.نمیشه بهش دست بزنید.پانیذ خانم عصبی میشن.
هرچقدر که بیشتر توی این خونه می موندم بیشتر با اخلاق های پانیذ آشنا میشم.با دیدن پریا که بدون توجه به ما روی کاناپه نشست تعجب کردم.
سعید-سلام خانم.
نگاهش کرد و بدون توجه به سلامش گفت:خیلی این خونه بزرگه ها.
اخم کردم و گفتم:خب؟
عصبانی به چشم هام زل زد و گفت:منظورم اینه بلندشید برید یه جای دیگه بشینید بدم میاد یه نفر جفتم بشینه.
خشک شده بودم.سعید آروم گفت:صد رحمت به پانیذ.
سرم رو تکون دادم و بلند شدم.
-بریم بیرون بهتره والا وگرنه تا دو دقیقه دیگه از خونه بیرونمون می کنن.
پریا هم بدون توجه تلویزیون رو روشن کرد و با جسی سگش بازی می کرد.