07-07-2019، 20:58
(پانیذ)
بالاخره پنج شنبه ای که انتظارش رو داشتم رسید.شالم رو سرم کردم و بعد از برداشتن سوییچ ماشین پایین رفتم.پریسا وایساده بود.
-برو کفش هام رو بیار.
چشمی گفت و کفش های مشکی پاشنه بلندم رو اورد.سریع پوشیدمشون.
پریسا-خانم؟
نگاهش کردم.
پریسا-میشه یکم برم پیش بابام؟
لبخندی زدم و گفتم:نه تا وقتی که مهمون هامون هستن میری داخل اتاق و بیرون نمیای.
بدون توجه به چهره غمگینش قدم هام رو تند تر کردم.قرار نبود امشب من خونه باشم.سوار پورشه قرمزم شدم.با دیدن ماشینشون لبخندی زدم و پیاده شدم.پرهام هم پیاده شد.ماشین رو پارک کرد.یکی دیگه هم باهاش پیاده شد.حدس زدم که سعید باشه.
آرتام-به به پانیذ خانوم.
مثل لحن خودش گفتم:به به آرتام آقا.
لبخندی زد و گفت:جایی می رید؟
پوزخندی زدم و گفتم:فکر نکنم رفت و آمدم به رفیق بابام ربطی داشته باشه.
مثل خودم پوزخندی زد و گفت:شاید دلتون نمی خواد با ما زیر یه سقف باشید.
نزدیکش شدم و آروم طوری که کسی نشنوه گفتم:از فال گوش ها خوشم نمیاد.
اخم کرد که سریع گفتم:وای یادم رفت شما که اصلا چیزی نشنیدید.
خندیدم و سوار ماشین شدم.
(آریا)
با حرص نگاهی به ماشینش که از حیاط خارج شد انداختم و گفتم:دختره ی احمق.
سعید-خیلی خوب جواب میده ها.
یکی محکم زدم توی سرش و راه افتادم سمت خونه.پشت سرم تند تند اومد.
سعید-وای دلم برای نارین تنگ شده.
بیخیال گفتم:اگه جونت براش مهمه اصلا سمتش نرو.
اخم کرد.در ورودی رو برام باز کرد و داخل رفتیم.پویا روی کاناپه نشسته بود.دست دادیم و نشستیم.
پویا-راستش خبر خونتون رو که سوخت شنیدم.خیلی متاسف شدم.
-از کجا فهمیدید؟
با نگاهش واقعا حس کردم که یه احمقم.
پویا-شنیدم که فعلا خونه ای ندارید و اون یکی خونتون خیلی دور از اینجاست و تصمیم گرفتم که اینجا بمونید.
دهنم رو باز کردم که بگم نه ولی زودتر از من گفت:حوصله تعارف رو ندارم.بگید وسایلتون رو بیارن اینجا.اتاق ها از قبل آماده شده.فردا هم در مورد کار حرف می زنیم.
بلند شد و بدون توجه به من که خشک شده بودم و سعید متعجب از پله ها بالا رفت.
سعید-این دیگه کیه؟
-پدر اون دختره پرروئه دیگه.
(پانیذ)
با دیدن شماره بابام جواب دادم:بگو.
بابا-کار رو انجام دادم.
-امیدوارم حرف اضافه نزده باشی.
بابا-نترس هیچ حرف اضافه ای نزدم.
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:از تو بترسم؟تو مگه چیزی هم داری که بخوام بترسم؟
بابا-اگه چند سال پیش بود یادت می نداختم من کیم.
خندیدم و گفتم:بهت نمیاد آدمی باشی که فکر کنی وضعیت چندسال پیشت برمیگرده.
بابا-زمین گرده.مواظب باش یه موقع ورق برنگرده.
با صدای بلندتری خندیدم و گفتم:تا من نخوام ورق برنمیگرده.دلت رو خوش نکن.
بالاخره پنج شنبه ای که انتظارش رو داشتم رسید.شالم رو سرم کردم و بعد از برداشتن سوییچ ماشین پایین رفتم.پریسا وایساده بود.
-برو کفش هام رو بیار.
چشمی گفت و کفش های مشکی پاشنه بلندم رو اورد.سریع پوشیدمشون.
پریسا-خانم؟
نگاهش کردم.
پریسا-میشه یکم برم پیش بابام؟
لبخندی زدم و گفتم:نه تا وقتی که مهمون هامون هستن میری داخل اتاق و بیرون نمیای.
بدون توجه به چهره غمگینش قدم هام رو تند تر کردم.قرار نبود امشب من خونه باشم.سوار پورشه قرمزم شدم.با دیدن ماشینشون لبخندی زدم و پیاده شدم.پرهام هم پیاده شد.ماشین رو پارک کرد.یکی دیگه هم باهاش پیاده شد.حدس زدم که سعید باشه.
آرتام-به به پانیذ خانوم.
مثل لحن خودش گفتم:به به آرتام آقا.
لبخندی زد و گفت:جایی می رید؟
پوزخندی زدم و گفتم:فکر نکنم رفت و آمدم به رفیق بابام ربطی داشته باشه.
مثل خودم پوزخندی زد و گفت:شاید دلتون نمی خواد با ما زیر یه سقف باشید.
نزدیکش شدم و آروم طوری که کسی نشنوه گفتم:از فال گوش ها خوشم نمیاد.
اخم کرد که سریع گفتم:وای یادم رفت شما که اصلا چیزی نشنیدید.
خندیدم و سوار ماشین شدم.
(آریا)
با حرص نگاهی به ماشینش که از حیاط خارج شد انداختم و گفتم:دختره ی احمق.
سعید-خیلی خوب جواب میده ها.
یکی محکم زدم توی سرش و راه افتادم سمت خونه.پشت سرم تند تند اومد.
سعید-وای دلم برای نارین تنگ شده.
بیخیال گفتم:اگه جونت براش مهمه اصلا سمتش نرو.
اخم کرد.در ورودی رو برام باز کرد و داخل رفتیم.پویا روی کاناپه نشسته بود.دست دادیم و نشستیم.
پویا-راستش خبر خونتون رو که سوخت شنیدم.خیلی متاسف شدم.
-از کجا فهمیدید؟
با نگاهش واقعا حس کردم که یه احمقم.
پویا-شنیدم که فعلا خونه ای ندارید و اون یکی خونتون خیلی دور از اینجاست و تصمیم گرفتم که اینجا بمونید.
دهنم رو باز کردم که بگم نه ولی زودتر از من گفت:حوصله تعارف رو ندارم.بگید وسایلتون رو بیارن اینجا.اتاق ها از قبل آماده شده.فردا هم در مورد کار حرف می زنیم.
بلند شد و بدون توجه به من که خشک شده بودم و سعید متعجب از پله ها بالا رفت.
سعید-این دیگه کیه؟
-پدر اون دختره پرروئه دیگه.
(پانیذ)
با دیدن شماره بابام جواب دادم:بگو.
بابا-کار رو انجام دادم.
-امیدوارم حرف اضافه نزده باشی.
بابا-نترس هیچ حرف اضافه ای نزدم.
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:از تو بترسم؟تو مگه چیزی هم داری که بخوام بترسم؟
بابا-اگه چند سال پیش بود یادت می نداختم من کیم.
خندیدم و گفتم:بهت نمیاد آدمی باشی که فکر کنی وضعیت چندسال پیشت برمیگرده.
بابا-زمین گرده.مواظب باش یه موقع ورق برنگرده.
با صدای بلندتری خندیدم و گفتم:تا من نخوام ورق برنمیگرده.دلت رو خوش نکن.