11-07-2019، 0:50
(پانیذ)
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:اینجا چیکار داری؟
با چشم های آرایش کرده اش نگاهی بهم انداخت و گفت:میخوام عشقم رو ببینم.
از وقیح بودنش عصبانی شدم.اگه می تونستم می کشتمش.ولی فعلا نیازش داشتم.با ایستادن کسی جفتم نگاهش کردم.بابام بود.با شیفتگی بهش نگاه می کرد.سرم رو جفت گوشش بردم.
-اگه دلت می خواد عشقت رو اینجا بکشم حرفی ندارم.
با نفرت نگاهم کرد.پوزخندی زدم.نگاهش به اون زنیکه با شیفتگی و نگاهش به من با نفرت بود.جلوتر از خودشون به سمت زیرزمین رفتم.صدای قدم هاشون می اومد.پرهام هم نشسته بود.
-روی صندلی بشینید.
وقتی روی صندلی نشستن نگاهی به پرهام کردم.سریع دست،پاها و دهنشون رو بست.اسلحم رو روی میز گذاشتم و صدا خفه کن رو روش وصل کردم.توی نگاهشون ترس بود.لیوان مشروبم رو دستم گرفتم و سر کشیدم.
-از این داستانا شنیدید که دوتا عاشق همزمان باهم می میرن؟چطوره شماها رو همزمان باهم بکشم؟هیچکس هم بهش بر نمی خوره که یه ه..ه و یه آشغال مردن.ولی قبلش بیاین از شش سالگی من شروع کنیم.
بلند شدم.اسلحم رو به گونه زن کشیدم و گفتم:شش سالم بود که فهمیدم مادرم و پدرم باهم مشکل دارن.از حرف هاشون میشد فهمید که پای یه زن درمیونه.من شش سالم بود و پویا هم همینطور.دو سال با بدبختی گذشت با دعوا و کتک ولی هشت سالم شد که بدترین صحنه عمرم رو دیدم.
با اسلحه محکم به صورت زن زدم و بدون توجه به گریه هاش گفتم:مادرم خودش رو بخاطر شوهر عوضیش کشته بود.چه حسی پیدا می کنی اگه عزیزترین فرد زندگیت اینطوری بمیره؟هشت سالم بود که مجبور شدم برای پریا و پویان مادر باشم.ولی پدر عوضیم تنها کاری که می کرد پیش اون یکی دخترش بود.دختری که از بچگیم کابوس زندگی من بود.
همه وسایل میز رو پایین ریختم و با تمام وجودم جیغ زدم:لعنتی ها شما با من جیکار کردید؟
(آریا)
با سعید توی باغ قدم می زدیم.از جفت یه در رد شدیم.انگار زیرزمین بود.یه دفعه صدای جیغی اومد که می گفت:لعنتی ها شما با من چیکار کردید؟
قطعا این صدای پانیذ بود.نگران شدم.تا خواستم به سمت در برم پرهام جلو اومد و گفت:نمی تونید برید داخل.
اخم کردم و گفتم:اما پانیذ داره جیغ میکشه.چیزی شده؟
جدی گفت:مسئله خصوصیه و به هیچکس مربوط نیست.بفرمایید برید داخل خونه و بعد هم اتاقتون.
با عصبانیت نگاهش کردم که گفت:اگه بخواید می تونم راهنماییتون کنم.
پوزخند زدم و گفتم:به سگ نیازی ندارم.
برخلاف تصورم اصلا عصبانی نشد.با خونسردی نگاهم کرد و با دستش خونه رو نشون داد.چپ چپ نگاهش کردم و به سمت خونه رفتم.
سعید-اینجا یه خبراییه.
-من یه زنی رو دیدم که اومده بود اینجا.نمیدونم کیه.
سعید-به زودی می فهمیم.
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:اینجا چیکار داری؟
با چشم های آرایش کرده اش نگاهی بهم انداخت و گفت:میخوام عشقم رو ببینم.
از وقیح بودنش عصبانی شدم.اگه می تونستم می کشتمش.ولی فعلا نیازش داشتم.با ایستادن کسی جفتم نگاهش کردم.بابام بود.با شیفتگی بهش نگاه می کرد.سرم رو جفت گوشش بردم.
-اگه دلت می خواد عشقت رو اینجا بکشم حرفی ندارم.
با نفرت نگاهم کرد.پوزخندی زدم.نگاهش به اون زنیکه با شیفتگی و نگاهش به من با نفرت بود.جلوتر از خودشون به سمت زیرزمین رفتم.صدای قدم هاشون می اومد.پرهام هم نشسته بود.
-روی صندلی بشینید.
وقتی روی صندلی نشستن نگاهی به پرهام کردم.سریع دست،پاها و دهنشون رو بست.اسلحم رو روی میز گذاشتم و صدا خفه کن رو روش وصل کردم.توی نگاهشون ترس بود.لیوان مشروبم رو دستم گرفتم و سر کشیدم.
-از این داستانا شنیدید که دوتا عاشق همزمان باهم می میرن؟چطوره شماها رو همزمان باهم بکشم؟هیچکس هم بهش بر نمی خوره که یه ه..ه و یه آشغال مردن.ولی قبلش بیاین از شش سالگی من شروع کنیم.
بلند شدم.اسلحم رو به گونه زن کشیدم و گفتم:شش سالم بود که فهمیدم مادرم و پدرم باهم مشکل دارن.از حرف هاشون میشد فهمید که پای یه زن درمیونه.من شش سالم بود و پویا هم همینطور.دو سال با بدبختی گذشت با دعوا و کتک ولی هشت سالم شد که بدترین صحنه عمرم رو دیدم.
با اسلحه محکم به صورت زن زدم و بدون توجه به گریه هاش گفتم:مادرم خودش رو بخاطر شوهر عوضیش کشته بود.چه حسی پیدا می کنی اگه عزیزترین فرد زندگیت اینطوری بمیره؟هشت سالم بود که مجبور شدم برای پریا و پویان مادر باشم.ولی پدر عوضیم تنها کاری که می کرد پیش اون یکی دخترش بود.دختری که از بچگیم کابوس زندگی من بود.
همه وسایل میز رو پایین ریختم و با تمام وجودم جیغ زدم:لعنتی ها شما با من جیکار کردید؟
(آریا)
با سعید توی باغ قدم می زدیم.از جفت یه در رد شدیم.انگار زیرزمین بود.یه دفعه صدای جیغی اومد که می گفت:لعنتی ها شما با من چیکار کردید؟
قطعا این صدای پانیذ بود.نگران شدم.تا خواستم به سمت در برم پرهام جلو اومد و گفت:نمی تونید برید داخل.
اخم کردم و گفتم:اما پانیذ داره جیغ میکشه.چیزی شده؟
جدی گفت:مسئله خصوصیه و به هیچکس مربوط نیست.بفرمایید برید داخل خونه و بعد هم اتاقتون.
با عصبانیت نگاهش کردم که گفت:اگه بخواید می تونم راهنماییتون کنم.
پوزخند زدم و گفتم:به سگ نیازی ندارم.
برخلاف تصورم اصلا عصبانی نشد.با خونسردی نگاهم کرد و با دستش خونه رو نشون داد.چپ چپ نگاهش کردم و به سمت خونه رفتم.
سعید-اینجا یه خبراییه.
-من یه زنی رو دیدم که اومده بود اینجا.نمیدونم کیه.
سعید-به زودی می فهمیم.